زنگاری
لغتنامه دهخدا
زنگاری . [ زَ ] (ص نسبی ) برنگ زنگار. (ناظم الاطباء). زنجاری . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). منسوب به زنگار. (فرهنگ فارسی معین ) :
خلقانش کرد جامه ٔزنگاری
این تند و تیز باد فرودینا.
غم او بر دل من پرده ٔ زنگاری بست
کس چه داند که برین پرده گذر کس را نی .
که این زنگاری آیینه وش را
چو شانه بازنشناسم سر از پا.
|| سبزرنگ . (ناظم الاطباء). به رنگ زنگار. سبزرنگ . زنگارفام . (فرهنگ فارسی معین ). به رنگ زنگار و امروز سبزه ٔتیره ٔ مایل به سیاهی را گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
یکی چون چتر زنگاری دوم چون سبز عماری
سیم چون قامت حوری چهارم نامه ٔ مانی .
و آنگه آن کیسه به کافور بینباری
درکشی سرش به ابریشم زنگاری .
در باغ و راغ مفرش زنگاری
پرنقش زعفران و طبرخونست .
کار و کردار تو ای گنبدزنگاری
نه همی بینم جز مکر و ستمکاری .
که کرد این گنبد سیماب ارمد
بدین دیبای زنگاری مستر.
ز بهر تو شد مشک و کافور و عنبر
سیه خاک در زیر زنگاری ایوان .
دیوان من در این خم زنگاری فلک
اکسیر حکمت است که گوگرد احمرم .
ز عکس خون دل حاسدان تو هر شام
چو مغز پسته شود آسمان زنگاری .
به گرد نقطه ٔ سرخت عذار سبزچنان
که نیم دایره ای برکشند زنگاری .
ز ابروی زنگاری کمان گر پرده برداری عیان
تا قوس باشد در جهان هرگز نبیند مشتری .
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم .
لطیفه ایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست .
|| کولی . لولی . لوری . غربال بند. غربتی . غرشمال . زُطّ. چنیگانه . (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || (حامص ) زنگ خوردگی :
بر دل از عشق جز این نیست که نادر یابی
آب بی تیرگی و آینه بی زنگاری .
خلقانش کرد جامه ٔزنگاری
این تند و تیز باد فرودینا.
غم او بر دل من پرده ٔ زنگاری بست
کس چه داند که برین پرده گذر کس را نی .
که این زنگاری آیینه وش را
چو شانه بازنشناسم سر از پا.
|| سبزرنگ . (ناظم الاطباء). به رنگ زنگار. سبزرنگ . زنگارفام . (فرهنگ فارسی معین ). به رنگ زنگار و امروز سبزه ٔتیره ٔ مایل به سیاهی را گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
یکی چون چتر زنگاری دوم چون سبز عماری
سیم چون قامت حوری چهارم نامه ٔ مانی .
و آنگه آن کیسه به کافور بینباری
درکشی سرش به ابریشم زنگاری .
در باغ و راغ مفرش زنگاری
پرنقش زعفران و طبرخونست .
کار و کردار تو ای گنبدزنگاری
نه همی بینم جز مکر و ستمکاری .
که کرد این گنبد سیماب ارمد
بدین دیبای زنگاری مستر.
ز بهر تو شد مشک و کافور و عنبر
سیه خاک در زیر زنگاری ایوان .
دیوان من در این خم زنگاری فلک
اکسیر حکمت است که گوگرد احمرم .
ز عکس خون دل حاسدان تو هر شام
چو مغز پسته شود آسمان زنگاری .
به گرد نقطه ٔ سرخت عذار سبزچنان
که نیم دایره ای برکشند زنگاری .
ز ابروی زنگاری کمان گر پرده برداری عیان
تا قوس باشد در جهان هرگز نبیند مشتری .
گر چنین چهره گشاید خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم .
لطیفه ایست نهانی که عشق از او خیزد
که نام آن نه لب لعل و خط زنگاریست .
|| کولی . لولی . لوری . غربال بند. غربتی . غرشمال . زُطّ. چنیگانه . (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). || (حامص ) زنگ خوردگی :
بر دل از عشق جز این نیست که نادر یابی
آب بی تیرگی و آینه بی زنگاری .