زهرخنده
لغتنامه دهخدا
زهرخنده . [ زَ خ َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) زهرخند :
یکی زهرخنده بخندید شاه
که من می نیارم در آن هیچ راه .
پیداست ز زهرخنده ٔ من که مرا
با این لب خندان چه دل پرخون است .
ای سوخته رخ تو در زار گریه آتش
بیمار دو لب تو در زهرخنده شکر.
بگشاد شکر به زهرخنده
کای بر جگرم نمک فکنده .
رجوع به زهرخند شود.
یکی زهرخنده بخندید شاه
که من می نیارم در آن هیچ راه .
پیداست ز زهرخنده ٔ من که مرا
با این لب خندان چه دل پرخون است .
ای سوخته رخ تو در زار گریه آتش
بیمار دو لب تو در زهرخنده شکر.
بگشاد شکر به زهرخنده
کای بر جگرم نمک فکنده .
رجوع به زهرخند شود.