زنگار
لغتنامه دهخدا
زنگار. [ زَ ] (اِ) مزیدعلیه زنگ ، و سبزه و سبزی از تشبیهات اوست و با لفظ ریختن و افتادن بر چیزی کنایه از پیدا شدن زنگ و با لفظ زدن و کشیدن و گرفتن و برداشتن کنایه از پیدا کردن و با لفظ رفتن و افتادن از چیزی کنایه از دور شدن وبا لفظ بردن و ربودن و شستن و ستردن از چیزی کنایه از دور کردن و با لفظ فروخوردن از عالم غم خوردن است . (آنندراج ). زنگ فلزات و آیینه و جز آن . (ناظم الاطباء). زنجار. (منتهی الارب ). اسم فارسی زنجار است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). زنجار معرب زنگار و آن زنگ فلزات وآیینه و جز آن است . (از فرهنگ فارسی معین ). زنگ . زنجار. ژنگار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
هنر با خرد در دل مرد تند
چو تیغی که گرددبه زنگار کند.
بشستش بدین گونه بر آب پاک
وزو دور شد گرد و زنگار و خاک .
چنین گفت کاین کینه با شاخ و نرد
زمانه نپوشد به زنگار و گرد.
بیاد کردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد زآینه زنگار.
تو گفتی گرد زنگار است بر آیینه ٔ چینی
تو گویی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا.
گرد کردند سرین محکم کردند رقاب
رویها یکسره کردند به زنگار خضاب .
جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد
ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد.
نداشت سود از آن کاینه ٔسعادت او
گرفته بود ز گفتار حاسدان زنگار.
با علم و عمل چون درم قلب بود زود
رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار.
و فرق میان او [ خارصینی ] و جوهر زر آن است که زر از پس آمیختن نضج کامل یافته است و خارصینی آن نضج نیافته ، از آن سبب به آتش بسوزد و برطوبت زنگار شود. (از کائنات جو ابوحاتم اسفزاری ). یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار آنگه هر سه را خرد بساید. (نوروزنامه ).
داد سرهنگ بوسه بر سر خاک
رفت و زنگار کرد ز آینه پاک .
رو تو زنگار از رخ او پاک کن
بعد از آن ، آن نور را ادراک کن .
دل آینه ٔ صورت غیب است ولیکن
شرط است که بر آینه زنگار نباشد.
نبود عجب ار ز بیم تیغت
آهن برهد ز ننگ زنگار.
نبرد آینه از آینه هرگز زنگار
چه دهی حیرت خود عرض به حیرانی چند.
حاصل پرواز دل صائب کدورت بود و بس
جای طوطی بر سر آیینه ام زنگار ریخت .
- زنگار آهن ؛ زنجار الحدید. زعفران الحدید . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اکسید آهن که بر اثر مجاورت آهن با هوای مرطوب حاصل گردد. رجوع به زنگاهن شود.
- زنگاربسته ؛ زنگارخورد و زنگارخورده . تیغ و آیینه و امثال آن که مورچانه خورده باشد. (آنندراج ). زنگ زده و زنگ خورده . (ناظم الاطباء) :
ای سوزنی چون سوزن زنگاربسته ای
بی آب و بی فروغ فرومایه و حقیر.
- زنگارخورد ؛ زنگارخورده . خورده شده از زنگ و زنگ زده . (از ناظم الاطباء). زنگاربسته . (از آنندراج ) :
همه تن پر از خون و رخسار زرد
از آن بند و زنجیر زنگارخورد.
هنوز آهنی نیست زنگارخورد
که رخشنده دشوار شایدش کرد.
تا برگ همچو غیبه ٔزنگارخورد شد
چون جوشن زدوده شد آب اندر آبدان .
شد آگنده بر مرد خفتان ز گرد
ز خوی درعها گشته زنگارخورد.
تیغ جهانگیران زنگارخورد
آینه صاحب خبران پر ز زنگ .
از این مقرنس زنگارخورد دوداندود
مرا بکام بداندیش چند باید بود.
- زنگار خوردن ؛ زنگار گرفتن . زنگ زده شدن آینه و فلز و جز اینها :
پیاپی بیفشان از آیینه گرد
که صیقل نگیرد چو زنگار خورد.
- زنگارخورده ؛زنگارخورد. زنگاربسته . (از آنندراج ). زنگارخورد. (ناظم الاطباء). زنگ زده . (از فهرست ولف ). تیره و تار. مقابل درخشان :
چو پولاد زنگارخورده سپهر
تو گفتی به قیر اندر اندود چهر.
مریخ اگر بخون عدوی تو تشنه نیست
زنگارخورده جوشن و خنجر گسسته باد.
از نهیب کهرباگون کلک شرع آرای تو
تیغظلم فتنه شد زنگارخورده در نیام .
مس زنگارخورده داری نفس
از چنین کیمیات نیست گریز.
زنگارخورده چند کند ذوالفقار من
کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد.
سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار
زنگارخورده کی بنماید جمال دوست .
- زنگارزد ؛ زنگارزده :
شمشیر خصم از بخت بد بسته زبانی بود و خود
چون آینه زنگارزد چون شانه دندان بادهم .
- زنگار زدن ؛ زنگارگرفتن . تیره شدن . زنگ زدن :
بی ساز شد از حشمت تو بربط ناهید
زنگار زد از هیبت تو خنجر بهرام .
- زنگار زدودن ؛ پاک کردن زنگ و تیرگی از چیزی و جلا دادن آن . رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود.
- زنگار گرفتن ؛ طبع. (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). زنگ زدن . کدر شدن :
از سهم تو زنگار گرفت آینه ٔ چرخ
کز آینه ٔ مملکه زنگار زدایی .
از نم اشک چو تیغ مژه زنگار گرفت
شب هجران توام آینه ٔ زانوها.
|| بمجاز بمعنی کدورت و تیرگی و گرفتگی آید :
تو گفتی بر این سالها برگذشت
ز خونها دلم پر ز زنگار گشت .
سخن را تا نداری صاف و بی رنگ
ز دلها کی زداید زنگ و زنگار.
هوا رو به سیماب صبح خجسته
فروشسته زنگار از اطراف خاور.
زانکه دارد نه بدل دین من از آن ترسم
که بیالاید زو دلت به زنگارش .
بلک زنگار معصیت و شهوت دنیادل وی را تاریک گردانید. (کیمیای سعادت ). و گفت رسول صلی اﷲ علیه و سلم این دلها را زنگار گیرد. (کیمیای سعادت ).
دارم زنگار دل دارم شنگرف اشک
کیست که نقشی کند زین دو بر ایوان او.
الحقد صداءالقلوب ؛ کینه زنگار سینه است . (راحة الصدور راوندی ).
به لشکرگه آمد به تدبیر جنگ
ز دل برد زنگار وز تیغ زنگ .
آخر ای آیینه جوهر دیده ای بر خود گمار
صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل .
- از زنگار زدودن ؛ پاک و منزه ساختن چیزی از هر گونه تیرگی و آلایش :
ببخشید کرده گناه ورا
ز زنگار بزدود ماه ورا.
سپاس باد آن خدای را که از ما بزدود زنگار بدعت به جلای هدایت . (نقض الفضایح ص 9). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود.
- زنگارگیر ؛ مستعد قبول زنگ . کدرشونده . که قبول تیرگی کند. کدورت پذیر :
گر مرا آیینه ٔ خاطر شود زنگارگیر
زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی .
|| اکسید مس . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || نامی است که به انواع «استات مس » ، به سبب رنگ سبزآنها داده اند . (فرهنگ فارسی معین ) :
تاباد خزان زرد کند باغ چو زرنیخ
چونانکه صبا سبز کند دشت چو زنگار.
و آن قطره ٔ باران که برافتد بر خوید
چون قطره ٔ سیمابست افتاده به زنگار.
گلنار چو مریخ و گل زرد چوماه
شمشاد چوزنگار و می لعل چو زنگ .
تا سرخ کند گردن تا سبز کند روی
سرخی نه به شنگرفش و سبزی نه به زنگار.
نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه
نشود دشت چو زنگار به فروردین .
سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار.
آز در دل کنی شودآتش
سرکه بر مس نهی دهد زنگار.
مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید.
زنگار آمد مرا نه زر ز مس ایرا
سرکه رسیدم نه کیمیای صفاهان .
هنر بایدکه صورت می توان کرد
به ایوانها در از شنگرف و زنگار.
- زنگارفام ؛ آنچه به رنگ زنگار باشد. زنگارگون . سبز رنگ . (فرهنگ فارسی معین ) :
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضه ٔ زنگارفام .
با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام
کار بر وفق مراد صبغةاﷲ می کنی .
- زنگار معدنی ؛ زاج سبز. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). توتیای سبز. (الفاظ الادویه ).
|| آفتی غله را. زنگ گندم و جو : تأمل حالی فقد وقع الیرقان علی غلتی فافسدها؛ یعنی اندیشه کن در حال من به حقیقت زنگار در غله ٔ من افتاد و آن را تباه گردانید. (تاریخ قم ص 163). رجوع به زنگ شود.
هنر با خرد در دل مرد تند
چو تیغی که گرددبه زنگار کند.
بشستش بدین گونه بر آب پاک
وزو دور شد گرد و زنگار و خاک .
چنین گفت کاین کینه با شاخ و نرد
زمانه نپوشد به زنگار و گرد.
بیاد کردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد زآینه زنگار.
تو گفتی گرد زنگار است بر آیینه ٔ چینی
تو گویی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا.
گرد کردند سرین محکم کردند رقاب
رویها یکسره کردند به زنگار خضاب .
جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد
ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد.
نداشت سود از آن کاینه ٔسعادت او
گرفته بود ز گفتار حاسدان زنگار.
با علم و عمل چون درم قلب بود زود
رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار.
و فرق میان او [ خارصینی ] و جوهر زر آن است که زر از پس آمیختن نضج کامل یافته است و خارصینی آن نضج نیافته ، از آن سبب به آتش بسوزد و برطوبت زنگار شود. (از کائنات جو ابوحاتم اسفزاری ). یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار آنگه هر سه را خرد بساید. (نوروزنامه ).
داد سرهنگ بوسه بر سر خاک
رفت و زنگار کرد ز آینه پاک .
رو تو زنگار از رخ او پاک کن
بعد از آن ، آن نور را ادراک کن .
دل آینه ٔ صورت غیب است ولیکن
شرط است که بر آینه زنگار نباشد.
نبود عجب ار ز بیم تیغت
آهن برهد ز ننگ زنگار.
نبرد آینه از آینه هرگز زنگار
چه دهی حیرت خود عرض به حیرانی چند.
حاصل پرواز دل صائب کدورت بود و بس
جای طوطی بر سر آیینه ام زنگار ریخت .
- زنگار آهن ؛ زنجار الحدید. زعفران الحدید . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اکسید آهن که بر اثر مجاورت آهن با هوای مرطوب حاصل گردد. رجوع به زنگاهن شود.
- زنگاربسته ؛ زنگارخورد و زنگارخورده . تیغ و آیینه و امثال آن که مورچانه خورده باشد. (آنندراج ). زنگ زده و زنگ خورده . (ناظم الاطباء) :
ای سوزنی چون سوزن زنگاربسته ای
بی آب و بی فروغ فرومایه و حقیر.
- زنگارخورد ؛ زنگارخورده . خورده شده از زنگ و زنگ زده . (از ناظم الاطباء). زنگاربسته . (از آنندراج ) :
همه تن پر از خون و رخسار زرد
از آن بند و زنجیر زنگارخورد.
هنوز آهنی نیست زنگارخورد
که رخشنده دشوار شایدش کرد.
تا برگ همچو غیبه ٔزنگارخورد شد
چون جوشن زدوده شد آب اندر آبدان .
شد آگنده بر مرد خفتان ز گرد
ز خوی درعها گشته زنگارخورد.
تیغ جهانگیران زنگارخورد
آینه صاحب خبران پر ز زنگ .
از این مقرنس زنگارخورد دوداندود
مرا بکام بداندیش چند باید بود.
- زنگار خوردن ؛ زنگار گرفتن . زنگ زده شدن آینه و فلز و جز اینها :
پیاپی بیفشان از آیینه گرد
که صیقل نگیرد چو زنگار خورد.
- زنگارخورده ؛زنگارخورد. زنگاربسته . (از آنندراج ). زنگارخورد. (ناظم الاطباء). زنگ زده . (از فهرست ولف ). تیره و تار. مقابل درخشان :
چو پولاد زنگارخورده سپهر
تو گفتی به قیر اندر اندود چهر.
مریخ اگر بخون عدوی تو تشنه نیست
زنگارخورده جوشن و خنجر گسسته باد.
از نهیب کهرباگون کلک شرع آرای تو
تیغظلم فتنه شد زنگارخورده در نیام .
مس زنگارخورده داری نفس
از چنین کیمیات نیست گریز.
زنگارخورده چند کند ذوالفقار من
کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد.
سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار
زنگارخورده کی بنماید جمال دوست .
- زنگارزد ؛ زنگارزده :
شمشیر خصم از بخت بد بسته زبانی بود و خود
چون آینه زنگارزد چون شانه دندان بادهم .
- زنگار زدن ؛ زنگارگرفتن . تیره شدن . زنگ زدن :
بی ساز شد از حشمت تو بربط ناهید
زنگار زد از هیبت تو خنجر بهرام .
- زنگار زدودن ؛ پاک کردن زنگ و تیرگی از چیزی و جلا دادن آن . رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود.
- زنگار گرفتن ؛ طبع. (تاج المصادر بیهقی ) (دهار). زنگ زدن . کدر شدن :
از سهم تو زنگار گرفت آینه ٔ چرخ
کز آینه ٔ مملکه زنگار زدایی .
از نم اشک چو تیغ مژه زنگار گرفت
شب هجران توام آینه ٔ زانوها.
|| بمجاز بمعنی کدورت و تیرگی و گرفتگی آید :
تو گفتی بر این سالها برگذشت
ز خونها دلم پر ز زنگار گشت .
سخن را تا نداری صاف و بی رنگ
ز دلها کی زداید زنگ و زنگار.
هوا رو به سیماب صبح خجسته
فروشسته زنگار از اطراف خاور.
زانکه دارد نه بدل دین من از آن ترسم
که بیالاید زو دلت به زنگارش .
بلک زنگار معصیت و شهوت دنیادل وی را تاریک گردانید. (کیمیای سعادت ). و گفت رسول صلی اﷲ علیه و سلم این دلها را زنگار گیرد. (کیمیای سعادت ).
دارم زنگار دل دارم شنگرف اشک
کیست که نقشی کند زین دو بر ایوان او.
الحقد صداءالقلوب ؛ کینه زنگار سینه است . (راحة الصدور راوندی ).
به لشکرگه آمد به تدبیر جنگ
ز دل برد زنگار وز تیغ زنگ .
آخر ای آیینه جوهر دیده ای بر خود گمار
صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل .
- از زنگار زدودن ؛ پاک و منزه ساختن چیزی از هر گونه تیرگی و آلایش :
ببخشید کرده گناه ورا
ز زنگار بزدود ماه ورا.
سپاس باد آن خدای را که از ما بزدود زنگار بدعت به جلای هدایت . (نقض الفضایح ص 9). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود.
- زنگارگیر ؛ مستعد قبول زنگ . کدرشونده . که قبول تیرگی کند. کدورت پذیر :
گر مرا آیینه ٔ خاطر شود زنگارگیر
زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی .
|| اکسید مس . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). || نامی است که به انواع «استات مس » ، به سبب رنگ سبزآنها داده اند . (فرهنگ فارسی معین ) :
تاباد خزان زرد کند باغ چو زرنیخ
چونانکه صبا سبز کند دشت چو زنگار.
و آن قطره ٔ باران که برافتد بر خوید
چون قطره ٔ سیمابست افتاده به زنگار.
گلنار چو مریخ و گل زرد چوماه
شمشاد چوزنگار و می لعل چو زنگ .
تا سرخ کند گردن تا سبز کند روی
سرخی نه به شنگرفش و سبزی نه به زنگار.
نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه
نشود دشت چو زنگار به فروردین .
سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار.
آز در دل کنی شودآتش
سرکه بر مس نهی دهد زنگار.
مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید.
زنگار آمد مرا نه زر ز مس ایرا
سرکه رسیدم نه کیمیای صفاهان .
هنر بایدکه صورت می توان کرد
به ایوانها در از شنگرف و زنگار.
- زنگارفام ؛ آنچه به رنگ زنگار باشد. زنگارگون . سبز رنگ . (فرهنگ فارسی معین ) :
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضه ٔ زنگارفام .
با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام
کار بر وفق مراد صبغةاﷲ می کنی .
- زنگار معدنی ؛ زاج سبز. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). توتیای سبز. (الفاظ الادویه ).
|| آفتی غله را. زنگ گندم و جو : تأمل حالی فقد وقع الیرقان علی غلتی فافسدها؛ یعنی اندیشه کن در حال من به حقیقت زنگار در غله ٔ من افتاد و آن را تباه گردانید. (تاریخ قم ص 163). رجوع به زنگ شود.