زنهار
لغتنامه دهخدا
زنهار. [ زِ ] (اِ) امان و مهلت باشد. (برهان ). پناه و امان و مهلت . (غیاث ). امان . (جهانگیری ) (شرفنامه ٔ منیری ). زینهار. (فرهنگ رشیدی ) (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ). امان . (فرهنگ رشیدی ) (ناظم الاطباء) :
درست است و اکنون به زنهار اوست
پرآزار جان و پر از درد پوست .
همه لشکر آید به زنهارما
ازین پس نجویند پیکار ما.
پذیرفتش او را به زنهار خویش
که هرگز نیاردش آزار پیش .
همی کرد از آن بوم وبر خارسان
ازو خواست زنهار دو شارسان .
به زنهار شد لشکر ما همه
هراسان شد از بی شبانی رمه .
ز چنگ روزه به زنهار عید خواهم رفت
بر او نباکم و گویم مرا به روزه بخر.
و شهر آرام گرفت و کسانی که آمدنی بودند به خدمت و زنهار آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 705).
دگر یکسر از زین فروریختند
به زنهار از او خواهش انگیختند.
به هر گوشه تاراج و پیکار خاست
خروشیدن و بانگ و زنهار خاست .
ز هفتم زمین گرد پیکار خاست
ز دیو و پری بانگ زنهار خاست .
هر آن کز غم جان وبیم گناه
به زنهار این خانه گیرد پناه
ز بدخواه ایمن شود وز ستم
چواز چنگ یوز، آهو اندر حرم .
یکی در آنکه جگر گردد از در حمیت
یکی در آنکه زبان گردد از پی زنهار.
زانکه دین را دام دارد، بیشتر پرهیز کن
زانکه سوی او چو آمد، صید را زنهار نیست .
به زنهار خدایم من به یمگان
نکو بنگر گرفتارم مپندار.
به زنهار یزدان درون جای یابی
اگر جای جویی تو در زینهاری .
ای شاه پیش تو به زنهارآمدم ... شاه جواب داد که زنهار است ترا به خون و مال . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ). گفت بلی دیشب دوسوار از کافر ترکان به هزیمت در اینجا آمدند و این جایگاه زنهار است و بامداد هر دو برفتند. (اسکندرنامه ایضاً).
لیک من درطوق خدمت چون کبوتر بد دلم
پیش شهبازی چنان زنهار چون باشد مرا.
نگر چگونه نگهداریم ز نحس وبال
که در حریم جلالت همی به زنهارم .
از دست غم هجر به زنهار وصالش
صدبار فغان کردم و یکبار نپذرفت .
گردون دوان در کار او چون سایه در زنهار او
خورشید دردیدار او چون ذره دیدار آمده .
با تیغ و کفن به زنهار باید رفتن و در کرم و رحمت او کوفتن . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). به زنهار بیرون آمدو خود را در سم مرکب سلطان انداخت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 336).
به حق آنکه در زنهار اویم
که چون زنهار دادی راست گویم .
گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آنوقت که در سایه ٔ زنهار تو باشم .
- در زنهار کسی بودن ؛ در پناه و امان او قرار گرفتن .
- زنهار آمدن ، به زنهار آمدن ؛ به امان آمدن . تسلیم شدن . طلب پناهندگی کردن : به زنهار آمدند و به شعار سلطان مجاهرت کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
که زنهار آمدن را کار فرمای
جهان از دست شد تعجیل بنمای .
بنده وار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پیکارت .
پیش دگری نمی توان رفت
از تو به تو آمدم به زنهار.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زنهارآمده ، به زنهار آمده ؛ امان یافته . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ولیکن اگر دشمنی از تو زنهار خواهد اگرچه سخت دشمن بود و با تو بدکردار باشد او را زنهار ده و آن را غنیمت بزرگ شناس که گفته اند چه مرده و چه گریخته و چه به زنهار آمده . (قابوسنامه ).
- زنهار خواستن .رجوع به همین کلمه شود.
- زنهارخواه .رجوع به همین کلمه شود.
- زنهار دادن . رجوع به همین کلمه شود.
- زنهاردار . رجوع به همین کلمه شود.
- زنهارگیر . رجوع به همین کلمه شود.
|| (صوت ) در شواهد زیر بمعنی الامان و پناه بر تو آمده است :
این خلق بکردند به یکره چو ستوران
روی از خرد و طاعت حق یارب زنهار.
گفت زنهار اگرچه بد کردم
در بد من مبین که خود کردم .
یارب زنهار که خود چند بود
تا دل درویش در آن بند بود.
از هرطرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار ازین بیابان وین راه بی نهایت .
|| (اِ) کفالت و ضمانت . || ملجاء و پناهگاه و ملاذ. || حمایت و حفاظت و مدافعه و دستگیری . (ناظم الاطباء). || عهد و پیمان را نیز گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از غیاث ) (از شرفنامه ٔ منیری ) (از آنندراج ) :
چو بینم که دلشان پر از داد هست
به زنهارشان دست گیرم بدست .
وگر تو شوی کشته بر دست من
به زنهار یزدان کز آن انجمن
نمانم که یکتن بپیچد ز درد
وگر بیند از تیره خاک نبرد.
عهد و زنهار بسی بود میان من و تو
عهد من مشکن وزنهار فراموش مکن .
- زنهار بجای آوردن ؛ وفای عهد کردن . عهد و پیمان را بکار بستن : یزدگرد... مردی بزرگ و با سیاست ... ملکی در روم بمرد به عهد او اندر و پسری طفل داشت او را وصیت کرد به یزدجرد که پادشاهی بر وی نگاه دارد... و چون پسرش بزرگ شد زنهار بجای آورد... (مجمل التواریخ و القصص ).
- زنهارخوار . رجوع به همین کلمه شود.
- زنهارخواری . رجوع به همین کلمه شود.
- زنهار شکستن . رجوع به همین کلمه شود.
|| (صوت ) البته . (جهانگیری ). و برای تأکید نیز آید. (فرهنگ رشیدی ) (از غیاث ). در مقام تأکیدهم گفته میشود چنانکه زنهار شراب نخوری ؛ یعنی البته نخواهی خورد. (برهان ). برای تأکید نیز آمده . (آنندراج ). و بمعنی البته و تأکید در فعل و ترک فعل نیز آمده . (آنندراج ). حذر و تأکید. (از شرفنامه ٔ منیری ). الحذر. خدا را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کلمه ٔ غیر موصول بمعنی خبر دار و دور باش و الحذر و آگاه باش و البته و حکماً و فی الواقع و براستی و درستی . (ناظم الاطباء) :
جاف جاف است و شوخگین و سترگ
زنده مگذار دول را زنهار.
بدو گفت زنهار بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش .
رخ تو باغ منست و تو باغبان منی
مده به هیچکس از باغ من گلی زنهار.
خدایگان جهان را در این سخن غرض است
تو این سخن را زنهار تا نداری خوار.
زنهار تا نگویی از من حدیث من
تو بر زبان خویش دگر باره زینهار
زیرا که هست حشمت او بیش از آنکه تو
با او سخن مواجهه گویی و آشکار.
ور زی تو جهان به طاعت آید
زنهار بدان مباش مغرور.
جز غدر ناید زین جهان زنهار ناصح مشمرش
تیره شمر روشنش را حنظل گمان بر شکرش .
بیاموز آنچه نشناسی تو زنهار
که بر کس نیست از آموختن عار.
دشمن چو نکوحال شوی گرد تو گردد
زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش .
و تو در پای غفلت ... با آفریدگار خویش برآمده ای و خویشتن را به آتش دوزخ سپرده ای ، زنهارزنهار هزار زنهار از آن روز بزرگ بترس . (قصص الانبیاء). و آدم گفت که گاو به خدا می نالد، زنهار من می ترسم . (قصص الانبیاء). دو چیز بزرگ میان شما گذاشتم یکی قرآن که کلام حق است و یکی خاندان نبوت من ، زنهار مخالفت نکنید. (قصص الانبیاء). آنگه رسول فرمود که زنهاربر ایشان سبقت نکنید تا متفرق نشوید. (قصص الانبیاء). گفت زنهار با کس مگوی . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
طیبتی شاعرانه کردم من
تا نبندی دل اندرین زنهار.
زود خبر کن مرا نگارا زنهار
تا به چه پیش آمداین فراق ستمگر.
زنهار تا آسیبی بدو [ به گاو ] نزنی . (کلیله و دمنه ). زنهار تا چون ماهیخوار نکنی . (کلیله و دمنه ).اما زنهار که ایشان را رافضی نشاید خواندن . (کتاب النقض ص 390).
یک تن ز اولیای من از بهر خون من
زنهار خصم وار مگیرید دامنش .
جهان به نرگس تر گفت شوخ چشم کسی
به خنده گفت ولیکن نه چون تویی زنهار.
گاهی که کنی عهد و وفا با یاران
زنهار وفای عهد خود واجب دان .
عشق ار بکشد یک ره صدبار کند زنده
هان تا دل از این کشتن زنهار نیندیشد.
شیر پستان شیر خوردستی
حیض خرگوش پس مخور زنهار.
زنهار تا به برج دگر کس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من .
احرام شکن بسی است زنهار
ز احرام شکستنم نگهدار.
سر و سنگ است نام و ننگ زنهار
مزن بر آبگینه سنگ زنهار.
ندا برداشته دارنده ٔ بار
که هر صف زیر خود بینند زنهار.
شب و روز ابلقی شد تند زنهار
بدین ابلق عنان خویش مسپار.
... بیست دینارم میدهند که به جایی دیگر روم و قبول نمی کنم . امیر بخندید و گفت زنهار نستانی که به پنجاه دینار راضی میشوند. (گلستان ). زنهار بدین طمع دگر باره گرد ولع نگردی . (گلستان ).
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی .
که زنهاراگر مردی آهسته تر
که چشم و بناگوش و روی است و سر.
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه ٔ سر ما پر شراب کن .
ظاهربینان چو دم زنند از یاری
زنهار که یار خویششان نشماری .
|| (اِ) امانت . (برهان ) (ناظم الاطباء) (جهانگیری ) (غیاث ) (شرفنامه ٔ منیری ) :
بدو گفت کاین کودک شیرخوار
ز من روزگاری به زنهار دار.
برفت و بماند این سخن یادگار
تو این یادگارش به زنهار دار.
به یزدان همی گفت زنهار من
سپردم ترا ای جهاندار من .
چنین گفت مر سام را شهریار
که از من تو این را به زنهاردار.
من دل به تو دادم که به زنهار بداری
زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار.
کلید در ترا دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگهدار.
هر آنکس که زنهار خواهد نهاد
خدایا بدست تو بایدش داد
که زنهار زان سان رسانی تو باز
که داری جهان را همه بی نیاز.
به زنهار گیتی مده دل نه رازت
که گیتی نه راز و نه زنهار دارد.
زینهارم نهاد امام زمان
نزد ایشان که اهل زنهارند.
بردی دل خاقانی از آنسان که تو دانی
میدار به زنهارش از آنسان که تو داری .
مده ای خواجه بی گرو زنهار
ترک را جبه کرد را دستار.
|| دیانت . (برهان ) (ناظم الاطباء).عقیده و دین و مذهب . (ناظم الاطباء). || احتیاط. || ایذاء و تصدیع. || رنج و الم . || استهزاء و مسخره و ریشخند. (ناظم الاطباء). || ترس و بیم . (برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ). ترس و بیم و خوف و هراس . (ناظم الاطباء). بیم و خوف . (غیاث ). || شکوه و شکایت . (برهان ) (ناظم الاطباء) (غیاث ). شکایت . (جهانگیری ) (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ).
- زنهار بردن ؛ زینهار کردن . شکوه کردن . شکایت کردن :
روزی از دوست برده ام زنهار
چند از آن روز کردم استغفار
نکند دوست زینهار از دوست
دل نهادم بر آنچه خاطر اوست .
|| (صوت ) پرهیز و اجتناب . (برهان ). احتراز و پرهیز و اجتناب . (ناظم الاطباء). پرهیز. (جهانگیری ) (غیاث ) :
بدانکه دشمنت اندر قضا سخن گوید
دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار.
|| حسرت و افسوس . (برهان ) (جهانگیری ) (غیاث ). دریغ و دریغا و افسوس . (ناظم الاطباء) :
هر مبارز که بر او روی نهاد
خورد بر جان گرامی زنهار.
زنهار از این امید درازت که در دل است
هیهات از این خیال محالت که در سر است .
یکباره به ترک ما بگفتی
زنهار نکویی این نه نیکوست .
|| (اِ) شتاب و تعجیل . (برهان ) (ناظم الاطباء). شتاب . (جهانگیری ) (آنندراج ). شتاب و جلد. (غیاث ). || درنگی و تأخیر و مهلت و توقف . || شک . (ناظم الاطباء). || هوش و آگاهی . (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ) (جهانگیری ). دانش و آگاهی و اطلاع و بصیرت . (ناظم الاطباء).
درست است و اکنون به زنهار اوست
پرآزار جان و پر از درد پوست .
همه لشکر آید به زنهارما
ازین پس نجویند پیکار ما.
پذیرفتش او را به زنهار خویش
که هرگز نیاردش آزار پیش .
همی کرد از آن بوم وبر خارسان
ازو خواست زنهار دو شارسان .
به زنهار شد لشکر ما همه
هراسان شد از بی شبانی رمه .
ز چنگ روزه به زنهار عید خواهم رفت
بر او نباکم و گویم مرا به روزه بخر.
و شهر آرام گرفت و کسانی که آمدنی بودند به خدمت و زنهار آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 705).
دگر یکسر از زین فروریختند
به زنهار از او خواهش انگیختند.
به هر گوشه تاراج و پیکار خاست
خروشیدن و بانگ و زنهار خاست .
ز هفتم زمین گرد پیکار خاست
ز دیو و پری بانگ زنهار خاست .
هر آن کز غم جان وبیم گناه
به زنهار این خانه گیرد پناه
ز بدخواه ایمن شود وز ستم
چواز چنگ یوز، آهو اندر حرم .
یکی در آنکه جگر گردد از در حمیت
یکی در آنکه زبان گردد از پی زنهار.
زانکه دین را دام دارد، بیشتر پرهیز کن
زانکه سوی او چو آمد، صید را زنهار نیست .
به زنهار خدایم من به یمگان
نکو بنگر گرفتارم مپندار.
به زنهار یزدان درون جای یابی
اگر جای جویی تو در زینهاری .
ای شاه پیش تو به زنهارآمدم ... شاه جواب داد که زنهار است ترا به خون و مال . (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ سعید نفیسی ). گفت بلی دیشب دوسوار از کافر ترکان به هزیمت در اینجا آمدند و این جایگاه زنهار است و بامداد هر دو برفتند. (اسکندرنامه ایضاً).
لیک من درطوق خدمت چون کبوتر بد دلم
پیش شهبازی چنان زنهار چون باشد مرا.
نگر چگونه نگهداریم ز نحس وبال
که در حریم جلالت همی به زنهارم .
از دست غم هجر به زنهار وصالش
صدبار فغان کردم و یکبار نپذرفت .
گردون دوان در کار او چون سایه در زنهار او
خورشید دردیدار او چون ذره دیدار آمده .
با تیغ و کفن به زنهار باید رفتن و در کرم و رحمت او کوفتن . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ). به زنهار بیرون آمدو خود را در سم مرکب سلطان انداخت . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 336).
به حق آنکه در زنهار اویم
که چون زنهار دادی راست گویم .
گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت
مگر آنوقت که در سایه ٔ زنهار تو باشم .
- در زنهار کسی بودن ؛ در پناه و امان او قرار گرفتن .
- زنهار آمدن ، به زنهار آمدن ؛ به امان آمدن . تسلیم شدن . طلب پناهندگی کردن : به زنهار آمدند و به شعار سلطان مجاهرت کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
که زنهار آمدن را کار فرمای
جهان از دست شد تعجیل بنمای .
بنده وار آمدم به زنهارت
که ندارم سلاح پیکارت .
پیش دگری نمی توان رفت
از تو به تو آمدم به زنهار.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زنهارآمده ، به زنهار آمده ؛ امان یافته . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : ولیکن اگر دشمنی از تو زنهار خواهد اگرچه سخت دشمن بود و با تو بدکردار باشد او را زنهار ده و آن را غنیمت بزرگ شناس که گفته اند چه مرده و چه گریخته و چه به زنهار آمده . (قابوسنامه ).
- زنهار خواستن .رجوع به همین کلمه شود.
- زنهارخواه .رجوع به همین کلمه شود.
- زنهار دادن . رجوع به همین کلمه شود.
- زنهاردار . رجوع به همین کلمه شود.
- زنهارگیر . رجوع به همین کلمه شود.
|| (صوت ) در شواهد زیر بمعنی الامان و پناه بر تو آمده است :
این خلق بکردند به یکره چو ستوران
روی از خرد و طاعت حق یارب زنهار.
گفت زنهار اگرچه بد کردم
در بد من مبین که خود کردم .
یارب زنهار که خود چند بود
تا دل درویش در آن بند بود.
از هرطرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار ازین بیابان وین راه بی نهایت .
|| (اِ) کفالت و ضمانت . || ملجاء و پناهگاه و ملاذ. || حمایت و حفاظت و مدافعه و دستگیری . (ناظم الاطباء). || عهد و پیمان را نیز گویند. (برهان ) (از ناظم الاطباء) (از جهانگیری ) (از فرهنگ رشیدی ) (از غیاث ) (از شرفنامه ٔ منیری ) (از آنندراج ) :
چو بینم که دلشان پر از داد هست
به زنهارشان دست گیرم بدست .
وگر تو شوی کشته بر دست من
به زنهار یزدان کز آن انجمن
نمانم که یکتن بپیچد ز درد
وگر بیند از تیره خاک نبرد.
عهد و زنهار بسی بود میان من و تو
عهد من مشکن وزنهار فراموش مکن .
- زنهار بجای آوردن ؛ وفای عهد کردن . عهد و پیمان را بکار بستن : یزدگرد... مردی بزرگ و با سیاست ... ملکی در روم بمرد به عهد او اندر و پسری طفل داشت او را وصیت کرد به یزدجرد که پادشاهی بر وی نگاه دارد... و چون پسرش بزرگ شد زنهار بجای آورد... (مجمل التواریخ و القصص ).
- زنهارخوار . رجوع به همین کلمه شود.
- زنهارخواری . رجوع به همین کلمه شود.
- زنهار شکستن . رجوع به همین کلمه شود.
|| (صوت ) البته . (جهانگیری ). و برای تأکید نیز آید. (فرهنگ رشیدی ) (از غیاث ). در مقام تأکیدهم گفته میشود چنانکه زنهار شراب نخوری ؛ یعنی البته نخواهی خورد. (برهان ). برای تأکید نیز آمده . (آنندراج ). و بمعنی البته و تأکید در فعل و ترک فعل نیز آمده . (آنندراج ). حذر و تأکید. (از شرفنامه ٔ منیری ). الحذر. خدا را. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کلمه ٔ غیر موصول بمعنی خبر دار و دور باش و الحذر و آگاه باش و البته و حکماً و فی الواقع و براستی و درستی . (ناظم الاطباء) :
جاف جاف است و شوخگین و سترگ
زنده مگذار دول را زنهار.
بدو گفت زنهار بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش .
رخ تو باغ منست و تو باغبان منی
مده به هیچکس از باغ من گلی زنهار.
خدایگان جهان را در این سخن غرض است
تو این سخن را زنهار تا نداری خوار.
زنهار تا نگویی از من حدیث من
تو بر زبان خویش دگر باره زینهار
زیرا که هست حشمت او بیش از آنکه تو
با او سخن مواجهه گویی و آشکار.
ور زی تو جهان به طاعت آید
زنهار بدان مباش مغرور.
جز غدر ناید زین جهان زنهار ناصح مشمرش
تیره شمر روشنش را حنظل گمان بر شکرش .
بیاموز آنچه نشناسی تو زنهار
که بر کس نیست از آموختن عار.
دشمن چو نکوحال شوی گرد تو گردد
زنهار مشو غره بدان چرب زبانیش .
و تو در پای غفلت ... با آفریدگار خویش برآمده ای و خویشتن را به آتش دوزخ سپرده ای ، زنهارزنهار هزار زنهار از آن روز بزرگ بترس . (قصص الانبیاء). و آدم گفت که گاو به خدا می نالد، زنهار من می ترسم . (قصص الانبیاء). دو چیز بزرگ میان شما گذاشتم یکی قرآن که کلام حق است و یکی خاندان نبوت من ، زنهار مخالفت نکنید. (قصص الانبیاء). آنگه رسول فرمود که زنهاربر ایشان سبقت نکنید تا متفرق نشوید. (قصص الانبیاء). گفت زنهار با کس مگوی . (اسکندرنامه نسخه ٔ سعید نفیسی ).
طیبتی شاعرانه کردم من
تا نبندی دل اندرین زنهار.
زود خبر کن مرا نگارا زنهار
تا به چه پیش آمداین فراق ستمگر.
زنهار تا آسیبی بدو [ به گاو ] نزنی . (کلیله و دمنه ). زنهار تا چون ماهیخوار نکنی . (کلیله و دمنه ).اما زنهار که ایشان را رافضی نشاید خواندن . (کتاب النقض ص 390).
یک تن ز اولیای من از بهر خون من
زنهار خصم وار مگیرید دامنش .
جهان به نرگس تر گفت شوخ چشم کسی
به خنده گفت ولیکن نه چون تویی زنهار.
گاهی که کنی عهد و وفا با یاران
زنهار وفای عهد خود واجب دان .
عشق ار بکشد یک ره صدبار کند زنده
هان تا دل از این کشتن زنهار نیندیشد.
شیر پستان شیر خوردستی
حیض خرگوش پس مخور زنهار.
زنهار تا به برج دگر کس بنگذری
برجت سرای من به و صحرات کوی من .
احرام شکن بسی است زنهار
ز احرام شکستنم نگهدار.
سر و سنگ است نام و ننگ زنهار
مزن بر آبگینه سنگ زنهار.
ندا برداشته دارنده ٔ بار
که هر صف زیر خود بینند زنهار.
شب و روز ابلقی شد تند زنهار
بدین ابلق عنان خویش مسپار.
... بیست دینارم میدهند که به جایی دیگر روم و قبول نمی کنم . امیر بخندید و گفت زنهار نستانی که به پنجاه دینار راضی میشوند. (گلستان ). زنهار بدین طمع دگر باره گرد ولع نگردی . (گلستان ).
دنیا نیرزد آنکه پریشان کنی دلی
زنهار بد مکن که نکرده ست عاقلی .
که زنهاراگر مردی آهسته تر
که چشم و بناگوش و روی است و سر.
روزی که چرخ از گل ما کوزه ها کند
زنهار کاسه ٔ سر ما پر شراب کن .
ظاهربینان چو دم زنند از یاری
زنهار که یار خویششان نشماری .
|| (اِ) امانت . (برهان ) (ناظم الاطباء) (جهانگیری ) (غیاث ) (شرفنامه ٔ منیری ) :
بدو گفت کاین کودک شیرخوار
ز من روزگاری به زنهار دار.
برفت و بماند این سخن یادگار
تو این یادگارش به زنهار دار.
به یزدان همی گفت زنهار من
سپردم ترا ای جهاندار من .
چنین گفت مر سام را شهریار
که از من تو این را به زنهاردار.
من دل به تو دادم که به زنهار بداری
زنهار مخور بر دل زنهاری زنهار.
کلید در ترا دادم به زنهار
یکی این بار زنهارم نگهدار.
هر آنکس که زنهار خواهد نهاد
خدایا بدست تو بایدش داد
که زنهار زان سان رسانی تو باز
که داری جهان را همه بی نیاز.
به زنهار گیتی مده دل نه رازت
که گیتی نه راز و نه زنهار دارد.
زینهارم نهاد امام زمان
نزد ایشان که اهل زنهارند.
بردی دل خاقانی از آنسان که تو دانی
میدار به زنهارش از آنسان که تو داری .
مده ای خواجه بی گرو زنهار
ترک را جبه کرد را دستار.
|| دیانت . (برهان ) (ناظم الاطباء).عقیده و دین و مذهب . (ناظم الاطباء). || احتیاط. || ایذاء و تصدیع. || رنج و الم . || استهزاء و مسخره و ریشخند. (ناظم الاطباء). || ترس و بیم . (برهان ) (جهانگیری ) (آنندراج ). ترس و بیم و خوف و هراس . (ناظم الاطباء). بیم و خوف . (غیاث ). || شکوه و شکایت . (برهان ) (ناظم الاطباء) (غیاث ). شکایت . (جهانگیری ) (شرفنامه ٔ منیری ) (آنندراج ).
- زنهار بردن ؛ زینهار کردن . شکوه کردن . شکایت کردن :
روزی از دوست برده ام زنهار
چند از آن روز کردم استغفار
نکند دوست زینهار از دوست
دل نهادم بر آنچه خاطر اوست .
|| (صوت ) پرهیز و اجتناب . (برهان ). احتراز و پرهیز و اجتناب . (ناظم الاطباء). پرهیز. (جهانگیری ) (غیاث ) :
بدانکه دشمنت اندر قضا سخن گوید
دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار.
|| حسرت و افسوس . (برهان ) (جهانگیری ) (غیاث ). دریغ و دریغا و افسوس . (ناظم الاطباء) :
هر مبارز که بر او روی نهاد
خورد بر جان گرامی زنهار.
زنهار از این امید درازت که در دل است
هیهات از این خیال محالت که در سر است .
یکباره به ترک ما بگفتی
زنهار نکویی این نه نیکوست .
|| (اِ) شتاب و تعجیل . (برهان ) (ناظم الاطباء). شتاب . (جهانگیری ) (آنندراج ). شتاب و جلد. (غیاث ). || درنگی و تأخیر و مهلت و توقف . || شک . (ناظم الاطباء). || هوش و آگاهی . (برهان ) (غیاث ) (آنندراج ) (جهانگیری ). دانش و آگاهی و اطلاع و بصیرت . (ناظم الاطباء).