زورق
لغتنامه دهخدا
زورق . [ زَ رَ ] (معرب ، اِ) کشتی کوچک را گویند. (برهان ) (آنندراج ). کشتی خرد. (منتهی الارب ) (غیاث ). سفینه و کشتی کوچک . (ناظم الاطباء). کشتی بسیار کوچک . کرجی . قایق . (فرهنگ فارسی معین ). کرجی . قُفّه . طَرّاده . ناوچه . بلم . لُتکا. قایق . غُراب . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). اعجمی معرب است . (المعرب جوالیقی ص 173) :
چون زورق فرکنده فتاده به جزیره
چون پوست سر و پای شتر بر در جزار.
بفرمود تا کار برساختند
دو زورق به آب اندرانداختند.
که کشتی و زورق هم اندر شتاب
گذارید یکسر بر این روی آب .
سپه را بفرمود تا هر کسی
بسازند کشتی و زورق بسی .
هر کجا جنگ ساختی بر خون
بتوان راند زورق و زبزب .
به امیر گفتند و زورقی روان کردند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). چون عهد بسته آمد من درزورقی به میانه ٔ جیحون آیم . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 698).
که زورقش را باد کم کرده بود
ز دریا به کوه از پس آورده بود.
ای غرقه شده به آب طوفان
بنگر که به پیش تست زورق .
از بحر ثنای تو به شکر نعم تو
ساحل نخوهم یافت به زورق نه به اشناه .
مدح تو دریای ناپدیدکران است
زورق دریای ناپدیدکرانم .
زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار
کآتشین قاروره اش بر بادبان افشانده اند.
بس زورقا که بر سر گرداب این محیط
سرزیر شد که تر نشد این سبز بادبان .
در کف همچو بحر او گردون
گر محیط است زورقش دانند.
با طایفه ای از بزرگان به کشتی نشسته بودم زورقی در پی ما غرق شد. (گلستان ).
بدار ای خردمند زورق بر آب
که بیچارگان را گذشت از سر آب .
- زورق زرین ؛ کنایه از خورشید عالم آراست . (برهان ) (آنندراج ). آفتاب . (ناظم الاطباء).کنایه از خورشید. (فرهنگ فارسی معین ). خورشید. (فرهنگ رشیدی ).
- || ماه نو. (شرفنامه ٔ منیری ) :
ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر شبی
گرنه این گردنده چرخ نیلگون دریاستی .
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زورق سیمین ؛ کنایه از ماه یکشبه است که به عربی هلال خوانند. (برهان ) (آنندراج ). ماه . (فرهنگ رشیدی ) (شرفنامه ٔ منیری ). ماه یکشبه . هلال . (فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب قبل شود.
- زورق کش ؛ هدایت کننده ٔ زورق . کشنده ٔ زورق . حرکت دهنده ٔ زورق :
سحرگه که زورق کش آفتاب
ز ساحل برافکند زورق در آب .
- زورق نشین ؛ که بر زورق نشیند سفر را. مسافر زورق :
چو دریایی ز گوهر کرده زینش
نگشته وهم کس زورق نشینش .
|| کلاهی را نیز گویند به اندام کشتی که قلندران بر سر گذارند و آن را کهکاهی هم می گویند. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به زورقی شود.
چون زورق فرکنده فتاده به جزیره
چون پوست سر و پای شتر بر در جزار.
بفرمود تا کار برساختند
دو زورق به آب اندرانداختند.
که کشتی و زورق هم اندر شتاب
گذارید یکسر بر این روی آب .
سپه را بفرمود تا هر کسی
بسازند کشتی و زورق بسی .
هر کجا جنگ ساختی بر خون
بتوان راند زورق و زبزب .
به امیر گفتند و زورقی روان کردند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 240). چون عهد بسته آمد من درزورقی به میانه ٔ جیحون آیم . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 698).
که زورقش را باد کم کرده بود
ز دریا به کوه از پس آورده بود.
ای غرقه شده به آب طوفان
بنگر که به پیش تست زورق .
از بحر ثنای تو به شکر نعم تو
ساحل نخوهم یافت به زورق نه به اشناه .
مدح تو دریای ناپدیدکران است
زورق دریای ناپدیدکرانم .
زهر خندد بخت بد بر زورق آن خاکسار
کآتشین قاروره اش بر بادبان افشانده اند.
بس زورقا که بر سر گرداب این محیط
سرزیر شد که تر نشد این سبز بادبان .
در کف همچو بحر او گردون
گر محیط است زورقش دانند.
با طایفه ای از بزرگان به کشتی نشسته بودم زورقی در پی ما غرق شد. (گلستان ).
بدار ای خردمند زورق بر آب
که بیچارگان را گذشت از سر آب .
- زورق زرین ؛ کنایه از خورشید عالم آراست . (برهان ) (آنندراج ). آفتاب . (ناظم الاطباء).کنایه از خورشید. (فرهنگ فارسی معین ). خورشید. (فرهنگ رشیدی ).
- || ماه نو. (شرفنامه ٔ منیری ) :
ماه نو چون زورق زرین نگشتی هر شبی
گرنه این گردنده چرخ نیلگون دریاستی .
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زورق سیمین ؛ کنایه از ماه یکشبه است که به عربی هلال خوانند. (برهان ) (آنندراج ). ماه . (فرهنگ رشیدی ) (شرفنامه ٔ منیری ). ماه یکشبه . هلال . (فرهنگ فارسی معین ) (از ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب قبل شود.
- زورق کش ؛ هدایت کننده ٔ زورق . کشنده ٔ زورق . حرکت دهنده ٔ زورق :
سحرگه که زورق کش آفتاب
ز ساحل برافکند زورق در آب .
- زورق نشین ؛ که بر زورق نشیند سفر را. مسافر زورق :
چو دریایی ز گوهر کرده زینش
نگشته وهم کس زورق نشینش .
|| کلاهی را نیز گویند به اندام کشتی که قلندران بر سر گذارند و آن را کهکاهی هم می گویند. (برهان ) (آنندراج ). رجوع به زورقی شود.