زه
لغتنامه دهخدا
زه . [ زِه ْ ] (اِ) بمعنی پاداش نیکی است . (برهان ) (آنندراج ). پاداش و جزا و مکافات و مزد و جزای نیکی . (ناظم الاطباء). || (صوت ) کلمه ای باشد که در محل تحسین گویند همچون آفرین و بارک اﷲ. (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). کلمه ای است که در محل تحسین گویند. (جهانگیری ) (انجمن آرا). کلمه ٔ تحسین و آفرین . (غیاث ) (از فرهنگ رشیدی ). و لفظ زهی از این است . (غیاث ). ادات تحسین . آفرین . احسنت . خوشا. نیکا. (فرهنگ فارسی معین ). کلمه ٔ تحسین است بمعنی احسنت . آفرین . مرحبا. مرحباً بک . بارک اﷲ. زهی . ماشأاﷲ. مریزاد. وه وه . خه خه . به به . بخ بخ . چشم بد دور. تبارک اﷲ. بنامیزد. تعالی اﷲ. خه . فری . لوحش اﷲ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زه دانا را گویند که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید زه .
زه ای کسائی احسنت گوی و چونین گوی
به سفلگان بر فریه کن و فراوان کن .
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو آن بدیدم گفتم
زه که بجز مسکه خود ندادت مادر.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 454).
ای جوجگک به سال و به بالا بلند، زه
ای با دو زلف بافته چون دو کمند زه .
همی تاخت گرد اندرون گردیه
به آوردگه ، گفت خسرو که زه .
چو گفتی که زه بدره بودی چهار
بدینگونه بد بخشش شهریار.
چو زد تیر بر سینه ٔ اشکبوس
سپهر آن زمان دست او داد بوس
قضا گفت گیر و قدر گفت ده
فلک گفت احسن ملک گفت زه .
این همی گفت که احسنت و زه ای شاه زمین
وان همی گفت که جاوید زی ای شاه زمان .
شادمان گشت و دو رخ چون دو گل نو بفروخت
زیر لب گفت که احسنت و زه ای بنده نواز.
سرکار به یکبار همی ساخته داری
احسنت و زه ای پیشرو زیرک هشیار.
پرویز ملک چون سخن خوب شنیدی
آنرا که سخن گفتی گفتیش که هان زه .
که بپسندی و گویی از دل که زه .
خویشتن را به زه بهمان و احسنت فلان
گر همی حسرت و افسوس نخواهی مفریب .
ای حجت زمین خراسان زه
مدح رسول و آل چنین گستر.
احسنت و زه مگوی بدآموز را
زیرا که پاک نیست دل و دامنش .
هر کس پیش ایشان [ پادشاهان ایران ] چیزی بردی یا مطربی سرودی گفتی یا سخنی نیکو گفتی در معانی که ایشان را خوش آمدی گفتندی زه یعنی احسنت ! چنانکه زه بر زبان ایشان برفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی . (نوروزنامه ).
فحلی است طلعت او کاندر مشیمه ٔ دل
چون جفت دیده گردد احسنت و زه کند زه
شاهان درگه حق بوذر شناس و سلمان
بیزار شو ز شاهی کو تخت سازد و گه .
ترا ببینم و گویم علیک عین اﷲ
بنام ایزد احسنت و زه نکو پسری .
زه زه ای شاه جهانبخش که در نوبت تو
عدل را چاشنی و سکه ٔ عدل عمر است .
بندها را چنین گشای گره
تا نیوشنده بر تو گوید زه .
بگفت باربد کز بار به گفت
زبان خسروش صد بار زه گفت .
چنان بد رسم آن بدر منور
که بر هر زه بدادی بدره ای زر.
در مجمعی که شعر تو باشد ز خاص و عام
آوازه ٔ زه تو بر افلاک می رود.
نوآموز را ذکر و تحسین و زه
ز توبیخ و تهدید استاد به .
چو از شست بگشاد خسروگره
ز هر گوشه برخاست آواز زه .
|| (ص ) بمعنی خوب و خوش هم هست . (برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) . بمعنی خوش و خوب بود و این معنی هم نزدیک نخست است . (جهانگیری ) (از انجمن آرا) :
چنین گفت کاری همین است زه
مهین را به مه داد و که را به که .
چون جوان بودی و سخت و زفت زه
تو همی رفتی سوی صف بی زره
چون شدی پیر و ضعیف و منحنی
پرده های لاابالی می زنی .
|| (اِ) چله ٔ کمان . (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ) (جهانگیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی ) (غیاث ). بمعنی زه کمان است . (انجمن آرا). وتر. چله . چله ٔ کمان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز چوبی کمان کرد وز روده زه
ز هر سو برافکند بر زه گره .
کمانها به زه برنهاده سپاه
پس لشکر اندر همی راند شاه .
چو خسرو چنان دید برگشت شاد
دو زاغ کمان را به زه برنهاد.
در میان پره در تاخت کمان کرده به زه
جفت با عزت و با دولت و با فتح و ظفر.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ .
از دل و پشت مبارز برگشاید صد تراک
کز زه عالی کمان خسروآید یک ترنگ .
اندر چله ٔ جهل کمانت شکند تیر
واندر گلوی آز نوالت فکند زه .
به پیکر چون کمان گشتم خمیده
چو زه بر تن کشیده خون دیده .
بفرمود تا ساخت مرد فسون
کمانی ز پنجه من آهن فزون ...
ز زنجیر بر وی زهی ساختند
ز گردش پی و توز پرداختند.
بدو گفت گرد سپهبدنژاد
مرا باب نامم کمانکش نهاد
به دامادی شه گر آیم پسند
بخواهم کشید این کمان بلند
چنانش کشم چون برآرم به زه
که بپسندی و گویی از دل که زه .
و هر دوان برفتند و هرمز را به زه کمان بکشتند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 100).
چون خدنگ تو ز شست و زه تو گشت جدا
نگزیند به جز ازجبهه ٔ اعدات هدف .
آنجا که در زه آرد دستش کمان بخشش
ابر از حسد ببرد زه از کمان رستم .
گر به زه ماندی کمان بهرام را
لرز تیر از استخوان برخاستی .
تیر چون در زه نشاندی بر کمان چرخ وش
گفتی او محور همی راند ز خط استوا.
خصم شاه ار کمان کند حلقش
به زه آن کمان درآویزد.
وصف [ لشکر ] بدین وقت مقوس باید چون کمانی به زه . (راحة الصدور راوندی ).
فلک را تا کمان بی زه نگردد
شکار کس در او فربه نگردد.
دو ابرو سر بهم پیوسته موزون
به زه کرده کمان چون قوس گردون .
هرکه در عشقش چو تیر راست شد
چون کمان زه در گلویش می کند.
ابروی تو رسته ای ز تیر است
بر زه که کند چنان کمانی ؟
کمان کیانی به زه راست کرد.
چون کمان رئیس شد بی زه
نتوان خفت ایمن اندر ده .
مزن در کمانهای ابرو گره
کزینسان کمانی نیرزد به زه .
خصم بی جا به زبردستی خود می نازد
زودتر پاره کند زه چو کمان پرزور است .
از صراط مستقیم عقل بیرون رفته اند
زه نمی گیرد بخود زور کمان عاشقان .
با قد خم گشته راه عشق رفتن مشکل است
در جوانی به که این زه در کمان بندد کسی .
- زه بینی ؛ وترالانف و هو حجاب مابین المنخرین . غضروفی که میان دو منخر است . (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زه را به گوش آوردن ؛ در آخرین لحظه ٔ تیراندازی قرار گرفتن :
چو دید اردبیلی نمدپاره پوش
کمان در زه آورد و زه را به گوش .
ترا یاوری کرد فرخ سروش
وگرنه زه آورده بودم به گوش .
|| ابریشم و روده ٔ تابیده را نیز گویند. (برهان ) (از آنندراج ).روده ٔ تابیده و تار ساز. (فرهنگ فارسی معین ). اوستا«جیا» (وتر کمان ، رگ )، هندی باستان «جیه » ، کردی «ژیه » (زه کمان )، افغانی «ژئی » ، بلوچی «جیغ» ، پازند «جیک » (ریسمان ، نخ ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). روده ٔ تافته که از آن غربال و دیگر چیزها بافند و به کمان تیراندازی و کمان حلاج و غیره کنند. بند. دوال . (ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ای با دو زلف بافته چون دو کمند زه .
بدان زه دو دستش ببستی چو سنگ
نهادی به گردنش بر پالهنگ .
ساق چون پولاد پی همچون کمان رگ همچو زه
سم چو الماس و دمش چون آهن و تن همچو سنگ .
هرگه که پیش رویت سر برکند
چون عاقلان بچوب ببندیش و زه .
کسی برنیارد سر از جیب دولت
که در گردن از زه طنابی نبیند.
از کیسه ٔ کسان منم آزاددل که آز
آزاد را چو کیسه گلو درکشد به زه .
- زه شلوار ؛ بند ازار :
فارغ ز بد و نیک گشادم زه شلوار
وندر کفلش دست رهی چون کمر آمد.
- زه یکتایی ؛ نوعی از زه و آن رشته ای است ابریشمین که با تارهای زر و سیم تابیده به گرد آستین یا گریبان دوزند. (فرهنگ فارسی معین ).
|| هر چیز کشیده شده از حدیده ، مانند تارهای زرو سیم . (ناظم الاطباء). || کناره ٔ هر چیز همچو... و زه حوض و زه صفه و امثال آن . (برهان ) (از جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از غیاث ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). کناره ٔ چیزی . (فرهنگ فارسی معین ). دیواره ٔ دور چاه . (ناظم الاطباء). حلقه ٔ چاه . طوقه ٔ چاه . اباله : ابلت البئس ؛ ساختم باری چاه اباله را یعنی زه را. بئر مأبوله ؛ چاه زه برآورده . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زه چشم ؛ حاشیه و کناره ٔ چشم . (فرهنگ فارسی معین ) :
زه چشم حیا کسی که برید
رگ جان بقاش اجل ببرد.
- زه ناخن ؛ گوشت که پیرامون ناخن است . اُطْره . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| کناره ٔ گریبان . (از برهان ) (از جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از غیاث ) (از آنندراج ). و زه پیراهن که رشته ای باشد از ابریشم که با مقیس و گلابتون تابیده در دور دامن و سرآستین و گریبان دوزند و گاهی ابریشمی یکرنگ بود و گاهی دورنگ و آنرا به هندی دوری خوانند. (آنندراج ). فارسی «زیه » ، ترکی «زیه » ، عربی «زیق »: زیق القمیص ؛ زه پیراهن . (حاشیه ٔ برهان چ معین )... ریشه و طراز و حاشیه و نوار و کناره و سجاف و دیگر آرایشهای زری و یا ابریشمی گریبان و گرداگرد جامه ... (ناظم الاطباء). آنچه پیرامون جامه دوزند باریکتر از سجاف . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
و یا پیراهن نیلی که دارد
ز شعر زرد نیمی زه به دامن .
درزیان چرخ را گویی که سهو افتاده است
کان زه سیمین بر آن دامن نه درخور ساختند.
قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع
کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر.
سدره ز آرایش صدرت زهی است
عرش در ایوان تو کرسی نهی است .
عکس فلک از هلال خنده
بر جیب فلک زهی فکنده .
نظامی گر زه زرین بسی هست
زه تو زهد شد مگذارش از دست .
هر هنری کان ز دل آموختند
بر زه منسوج وفا دوختند.
فاخته شیخانه دم از حق زده
گرد گریبان ، زه ازرق زده .
زیر کلاه بود خوش آیند کله پوش
مانند ماه بدر و زهش همچو هاله بود.
ز گرد آن زه مفتون خطی خواندم که تفسیرش
یکی داند که همچون دکمه ذهنش خرده دان باشد.
سر گل جیب خزان را نشناسد که بهار
بر گریبان چمن دوخت زه از پیرهنش .
- زه پیراهن ؛ یقه (یخه ). طوقه ٔ یقه . جیب . زیق . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
حلقه ٔ کمند گشت زه پیراهنت
چون کرد بر تو چرخ کمان را به زه .
از تاب عشق آن زه پیراهن دورنگ
زور و ستم چو رشته بهم تاب میخورد.
- زه جیب ؛زه پیراهن . زه گریبان :
ای خداوندی که هر کز خدمتت گردن کشید
از زه جیبش فلک در گردنش افکند فخ .
رجوع به ترکیبهای زه پیراهن و زه گریبان شود.
- زه دامن ؛ ریشه و حاشیه و نوار و سجاف آن . (فرهنگ فارسی معین ).
- زه کفش ؛ رده ای از نخ یا ابریشم و مانند آن بدور کفش ، میان تخت و رویه که از بیرون چون زینتی دیده شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زه گریبان ؛ آرایش زری یا ابریشمی گریبان . (فرهنگ فارسی معین ). زه جیب :
گرد گردن زه گریبانش
آتشین طوق و گرزه مار شود.
خاقانی اگر خرد سرت را یار است
سیلی مزن و مخور که ناخوش کار است
زیرا سر هر کز خرد افسردار است
برگردنش از زه گریبان عار است .
دراعه ٔ خارای مخطط را تا دامن چاک زده چون زه گریبان طاوس به رنگ لاجوردی برآورده . (مرزبان نامه ).و رجوع به ترکیب زه جیب شود.
زه دانا را گویند که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید زه .
زه ای کسائی احسنت گوی و چونین گوی
به سفلگان بر فریه کن و فراوان کن .
بالا چون سرو نورسیده بهاری
کوهی لرزان میان ساق و میان بر
صبر نماندم چو آن بدیدم گفتم
زه که بجز مسکه خود ندادت مادر.
منجیک (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 454).
ای جوجگک به سال و به بالا بلند، زه
ای با دو زلف بافته چون دو کمند زه .
همی تاخت گرد اندرون گردیه
به آوردگه ، گفت خسرو که زه .
چو گفتی که زه بدره بودی چهار
بدینگونه بد بخشش شهریار.
چو زد تیر بر سینه ٔ اشکبوس
سپهر آن زمان دست او داد بوس
قضا گفت گیر و قدر گفت ده
فلک گفت احسن ملک گفت زه .
این همی گفت که احسنت و زه ای شاه زمین
وان همی گفت که جاوید زی ای شاه زمان .
شادمان گشت و دو رخ چون دو گل نو بفروخت
زیر لب گفت که احسنت و زه ای بنده نواز.
سرکار به یکبار همی ساخته داری
احسنت و زه ای پیشرو زیرک هشیار.
پرویز ملک چون سخن خوب شنیدی
آنرا که سخن گفتی گفتیش که هان زه .
که بپسندی و گویی از دل که زه .
خویشتن را به زه بهمان و احسنت فلان
گر همی حسرت و افسوس نخواهی مفریب .
ای حجت زمین خراسان زه
مدح رسول و آل چنین گستر.
احسنت و زه مگوی بدآموز را
زیرا که پاک نیست دل و دامنش .
هر کس پیش ایشان [ پادشاهان ایران ] چیزی بردی یا مطربی سرودی گفتی یا سخنی نیکو گفتی در معانی که ایشان را خوش آمدی گفتندی زه یعنی احسنت ! چنانکه زه بر زبان ایشان برفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی . (نوروزنامه ).
فحلی است طلعت او کاندر مشیمه ٔ دل
چون جفت دیده گردد احسنت و زه کند زه
شاهان درگه حق بوذر شناس و سلمان
بیزار شو ز شاهی کو تخت سازد و گه .
ترا ببینم و گویم علیک عین اﷲ
بنام ایزد احسنت و زه نکو پسری .
زه زه ای شاه جهانبخش که در نوبت تو
عدل را چاشنی و سکه ٔ عدل عمر است .
بندها را چنین گشای گره
تا نیوشنده بر تو گوید زه .
بگفت باربد کز بار به گفت
زبان خسروش صد بار زه گفت .
چنان بد رسم آن بدر منور
که بر هر زه بدادی بدره ای زر.
در مجمعی که شعر تو باشد ز خاص و عام
آوازه ٔ زه تو بر افلاک می رود.
نوآموز را ذکر و تحسین و زه
ز توبیخ و تهدید استاد به .
چو از شست بگشاد خسروگره
ز هر گوشه برخاست آواز زه .
|| (ص ) بمعنی خوب و خوش هم هست . (برهان ) (از آنندراج ) (ناظم الاطباء) . بمعنی خوش و خوب بود و این معنی هم نزدیک نخست است . (جهانگیری ) (از انجمن آرا) :
چنین گفت کاری همین است زه
مهین را به مه داد و که را به که .
چون جوان بودی و سخت و زفت زه
تو همی رفتی سوی صف بی زره
چون شدی پیر و ضعیف و منحنی
پرده های لاابالی می زنی .
|| (اِ) چله ٔ کمان . (برهان ) (فرهنگ فارسی معین ) (جهانگیری ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی ) (غیاث ). بمعنی زه کمان است . (انجمن آرا). وتر. چله . چله ٔ کمان . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز چوبی کمان کرد وز روده زه
ز هر سو برافکند بر زه گره .
کمانها به زه برنهاده سپاه
پس لشکر اندر همی راند شاه .
چو خسرو چنان دید برگشت شاد
دو زاغ کمان را به زه برنهاد.
در میان پره در تاخت کمان کرده به زه
جفت با عزت و با دولت و با فتح و ظفر.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست
به صیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ .
از دل و پشت مبارز برگشاید صد تراک
کز زه عالی کمان خسروآید یک ترنگ .
اندر چله ٔ جهل کمانت شکند تیر
واندر گلوی آز نوالت فکند زه .
به پیکر چون کمان گشتم خمیده
چو زه بر تن کشیده خون دیده .
بفرمود تا ساخت مرد فسون
کمانی ز پنجه من آهن فزون ...
ز زنجیر بر وی زهی ساختند
ز گردش پی و توز پرداختند.
بدو گفت گرد سپهبدنژاد
مرا باب نامم کمانکش نهاد
به دامادی شه گر آیم پسند
بخواهم کشید این کمان بلند
چنانش کشم چون برآرم به زه
که بپسندی و گویی از دل که زه .
و هر دوان برفتند و هرمز را به زه کمان بکشتند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 100).
چون خدنگ تو ز شست و زه تو گشت جدا
نگزیند به جز ازجبهه ٔ اعدات هدف .
آنجا که در زه آرد دستش کمان بخشش
ابر از حسد ببرد زه از کمان رستم .
گر به زه ماندی کمان بهرام را
لرز تیر از استخوان برخاستی .
تیر چون در زه نشاندی بر کمان چرخ وش
گفتی او محور همی راند ز خط استوا.
خصم شاه ار کمان کند حلقش
به زه آن کمان درآویزد.
وصف [ لشکر ] بدین وقت مقوس باید چون کمانی به زه . (راحة الصدور راوندی ).
فلک را تا کمان بی زه نگردد
شکار کس در او فربه نگردد.
دو ابرو سر بهم پیوسته موزون
به زه کرده کمان چون قوس گردون .
هرکه در عشقش چو تیر راست شد
چون کمان زه در گلویش می کند.
ابروی تو رسته ای ز تیر است
بر زه که کند چنان کمانی ؟
کمان کیانی به زه راست کرد.
چون کمان رئیس شد بی زه
نتوان خفت ایمن اندر ده .
مزن در کمانهای ابرو گره
کزینسان کمانی نیرزد به زه .
خصم بی جا به زبردستی خود می نازد
زودتر پاره کند زه چو کمان پرزور است .
از صراط مستقیم عقل بیرون رفته اند
زه نمی گیرد بخود زور کمان عاشقان .
با قد خم گشته راه عشق رفتن مشکل است
در جوانی به که این زه در کمان بندد کسی .
- زه بینی ؛ وترالانف و هو حجاب مابین المنخرین . غضروفی که میان دو منخر است . (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زه را به گوش آوردن ؛ در آخرین لحظه ٔ تیراندازی قرار گرفتن :
چو دید اردبیلی نمدپاره پوش
کمان در زه آورد و زه را به گوش .
ترا یاوری کرد فرخ سروش
وگرنه زه آورده بودم به گوش .
|| ابریشم و روده ٔ تابیده را نیز گویند. (برهان ) (از آنندراج ).روده ٔ تابیده و تار ساز. (فرهنگ فارسی معین ). اوستا«جیا» (وتر کمان ، رگ )، هندی باستان «جیه » ، کردی «ژیه » (زه کمان )، افغانی «ژئی » ، بلوچی «جیغ» ، پازند «جیک » (ریسمان ، نخ ). (حاشیه ٔ برهان چ معین ). روده ٔ تافته که از آن غربال و دیگر چیزها بافند و به کمان تیراندازی و کمان حلاج و غیره کنند. بند. دوال . (ازیادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ای با دو زلف بافته چون دو کمند زه .
بدان زه دو دستش ببستی چو سنگ
نهادی به گردنش بر پالهنگ .
ساق چون پولاد پی همچون کمان رگ همچو زه
سم چو الماس و دمش چون آهن و تن همچو سنگ .
هرگه که پیش رویت سر برکند
چون عاقلان بچوب ببندیش و زه .
کسی برنیارد سر از جیب دولت
که در گردن از زه طنابی نبیند.
از کیسه ٔ کسان منم آزاددل که آز
آزاد را چو کیسه گلو درکشد به زه .
- زه شلوار ؛ بند ازار :
فارغ ز بد و نیک گشادم زه شلوار
وندر کفلش دست رهی چون کمر آمد.
- زه یکتایی ؛ نوعی از زه و آن رشته ای است ابریشمین که با تارهای زر و سیم تابیده به گرد آستین یا گریبان دوزند. (فرهنگ فارسی معین ).
|| هر چیز کشیده شده از حدیده ، مانند تارهای زرو سیم . (ناظم الاطباء). || کناره ٔ هر چیز همچو... و زه حوض و زه صفه و امثال آن . (برهان ) (از جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از غیاث ) (از آنندراج ) (از ناظم الاطباء). کناره ٔ چیزی . (فرهنگ فارسی معین ). دیواره ٔ دور چاه . (ناظم الاطباء). حلقه ٔ چاه . طوقه ٔ چاه . اباله : ابلت البئس ؛ ساختم باری چاه اباله را یعنی زه را. بئر مأبوله ؛ چاه زه برآورده . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زه چشم ؛ حاشیه و کناره ٔ چشم . (فرهنگ فارسی معین ) :
زه چشم حیا کسی که برید
رگ جان بقاش اجل ببرد.
- زه ناخن ؛ گوشت که پیرامون ناخن است . اُطْره . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
|| کناره ٔ گریبان . (از برهان ) (از جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از انجمن آرا) (از غیاث ) (از آنندراج ). و زه پیراهن که رشته ای باشد از ابریشم که با مقیس و گلابتون تابیده در دور دامن و سرآستین و گریبان دوزند و گاهی ابریشمی یکرنگ بود و گاهی دورنگ و آنرا به هندی دوری خوانند. (آنندراج ). فارسی «زیه » ، ترکی «زیه » ، عربی «زیق »: زیق القمیص ؛ زه پیراهن . (حاشیه ٔ برهان چ معین )... ریشه و طراز و حاشیه و نوار و کناره و سجاف و دیگر آرایشهای زری و یا ابریشمی گریبان و گرداگرد جامه ... (ناظم الاطباء). آنچه پیرامون جامه دوزند باریکتر از سجاف . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
و یا پیراهن نیلی که دارد
ز شعر زرد نیمی زه به دامن .
درزیان چرخ را گویی که سهو افتاده است
کان زه سیمین بر آن دامن نه درخور ساختند.
قوس قزح برآمد چون نیم زه ملمع
کز صنعت صبا شد گوی انگله معنبر.
سدره ز آرایش صدرت زهی است
عرش در ایوان تو کرسی نهی است .
عکس فلک از هلال خنده
بر جیب فلک زهی فکنده .
نظامی گر زه زرین بسی هست
زه تو زهد شد مگذارش از دست .
هر هنری کان ز دل آموختند
بر زه منسوج وفا دوختند.
فاخته شیخانه دم از حق زده
گرد گریبان ، زه ازرق زده .
زیر کلاه بود خوش آیند کله پوش
مانند ماه بدر و زهش همچو هاله بود.
ز گرد آن زه مفتون خطی خواندم که تفسیرش
یکی داند که همچون دکمه ذهنش خرده دان باشد.
سر گل جیب خزان را نشناسد که بهار
بر گریبان چمن دوخت زه از پیرهنش .
- زه پیراهن ؛ یقه (یخه ). طوقه ٔ یقه . جیب . زیق . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
حلقه ٔ کمند گشت زه پیراهنت
چون کرد بر تو چرخ کمان را به زه .
از تاب عشق آن زه پیراهن دورنگ
زور و ستم چو رشته بهم تاب میخورد.
- زه جیب ؛زه پیراهن . زه گریبان :
ای خداوندی که هر کز خدمتت گردن کشید
از زه جیبش فلک در گردنش افکند فخ .
رجوع به ترکیبهای زه پیراهن و زه گریبان شود.
- زه دامن ؛ ریشه و حاشیه و نوار و سجاف آن . (فرهنگ فارسی معین ).
- زه کفش ؛ رده ای از نخ یا ابریشم و مانند آن بدور کفش ، میان تخت و رویه که از بیرون چون زینتی دیده شود. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زه گریبان ؛ آرایش زری یا ابریشمی گریبان . (فرهنگ فارسی معین ). زه جیب :
گرد گردن زه گریبانش
آتشین طوق و گرزه مار شود.
خاقانی اگر خرد سرت را یار است
سیلی مزن و مخور که ناخوش کار است
زیرا سر هر کز خرد افسردار است
برگردنش از زه گریبان عار است .
دراعه ٔ خارای مخطط را تا دامن چاک زده چون زه گریبان طاوس به رنگ لاجوردی برآورده . (مرزبان نامه ).و رجوع به ترکیب زه جیب شود.