زنگ زده
لغتنامه دهخدا
زنگ زده . [ زَ زَ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) زنگ گرفته . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زنگارگرفته . اکسیده . بااکسیژن ترکیب شده . (فرهنگ فارسی معین ) :
عمر پرمایه به خواب و خور، بر باد مده
سوزن زنگ زده خیره چه خری به کلند.
در آفتاب نبینی که شد اسیر کسوف
چو تیغ زنگ زده در میان خون آمد.
|| به آفت زنگ مبتلا شده : کشتی زنگ زده . زرع مأروق . زرع میروق . غله ٔ زنگ زده . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا).
عمر پرمایه به خواب و خور، بر باد مده
سوزن زنگ زده خیره چه خری به کلند.
در آفتاب نبینی که شد اسیر کسوف
چو تیغ زنگ زده در میان خون آمد.
|| به آفت زنگ مبتلا شده : کشتی زنگ زده . زرع مأروق . زرع میروق . غله ٔ زنگ زده . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا).