زهره
لغتنامه دهخدا
زهره . [ زَ رَ / رِ ] (اِ) پوستی باشد پرآب که بر جگر آدمی و حیوانات دیگر چسبیده است . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). و به عربی مراره گویند.(انجمن آرا) (آنندراج ). و با لفظ بافتن و شکافتن مستعمل است . (از آنندراج ). پوستی باشد کیسه مانند که درآن آب زرد تلخ پر باشد و آن به جگر هر حیوان چسبیده می باشد. (غیاث ). صفرا و مراره . پوستی کیسه مانند که به جگر چسبیده و محتوی صفرا می باشد. (ناظم الاطباء). پوستی است کیسه مانند چسبیده به کبد و محتوی زردآب (صفرا). کیسه ٔ زرداب . و در اصطلاح پزشکی ، مایعی لزج و کش دار و قلیایی و تلخ و مهوع و زردرنگ که از سلولهای کبد ترشح میشود و بوسیله ٔ مجرای کبدی از جگر خارج می گردد و بواسطه ٔ مجرای سیستیک بدرون کیسه ٔ صفرا رفته انبار می شود و ضمناً در آنجا مقداری از آب خود را از دست می دهد و غلیظ میگرددو در موقع هضم غذا به تناوب از کیسه ٔ صفرا خارج میشود و از راه مجرای «کولدوک » در محل «آمپول واتر» به اثنی عشر می ریزد. ترکیب صفرا در حدود 25 در هزار مواد جامد و بقیه آب است . مهمترین مواد معدنی زهره «کلرورها» و فسفاتهای سدیم و پتاسیم و کلسیم و منیزیم وفسفات آهن می باشد. (فرهنگ فارسی معین ). زهره کیسه ای است از عصب یک تو و از لیفهای درازنائی و پهنائی و وتر بافته شده است و از جگر آویخته و از جانب مقعر جگر منفذی اندر وی گشاده و صفرا بدین منفذ اندر وی شودو منفذی دیگر از زهره به روده ٔ اثناعشری اندر گشاده است و لختی صفراء و فزونی بدین منفذ به روده ها فرودآید از بهر کاری را که اندر باب چهارم از گفتار سیوم یاد کرده آمده است و اندر بیشتر مردمان ، اندر زهره این دو منفذ بیش نیست و اندر بعضی منفذی کوچک از زهره اندر قعر معده گشاده است و لختی صفراء افزونی بدین منفذ به معده اندر آید و بسیار باشد که این منفذ که اندر قعر معده گشاده است بزرگتر از آن باشد که اندرروده ٔ اثناعشری گشاده است و صفرا به معده بیشتر از آن درآید که در روده . و این معده پیوسته از صفرا به رنج باشد و مزه ٔ تلخی بدان بازدهد و هضم آن نیک نباشد... و هرگاه که زهره ، صفرا جذب نکند یا اگر از آنچه جذب کند فزونی از وی دفع نشود آفت ها پدید آید، چه اگر جذب نکند جگر آماس گیرد و اگر عفن شود تب ها تولد کند و اگر در همه ٔ تن به آهستگی پراکنده شود یرقان تولید کند و اگر بیشتر از اندازه به اعضاء بول دفع کند ریش و سوزش مثانه تولید کند... و اگر بیشتر از اندازه به روده آید سحج و اسهال صفرا تولید کند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون بوکان کن .
از دل گردان برآر زهره به پیکان
در سر مردم بکوب مغز به کوپال .
گفتم ز عضوهای رئیسه دل است و مغز
گفتا سپرز و گرده و زهره است و پس جگر.
صبر می کن که جز به مردی و صبر
زهره را بر جگرندوخته اند.
هرکه در این بادیه ٔ طبع ساخت
چون جگر افسرد و چو زهره گداخت .
آب نه و زین نمک آبگون
زهره ٔ دل آب و دل زهره خون .
مر این درد را دوایی نیست مگر زهره ٔ آدمی . (گلستان ).
- زهره آب کردن ؛ زهره ترک کردن :
آتش تیغ صرصرانگیزش
زهره ٔ بوقبیس آب کند.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره آب گشتن ؛ زهره ترک شدن . زهره آب گردیدن . سخت ترسیدن :
کوه را زهره آب گشت و بس است
کامتحانش اژدها فرستادی .
گر درافتد در زمین و آسمان
زهره هاشان آب گردد درزمان .
- زهره برافکندن ؛ زهره پاره کردن :
دهره برانداخت صبح ، زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقه ٔ صفرای ناب .
- زهره تراک ؛ زهره ترک . دلشکسته . (ناظم الاطباء). سخت ترسیده . رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره تَرَک شدن ؛ به سبب ترس شدید بیحال و بیهوش شدن و نیروی خود را از دست دادن . (فرهنگ فارسی معین ). مردن بعلت ترسی عظیم و فجائی . عظیم ترسیدن . تابه حد مرگ ترسیدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به شدت مضطرب شدن و هول کردن . گویند: وقتی فلان حادثه اتفاق افتاد ما زهره ترک شدیم . ظاهراً استعمال «ترکیدن زهره » بمعنی ترس شدید از آن جهت بوده است که وقتی کسی بر اثر ترس و بیم شدید می مرد، پیش از مرگ صفرا و زرداب استفراغ می کرده است و قدما این نشانه را به عنوان ترکیدن کیسه ٔ زهره و صفرا از شدت ترس تلقی می کردند. هنوز عوام الناس می گویند فلان کس از ترس زهره اش ترکیده . (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ).
- زهره ترک کردن ؛ سخت ترسانیدن . از ترس بی هوش و بی حال کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- زهره تو ؛ در تداول عامه از: «زهره » بمعنی مراره و «تو» صورتی از تب . خون میز. اسبل تو. سپرزی . و آن قسمی مرگامرگی گوسفند و دیگر مواشی است . (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره چکیدن ؛ در دو بیت زیر بظاهر، بمعنی مردن از ترسی عظیم یا سخت ترسیدن وزهره ترک شدن آمده است :
درگه او قبله ٔ بزرگان گردد
تا بچکد زهره ٔ مخالف ملعون .
گر به تو نیستی قوی دل من
چکدی زهره ٔ من مسکین .
- زهره ٔ خود را باختن ؛ مردن از ترسی صعب و ناگهانی . مردن به ترس فجائی که او را رسد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره دان ؛ کیسه ٔ صفرا. محفظه ای است کوچک چسبیده به کبد که صفرا از آنجا برای هضم غذا به روده می ریزد. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ):
- زهره دراندن ؛ زهره ترک کردن . پاره کردن زهره از ترس یا جز آن . کشتن از ترس یا جز آن :
زهره ٔ دشمنان به روز نبرد
بردرانی چو شیر سینه ٔ رنگ .
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره دریدن ؛ زهره دراندن :
کف و در فرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینه ٔ بدره دری و زهره ٔ زفتی دری .
جوش دریا دریده زهره ٔ کوه
گوش ماهی بنشنود که کر است .
تیغ شه زهره ٔ زحل بدرید
جگر آفتاب هم بشکافت .
ترنگ تیر و چاکاچاک شمشیر
دریده مغز پیل و زهره ٔ شیر.
چون زهره ٔ شیران بدرد نعره ٔ کوس
بر باد مده جان گرامی به فسوس .
- || زهره دریده شدن از غم و جز آن . مردن از رنج و وحشتی عظیم و ناگهانی :
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهره اش بدرید و لرزید و بمرد.
- زهره شکاف ؛ پاره کننده ٔ زهره . سخت ترساننده . که زهره ٔ دیگری را از ترس و هیبت شکافد :
بخل کش ، دادده و شیرکش و زهره شکاف
تیغکش ، باره فکن نیزه زن و تیرانداز.
شه از هول آن بانگ زهره شکاف
بغرید چون کوس خود در مصاف .
ز بس بانگ شیپور زهره شکاف
بدرید زهره بپیچید ناف .
رجوع به ترکیب بعد شود.
- || زهره شکافته شده از بیم و یا جز آن :
صبح آمده زرین سلب نوروز نوراهان طلب
زهره شکاف افتاده شب از زهره صفرا ریخته .
چندان برآمد از جگر آب ناله ها
کآفاق گشت زهره شکاف از فغان آب .
نعره ای زد چو طفل زهره شکاف
یا زنی طفلش اوفتاده ز ناف .
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره شکافتن ؛ زهره شکافته شدن از ترس . زهره ترک شدن :
هر آنکس که آواز اویافتی
به تنش اندرون زهره بشکافتی .
- || زهره دریدن از بیم و جز آن . پاره کردن زهره از ترس و جز آن :
عدل او زهره ٔ ستم بشکافت
بذل او نافه ٔ کرم بشکافت .
چون خنجر زهرگون کشد شاه
بس زهره که آن زمان شکافد.
زهره ٔ اعدا شکافت چون جگر صبحدم
تاجگر آب را سده ببست از تراب .
- زهره شکاف کردن ؛ زهره شکافته کردن . پاره کردن زهره با شمشیر یا بیم :
کند، ار پای درنهد به مصاف
سنگ را چون عقیق زهره شکاف .
رجوع به ترکیب قبل شود.
- زهره کردن ؛ زهره ترک شدن و ترکیدن زهره از ترس . (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ).
- زهره ٔ کسی آب شدن ؛ سخت ترسیدن او. مردن از ترس . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بسیار ترسیدن . (از فرهنگ فارسی معین ): زهره اش آب شد؛ سخت ترسید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره ٔ کسی ترکیدن ؛ بواسطه ٔ ترس و هراس فجائی مردن . سخت ترسیدن . مردن از سختی ترس . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره ٔ کسی را آب کردن ؛ او را سخت ترسانیدن .عظیم هراسانیدن وی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره ٔ کسی را بردن ؛ او را سخت ترسانیدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره کفتن ؛ زهره ترک شدن . رجوع به همین ترکیب شود.
- زهره کفته ؛ زهره ترک شده . بیهوش شده از ترس :
ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک
بسی زهره کفته ،فتاده به خاک .
- زهره ٔ گاو ؛ گاودارو. (فرهنگ فارسی معین ) :
گر بود زان می چو زهره ٔگاو
خاطر گاوزهره شیرشکار.
- زهره گم کردن ؛ زهره ترک کردن از بیم و ترسی عظیم :
ناله ٔ کرنای و روئین خم
در جگر کرده زهره ها را گم .
- زهره و زنبغ کسی را آب کردن ؛ او را سخت ترسانیدن . با آوازی مهیب او را ترسانیدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره و زنبغ کسی را ترکاندن ؛ با آوازی سخت مهیب ، کسی را ترسانیدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| کنایه از دلیری و شجاعت بود. (برهان ) (از انجمن آرا) (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). و کم زهره و بی زهره به خلاف آن . (انجمن آرا) (آنندراج ). دلیری و شجاعت و قوت و قدرت . (غیاث ). دلیری و شجاعت و مردانگی و دلاوری . (ناظم الاطباء). جرأت .دل . شجاعت . جسارت . جگر. یارا. دلیری . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : عبدالرحمن برفت عمش ابن اشعث سوی حجاج آمد... حجاج گفت او را آن دل و زهره نباشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
تن پیل با زهره و چنگ شیر
زمانی نباشی ز پیکار سیر.
به نیروی پیل و به بالا هیون
به زهره چو شیرکه بیستون .
به چهر توماند همی چهره ام
مگر چون تو باشد همی زهره ام .
همش زهره باشد همش مغز و یال
به بزم و به رزمش نباشد همال .
همه دل است و همه زهره و همه مردی
همه هش است و همه دانش و همه فرهنگ .
چون بفرمود که امسال بجنگ آی و برو
تا بداند که تو بازهره تر از شیر نری .
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کو سخن راند ز ایران بر زبان .
با چهره ٔ ماه و طلعت زهره
با زهره ٔ شیر و عفت زهری .
گورساق و شیرزهره ، یوزتاز و غرم تک
پیل گام و کرگ سینه ، رنگ تاز وگرگ پوی .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص 137).
شجاعت و دل و زهره اش این بود که یاد کرده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 122). خوارزمشاه مردی بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است . کس را زهره نباشد که پیش وی غوغا کند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 324). سپاهسالار گفت او را چه زهره ٔ عصیان . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 411). حشمتی بزرگ افتاد چنانکه در همه ٔ روزگار امارت او ندیدم و نشنیدم که کسی رازهره بودی که در هیچ جای سیبی و پشیزی از کسی به غصب ستدی . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 459).
جوان کش بود زهره و زور تن
نبیند کسی برتر از خویشتن .
گر من اسیر مال شدم همچو این و آن
اندرجگر چه باید زهره و جگر مرا.
کسی را زهره و قدرت نباشد که جواب گوید. (قصص الانبیاء ص 16). و هرگز کسی را زهره ٔ آن نبودی که معصیت کند. (قصص الانبیاء ص 130). پادشاهی چیزی باشد که به دل و زهره و قوت توان کردن . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دختر گفت مرا آن زهره نباشد. (اسکندرنامه ایضاً). و کس را زهره نیست که فساد کند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 135).
چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد
زهره است چرخ را که نماید مرا جفا.
آن زهره بود چرخ را در غم
زینگونه مرا بی قرار دارد.
هان و هان ! خویشتن را می شناسی ... ترا زهره ٔ آن باشد که یک ساعت از پیش من غایب شوی . (نوروزنامه ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مرا چه زهره و یارای این سخن باشد
گزاف لافی گفتم بدین گشاده دری .
نه دارا راست این یارا، نه در اسکندر این زهره
که شاه خسروان دارد زهی زهره زهی یارا.
دشمن جاه ورا زهره و یارا نبود
کآنچه او گوید در ساعت و در حین نکند.
از سگان کئی به زهره ٔ شیر
که شکار آهوی ختن کردی .
به چه زهره ، زبان حدیث تو کرد
کآبرویم زبان همی ریزد.
زهره ٔ آن نیستم که پای تو بوسم
پس به چه دل دست سوی زلف تو یازم .
آن دل و آن زهره کرا در مصاف
کز دل و از زهره زند با تو لاف .
ندارم زهره ٔ بوس لبانت
چه بوسم ؟ آستین یا آستانت .
نی دل که به شوی برستیزم
نی زهره که از پدر گریزم .
شه شیرزهره بر آن پیل زور
بجوشید چون شیر بر صید گور.
بجز خموشی راه دگر نمی بینم
که نیست زهره ٔ یک با دو کردنم یارا.
و نه جگر و زهره ٔ آن که گردنکشی کنند. (جهانگشای جوینی ).
زهره نی کس را که لقمه نان خورد
زآنکه آن لقمه ربا چابک بود.
این دعا تو امر کردی ز ابتدی
ورنه خاکی را چه زهره ٔ آن بدی .
گامهای تند بر بام سرا
گفت با خود این چنین زهره کرا.
جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه بدست جفای تو گرفتار، نه زهره ٔ خنده و نه یارای گفتار. (گلستان ).
به آن زهره دستت زدم در رکاب
که خود را نیاوردم اندر حساب .
چه نیکبخت کسانی که با تو در سخنند
مرا نه زهره ٔ گفت ونه صبر خاموشی .
بدخواه را چه زهره که گردد معارضت
با شیر خود چه پنجه تواند زدن شغال .
- زهره باختن ؛ بسیار ترسیدن . نامردی کردن . (فرهنگ فارسی معین ). نامردی کردن . (آنندراج ) (غیاث ).
- زهره داشتن ؛ دل و جرأت داشتن . شهامت داشتن . (فرهنگ فارسی معین ) :
ندیدم کسی کاینچنین زهره داشت
بدین جایگه از هنر بهره داشت .
همه کهتری را بسازندکار
ندارد کسی زهره ٔ کارزار.
کس اندر جهان زهره ٔ آن نداشت
ز مردی همان بهره ٔ آن نداشت .
زلف بت من داشته ای دوش در آغوش
نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری .
اگر من زهره ٔ صد شیر دارم
پیامت پیش او گفتن نیارم .
ایشان زهره نداشتند که جواب جزم دادندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). بیفکند و زهره نداشت که بپرسیدی . (تاریخ بیهقی ایضاًص 365). با من پوشیده می گفتند که این چیست و کس زهره نداشتی که سخن گوید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 674).
تن پیل دارد توان پلنگ
دل و زهره ٔ شیر و سهم نهنگ .
و هیچکس زهره نداشتی که بی گوشوار و کمر بندگی در نزدیک شاه رفتی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 43). چون دانست که کسری زهره ندارد پیشتر رود بهرام پیش خرامید. (فارسنامه ایضاً ص 77).
زهره داری تو ز بیم دل خویش
که بهر دم جگر ما بخوری .
جان خود چه زهره دارد ای نور روشنائی
کو خود برون نیاید آنجا که تو درآئی .
غصه ها هست در دلم که زبان
زهره ٔ بازگو نمیدارد.
وز آن غافل که زور و زهره دارند
به میدان از سواری بهره دارند.
و آنراکه بخواندی او به دیدن
کس زهره نداشتی دریدن .
گفته بودی آنکه دل برد از تو کیست
می ندارم زهره ، تا گویم تویی .
ای برق اگر به گوشه ٔ آن بام بگذری
جایی که باد زهره ندارد خبر بری .
اگر نه بنده نوازی از آن طرف بودی
که زهره داشت که دیبا برد به قسطنطین .
بلبلان نیک زهره میدارند
با گل از دست باغبان گفتن .
|| بمعنی شکوفه عربی است . (برهان ). رجوع به ماده ٔ بعد و زهرة شود.
- زهره ٔ شب ؛ کنایه از روشنی شب باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا).
- زهره ٔ میغ ؛ کنایه از قطرات باران است . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
زهره ٔ میغ از دل دریا گشاد
چشمه ٔ خضر از لب خضرا گشاد.
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون بوکان کن .
از دل گردان برآر زهره به پیکان
در سر مردم بکوب مغز به کوپال .
گفتم ز عضوهای رئیسه دل است و مغز
گفتا سپرز و گرده و زهره است و پس جگر.
صبر می کن که جز به مردی و صبر
زهره را بر جگرندوخته اند.
هرکه در این بادیه ٔ طبع ساخت
چون جگر افسرد و چو زهره گداخت .
آب نه و زین نمک آبگون
زهره ٔ دل آب و دل زهره خون .
مر این درد را دوایی نیست مگر زهره ٔ آدمی . (گلستان ).
- زهره آب کردن ؛ زهره ترک کردن :
آتش تیغ صرصرانگیزش
زهره ٔ بوقبیس آب کند.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره آب گشتن ؛ زهره ترک شدن . زهره آب گردیدن . سخت ترسیدن :
کوه را زهره آب گشت و بس است
کامتحانش اژدها فرستادی .
گر درافتد در زمین و آسمان
زهره هاشان آب گردد درزمان .
- زهره برافکندن ؛ زهره پاره کردن :
دهره برانداخت صبح ، زهره برافکند شب
پیکر آفاق گشت غرقه ٔ صفرای ناب .
- زهره تراک ؛ زهره ترک . دلشکسته . (ناظم الاطباء). سخت ترسیده . رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره تَرَک شدن ؛ به سبب ترس شدید بیحال و بیهوش شدن و نیروی خود را از دست دادن . (فرهنگ فارسی معین ). مردن بعلت ترسی عظیم و فجائی . عظیم ترسیدن . تابه حد مرگ ترسیدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). به شدت مضطرب شدن و هول کردن . گویند: وقتی فلان حادثه اتفاق افتاد ما زهره ترک شدیم . ظاهراً استعمال «ترکیدن زهره » بمعنی ترس شدید از آن جهت بوده است که وقتی کسی بر اثر ترس و بیم شدید می مرد، پیش از مرگ صفرا و زرداب استفراغ می کرده است و قدما این نشانه را به عنوان ترکیدن کیسه ٔ زهره و صفرا از شدت ترس تلقی می کردند. هنوز عوام الناس می گویند فلان کس از ترس زهره اش ترکیده . (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ).
- زهره ترک کردن ؛ سخت ترسانیدن . از ترس بی هوش و بی حال کردن . (فرهنگ فارسی معین ).
- زهره تو ؛ در تداول عامه از: «زهره » بمعنی مراره و «تو» صورتی از تب . خون میز. اسبل تو. سپرزی . و آن قسمی مرگامرگی گوسفند و دیگر مواشی است . (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره چکیدن ؛ در دو بیت زیر بظاهر، بمعنی مردن از ترسی عظیم یا سخت ترسیدن وزهره ترک شدن آمده است :
درگه او قبله ٔ بزرگان گردد
تا بچکد زهره ٔ مخالف ملعون .
گر به تو نیستی قوی دل من
چکدی زهره ٔ من مسکین .
- زهره ٔ خود را باختن ؛ مردن از ترسی صعب و ناگهانی . مردن به ترس فجائی که او را رسد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره دان ؛ کیسه ٔ صفرا. محفظه ای است کوچک چسبیده به کبد که صفرا از آنجا برای هضم غذا به روده می ریزد. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ):
- زهره دراندن ؛ زهره ترک کردن . پاره کردن زهره از ترس یا جز آن . کشتن از ترس یا جز آن :
زهره ٔ دشمنان به روز نبرد
بردرانی چو شیر سینه ٔ رنگ .
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره دریدن ؛ زهره دراندن :
کف و در فرمایمت چون تیغ احسان برکشی
سینه ٔ بدره دری و زهره ٔ زفتی دری .
جوش دریا دریده زهره ٔ کوه
گوش ماهی بنشنود که کر است .
تیغ شه زهره ٔ زحل بدرید
جگر آفتاب هم بشکافت .
ترنگ تیر و چاکاچاک شمشیر
دریده مغز پیل و زهره ٔ شیر.
چون زهره ٔ شیران بدرد نعره ٔ کوس
بر باد مده جان گرامی به فسوس .
- || زهره دریده شدن از غم و جز آن . مردن از رنج و وحشتی عظیم و ناگهانی :
آن یکی طوطی ز دردت بوی برد
زهره اش بدرید و لرزید و بمرد.
- زهره شکاف ؛ پاره کننده ٔ زهره . سخت ترساننده . که زهره ٔ دیگری را از ترس و هیبت شکافد :
بخل کش ، دادده و شیرکش و زهره شکاف
تیغکش ، باره فکن نیزه زن و تیرانداز.
شه از هول آن بانگ زهره شکاف
بغرید چون کوس خود در مصاف .
ز بس بانگ شیپور زهره شکاف
بدرید زهره بپیچید ناف .
رجوع به ترکیب بعد شود.
- || زهره شکافته شده از بیم و یا جز آن :
صبح آمده زرین سلب نوروز نوراهان طلب
زهره شکاف افتاده شب از زهره صفرا ریخته .
چندان برآمد از جگر آب ناله ها
کآفاق گشت زهره شکاف از فغان آب .
نعره ای زد چو طفل زهره شکاف
یا زنی طفلش اوفتاده ز ناف .
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زهره شکافتن ؛ زهره شکافته شدن از ترس . زهره ترک شدن :
هر آنکس که آواز اویافتی
به تنش اندرون زهره بشکافتی .
- || زهره دریدن از بیم و جز آن . پاره کردن زهره از ترس و جز آن :
عدل او زهره ٔ ستم بشکافت
بذل او نافه ٔ کرم بشکافت .
چون خنجر زهرگون کشد شاه
بس زهره که آن زمان شکافد.
زهره ٔ اعدا شکافت چون جگر صبحدم
تاجگر آب را سده ببست از تراب .
- زهره شکاف کردن ؛ زهره شکافته کردن . پاره کردن زهره با شمشیر یا بیم :
کند، ار پای درنهد به مصاف
سنگ را چون عقیق زهره شکاف .
رجوع به ترکیب قبل شود.
- زهره کردن ؛ زهره ترک شدن و ترکیدن زهره از ترس . (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده ).
- زهره ٔ کسی آب شدن ؛ سخت ترسیدن او. مردن از ترس . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بسیار ترسیدن . (از فرهنگ فارسی معین ): زهره اش آب شد؛ سخت ترسید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره ٔ کسی ترکیدن ؛ بواسطه ٔ ترس و هراس فجائی مردن . سخت ترسیدن . مردن از سختی ترس . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره ٔ کسی را آب کردن ؛ او را سخت ترسانیدن .عظیم هراسانیدن وی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره ٔ کسی را بردن ؛ او را سخت ترسانیدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره کفتن ؛ زهره ترک شدن . رجوع به همین ترکیب شود.
- زهره کفته ؛ زهره ترک شده . بیهوش شده از ترس :
ز دیوان بسی شد به پیکان هلاک
بسی زهره کفته ،فتاده به خاک .
- زهره ٔ گاو ؛ گاودارو. (فرهنگ فارسی معین ) :
گر بود زان می چو زهره ٔگاو
خاطر گاوزهره شیرشکار.
- زهره گم کردن ؛ زهره ترک کردن از بیم و ترسی عظیم :
ناله ٔ کرنای و روئین خم
در جگر کرده زهره ها را گم .
- زهره و زنبغ کسی را آب کردن ؛ او را سخت ترسانیدن . با آوازی مهیب او را ترسانیدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهره و زنبغ کسی را ترکاندن ؛ با آوازی سخت مهیب ، کسی را ترسانیدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| کنایه از دلیری و شجاعت بود. (برهان ) (از انجمن آرا) (آنندراج ) (از فرهنگ فارسی معین ). و کم زهره و بی زهره به خلاف آن . (انجمن آرا) (آنندراج ). دلیری و شجاعت و قوت و قدرت . (غیاث ). دلیری و شجاعت و مردانگی و دلاوری . (ناظم الاطباء). جرأت .دل . شجاعت . جسارت . جگر. یارا. دلیری . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : عبدالرحمن برفت عمش ابن اشعث سوی حجاج آمد... حجاج گفت او را آن دل و زهره نباشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
تن پیل با زهره و چنگ شیر
زمانی نباشی ز پیکار سیر.
به نیروی پیل و به بالا هیون
به زهره چو شیرکه بیستون .
به چهر توماند همی چهره ام
مگر چون تو باشد همی زهره ام .
همش زهره باشد همش مغز و یال
به بزم و به رزمش نباشد همال .
همه دل است و همه زهره و همه مردی
همه هش است و همه دانش و همه فرهنگ .
چون بفرمود که امسال بجنگ آی و برو
تا بداند که تو بازهره تر از شیر نری .
هیچ شه را در جهان آن زهره نیست
کو سخن راند ز ایران بر زبان .
با چهره ٔ ماه و طلعت زهره
با زهره ٔ شیر و عفت زهری .
گورساق و شیرزهره ، یوزتاز و غرم تک
پیل گام و کرگ سینه ، رنگ تاز وگرگ پوی .
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 2 ص 137).
شجاعت و دل و زهره اش این بود که یاد کرده آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 122). خوارزمشاه مردی بس بخرد و محتشم و خویشتن دار است . کس را زهره نباشد که پیش وی غوغا کند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 324). سپاهسالار گفت او را چه زهره ٔ عصیان . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 411). حشمتی بزرگ افتاد چنانکه در همه ٔ روزگار امارت او ندیدم و نشنیدم که کسی رازهره بودی که در هیچ جای سیبی و پشیزی از کسی به غصب ستدی . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 459).
جوان کش بود زهره و زور تن
نبیند کسی برتر از خویشتن .
گر من اسیر مال شدم همچو این و آن
اندرجگر چه باید زهره و جگر مرا.
کسی را زهره و قدرت نباشد که جواب گوید. (قصص الانبیاء ص 16). و هرگز کسی را زهره ٔ آن نبودی که معصیت کند. (قصص الانبیاء ص 130). پادشاهی چیزی باشد که به دل و زهره و قوت توان کردن . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). دختر گفت مرا آن زهره نباشد. (اسکندرنامه ایضاً). و کس را زهره نیست که فساد کند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 135).
چون بر محمد علیم تکیه اوفتاد
زهره است چرخ را که نماید مرا جفا.
آن زهره بود چرخ را در غم
زینگونه مرا بی قرار دارد.
هان و هان ! خویشتن را می شناسی ... ترا زهره ٔ آن باشد که یک ساعت از پیش من غایب شوی . (نوروزنامه ، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
مرا چه زهره و یارای این سخن باشد
گزاف لافی گفتم بدین گشاده دری .
نه دارا راست این یارا، نه در اسکندر این زهره
که شاه خسروان دارد زهی زهره زهی یارا.
دشمن جاه ورا زهره و یارا نبود
کآنچه او گوید در ساعت و در حین نکند.
از سگان کئی به زهره ٔ شیر
که شکار آهوی ختن کردی .
به چه زهره ، زبان حدیث تو کرد
کآبرویم زبان همی ریزد.
زهره ٔ آن نیستم که پای تو بوسم
پس به چه دل دست سوی زلف تو یازم .
آن دل و آن زهره کرا در مصاف
کز دل و از زهره زند با تو لاف .
ندارم زهره ٔ بوس لبانت
چه بوسم ؟ آستین یا آستانت .
نی دل که به شوی برستیزم
نی زهره که از پدر گریزم .
شه شیرزهره بر آن پیل زور
بجوشید چون شیر بر صید گور.
بجز خموشی راه دگر نمی بینم
که نیست زهره ٔ یک با دو کردنم یارا.
و نه جگر و زهره ٔ آن که گردنکشی کنند. (جهانگشای جوینی ).
زهره نی کس را که لقمه نان خورد
زآنکه آن لقمه ربا چابک بود.
این دعا تو امر کردی ز ابتدی
ورنه خاکی را چه زهره ٔ آن بدی .
گامهای تند بر بام سرا
گفت با خود این چنین زهره کرا.
جمعی پسران پاکیزه و دختران دوشیزه بدست جفای تو گرفتار، نه زهره ٔ خنده و نه یارای گفتار. (گلستان ).
به آن زهره دستت زدم در رکاب
که خود را نیاوردم اندر حساب .
چه نیکبخت کسانی که با تو در سخنند
مرا نه زهره ٔ گفت ونه صبر خاموشی .
بدخواه را چه زهره که گردد معارضت
با شیر خود چه پنجه تواند زدن شغال .
- زهره باختن ؛ بسیار ترسیدن . نامردی کردن . (فرهنگ فارسی معین ). نامردی کردن . (آنندراج ) (غیاث ).
- زهره داشتن ؛ دل و جرأت داشتن . شهامت داشتن . (فرهنگ فارسی معین ) :
ندیدم کسی کاینچنین زهره داشت
بدین جایگه از هنر بهره داشت .
همه کهتری را بسازندکار
ندارد کسی زهره ٔ کارزار.
کس اندر جهان زهره ٔ آن نداشت
ز مردی همان بهره ٔ آن نداشت .
زلف بت من داشته ای دوش در آغوش
نی نی تو هنوز این دل و این زهره نداری .
اگر من زهره ٔ صد شیر دارم
پیامت پیش او گفتن نیارم .
ایشان زهره نداشتند که جواب جزم دادندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 215). بیفکند و زهره نداشت که بپرسیدی . (تاریخ بیهقی ایضاًص 365). با من پوشیده می گفتند که این چیست و کس زهره نداشتی که سخن گوید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 674).
تن پیل دارد توان پلنگ
دل و زهره ٔ شیر و سهم نهنگ .
و هیچکس زهره نداشتی که بی گوشوار و کمر بندگی در نزدیک شاه رفتی . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 43). چون دانست که کسری زهره ندارد پیشتر رود بهرام پیش خرامید. (فارسنامه ایضاً ص 77).
زهره داری تو ز بیم دل خویش
که بهر دم جگر ما بخوری .
جان خود چه زهره دارد ای نور روشنائی
کو خود برون نیاید آنجا که تو درآئی .
غصه ها هست در دلم که زبان
زهره ٔ بازگو نمیدارد.
وز آن غافل که زور و زهره دارند
به میدان از سواری بهره دارند.
و آنراکه بخواندی او به دیدن
کس زهره نداشتی دریدن .
گفته بودی آنکه دل برد از تو کیست
می ندارم زهره ، تا گویم تویی .
ای برق اگر به گوشه ٔ آن بام بگذری
جایی که باد زهره ندارد خبر بری .
اگر نه بنده نوازی از آن طرف بودی
که زهره داشت که دیبا برد به قسطنطین .
بلبلان نیک زهره میدارند
با گل از دست باغبان گفتن .
|| بمعنی شکوفه عربی است . (برهان ). رجوع به ماده ٔ بعد و زهرة شود.
- زهره ٔ شب ؛ کنایه از روشنی شب باشد. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرا).
- زهره ٔ میغ ؛ کنایه از قطرات باران است . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
زهره ٔ میغ از دل دریا گشاد
چشمه ٔ خضر از لب خضرا گشاد.