زمرد
لغتنامه دهخدا
زمرد. [ زُ م ُرْ رُ ] (معرب ، اِ) معرب «سماراگدوس » یونانی .محمدمعین آرد: یکی از سنگهای قیمتی به رنگ سبز و آن هرچه بزرگتر باشد گرانبهاتر است . قدما می پنداشتند که نظر بر زمرد چشم افعی را کور کند. (فرهنگ فارسی معین ). از سنگهای قیمتی و با رنگی سبز و زیبا است این سنگ که از سیلیکات آلومینیوم و بریلیوم می باشد در سنگهای پگماتیت یافت میشود. (از لاروس ). جوهری است معروف و آن انواع است . ذبابی و ریحانی و فستقی و صابونی . انگشتری او منع صرع شخصی که مصروع نباشد مؤثر و گویند که چون افعی را نظر بر وی افتد کور شود. (منتهی الارب ). گوهری قیمتی و گرانبها که رنگ سبز خوشی دارد و به فارسی دوال و یا دوبال گویند. (ناظم الاطباء). زمرد را زبرجد خوانند، در معدن زر می باشد و بهترینش سبز شفاف است ... در قیمت فروتر از لعل است . (از نزهة القلوب ). جوهری است سبز رنگ و به فتح رای مهمله زُمُرَّد نیز آمده . (غیاث ). جوهری سبز معروف که به دیدن آن مار کور شود. (آنندراج ). بیرونی گوید: زمرد و زبرجد دو اسم مترادف باشند یک معنی را، و زبرجد عام است یعنی نوع جید و ردی هر دو را شامل است ، لکن زمرد تنها اطلاق بر نوع جید شود. و آنرا بر حسب رتبه ٔ جودت و ردائت نامهای ذیل دهند: ظلمانی ، پس ریحانی ، پس سلقی و پس از سلقی انواع ردیه است با دال و ذال معجمه و فتح راء و ضم آن تشدیدراء و تخفیف آن با همه ٔ این صور صحیح است . رجوع به الجماهر فی الجواهر بیرونی چ حیدرآباد دکن ص 160 شود.(یادداشت بخط مرحوم دهخدا). از کان طلا و غیر او نیزبهمرسد و اقسام می باشد یکی ذبابی است یعنی در رنگ شبیه به ذباب سبز، نه آنکه بر حامل او مگس ننشیند و آن به غایت صاف و آبدار می باشد و آبش متموج و رقصان ویکی را ریحانی نامند که در رنگ شبیه به ریحان است ومشهور به زمرد نو است و یکی را فستقی گویند که در سبزی به سیاهی زند و زمرد کهنه نامند و یکی را صابونی گویند و آن سبزیست که به سفیدی زند و بعضی این قسم را از جنس زبرجد دانسته اند... نگاه کردن او رافع کلال بسر و انگشتری او جهت منع حدوث صرع در شخصی که مصروع نباشد مؤثر و چون خاتم طلا باشد، جهت رفع طاعون و تعلیق او مبطل سحر است و چون یک مثقال او را انگشتری ممزوج از طلا و نقره که دو مثقال باشد نصب نمایند، در طالع میزان و آفتاب در برج هوائی باشد جهت قبول دلها و هیبت در نظرها و قضای حاجت مجرب دانسته اند و گویند حامل او تنگی روزی نمی کشد و گویند چون افعی را نظر بر او افتد کور شود. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن )... یکی از سنگهای گرانبهاست که رنگش قرمز می باشد و چون آفتاب بدان تابد چون شعله ٔ آتش بنظر آید، لکن محققاً معلوم که زمردی که در کتاب مقدس وارد است همین زمرد معروف حالیه باشد؛ اما ترجمه ٔ هفتاد و یوسیفس و ولگیت در عوض لفظ زمرد بهرمان ترجمه نموده اند. سفر خروج 28، 17 و 39، 10. (از قاموس کتاب مقدس :
شنیده ام به حکایت که دیده ٔ افعی
برون شود چو زمرد، در او برند فراز
من این ندیدم و دیدم که خواجه دست بداشت
برابر دل من بترکیده دیده ٔ آز.
ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی
ای لاله ٔ شکفته عقیق و خماهنی .
بیاور آنکه گواهی دهد ز جام که من
چهار گوهرم اندر چهار جای مدام
ز مرد اندر تا کم عقیق اندر غژب
سهیلم اندر خم آفتابم اندر جام .
زمرد بر او چهارصد پاره بود
به سبزی چوقوس قزح نابسود.
تا مورد سبز باشد چون زمرد
تا لاله سرخ باشد چون مرجان .
کوه غزنین ز پی خسرو، زر زاد همی
زاید امروز همی زمرد و یاقوت بهم .
هیبتش الماس سخت را بکفاند
چون بکفاند دو چشم مار زمرد.
بر گرد رخش برنقطی چند ز بسد
واندر دم او سبز جلیلی ز زمرد .
برگهای درختان پیروزه بود یا زمرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403).
کنون تیر گلبن عقیق و زمرد
ازین کینه بر پر و سوفار دارد.
زمرد دیده افعی چگونه می بپالاید
عقیق و لعل رمانی چرا اصل از حجر دارد.
صحن آن مرصع به زمرد و مینا. (کلیله و دمنه ).
دانی از بهر تو با چشم بد گردون چه رفت
آنچه آن با چشم افعی از زمرد می رود.
برگش زمرد است و گلش لعل آبدار
گلزار تخت شد که بر آب بقا شود.
وگر فعل ارقم کندمن که چرخم
زمرد جز از بهر ارقم ندارم .
تا زهره ٔ عدو چو زمرد برون جهد
در دست تو به معرکه رمحی چو مارباد.
آری خوشدلی عنقای مغرب و کبریت احمر و زمرد اصفر است . (سندبادنامه ص 53).
وزین پس بر عقیق الماس می داشت
زمردرا به افعی پاس می داشت .
زمرد را سوی کان آورد باز
ریاحین را به بستان آورد باز.
هوا بر سبزه گوهرها گسسته
زمرد را به مروارید بسته .
هر که در او دید دماغش فسرد
دیده چو افعی به زمرد سپرد.
افعی زلفت که بر زمرد همی غلطد چرا
خیره بر وی همچو زلف تو همی افسون کنم .
آن زمرد باشد این افعی پیر
بی زمرد کی شود افعی ضریر.
تخت زمرد زده ست گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب .
- زمردانگیز ؛ درخشان چون زمرد. سبز رخشنده و پر تلألؤ که رنگ زمرد را در خاطر برانگیزاند و بیدار کند :
سیر آبی سبزه های نوخیز
از لؤلؤی ترزمردانگیز.
- زمردرنگ ؛ برنگ زمرد. سبز رخشنده سبزخوشرنگ :
کوهی از گرد او زمردرنگ
بیشه ٔ کوه سرو و شاخ خدنگ .
- زمردسوده ؛ چرس . بنگ .
رجوع به زمردگیاه شود.
- زمردفام ؛ زمردرنگ . زمردگون .
- زمردگر ؛ از عالم لعل گر. (آنندراج ). سازنده ٔ زمرد :
شد از لاله در بوته ٔ اهتزاز
زمردگر خاک یاقوت ساز.
- زمردگون ؛ زمردرنگ . زمردفام :
کشیده بر سر هر کوهساری
زمردگون بساطی مرغزاری .
- زمردگیاه ؛ بنگ . (فرهنگ رشیدی ). زمردگیا. بنگ که ترجمه ٔ قنب است (آنندراج ). کنب هندی و شاهدانه . (ناظم الاطباء). شاهدانه . (فرهنگ فارسی معین ) :
سرمه ٔ بیننده چو نرگس نماش
سوسن افعی چو زمردگیاش .
می لعل زآن می خورم تا نسازد
بخار زمردگیا روی زردم .
- زمردمثال ؛ زمردرنگ . زمردگون :
هرچه کنون هست زمردمثال
بازنداند خرد از کهر باش .
- زمردنشان ؛ مرصع به زمرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمردنگار. رجوع به همین ترکیب شود.
- زمردنگار ؛ مرصع شده با زمرد.(ناظم الاطباء) :
یکی تاج زرین زمردنگار
برآسوده از لؤلوی شاهوار.
- زمردوار؛ زمردگون . زمردرنگ . مانند زمرد :
چون بر این سبزه ٔ زمردوار
باغ انجم فشاند برگ بهار.
- زمردی ؛ زمردین . چیزی که به رنگ زمرد باشد. (ناظم الاطباء). منسوب به زمرد. زمردین . ساخته از زمرد: انگشتر زمردی . (فرهنگ فارسی معین ). به رنگ زمرد. زمردین : شال زمردی . ترمه ٔ زمردی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || نوعی ازالماس است که رنگ آن با سبزی زند. (نزهة القلوب ).
- زُمُرﱡدین یا زُمُردین ؛ زمردی . منسوب به زمرد. ساخته از زمرد. (فرهنگ فارسی معین ). زمردی . (ناظم الاطباء) :
یکی چون زمردین بیرم دوم چون بسدین مجمر
سیم چون مرمرین افسر چهارم عنبرین مدری .
گل گرفته جام یاقوتین بدست زمردین
پیش شاهنشه ببوی دوستکانی آمده ست .
چون نقاب خاک از چهره بگشاد (دانه )و روی زمین را زیور زمردین بست ، معلوم گردد که چیست . (کلیله و دمنه ).
زمین و سبزه و نم چون زمردین لوحیست
نثارکرده بر آن روی لوح در و درم .
افعی زمردین بپیچید
مهره به سر زبان برانداخت .
کامروز نگین خاتم ماست
این خاتم زمردین که بالاست .
و طبیعت عالم از آب حوضها جوشن زمردین ساختن گیرد. (سندبادنامه ص 164).
سروبن چون زمردین کاخی
قمریی بر سریر هر شاخی .
فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگستراند. (گلستان ).
صحن صحرات بسدین گلشن
مرغزار تو زمردین طارم .
رجوع به زمرد، زبرجد، تحفه ٔ حکیم مؤمن ، اختیارات بدیعی ، دزی ج 1 ص 603، تعریفات جرجانی ، صبح الاعشی ج 2 ص 103، 106، الجماهر بیرونی ص 81، 97 و 160، نزهة القلوب ج 3 ص 204 و کان شناسی در ایران قدیم تألیف زاوش شود.
شنیده ام به حکایت که دیده ٔ افعی
برون شود چو زمرد، در او برند فراز
من این ندیدم و دیدم که خواجه دست بداشت
برابر دل من بترکیده دیده ٔ آز.
ای سرخ گل تو بسد و زر و زمردی
ای لاله ٔ شکفته عقیق و خماهنی .
بیاور آنکه گواهی دهد ز جام که من
چهار گوهرم اندر چهار جای مدام
ز مرد اندر تا کم عقیق اندر غژب
سهیلم اندر خم آفتابم اندر جام .
زمرد بر او چهارصد پاره بود
به سبزی چوقوس قزح نابسود.
تا مورد سبز باشد چون زمرد
تا لاله سرخ باشد چون مرجان .
کوه غزنین ز پی خسرو، زر زاد همی
زاید امروز همی زمرد و یاقوت بهم .
هیبتش الماس سخت را بکفاند
چون بکفاند دو چشم مار زمرد.
بر گرد رخش برنقطی چند ز بسد
واندر دم او سبز جلیلی ز زمرد .
برگهای درختان پیروزه بود یا زمرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 403).
کنون تیر گلبن عقیق و زمرد
ازین کینه بر پر و سوفار دارد.
زمرد دیده افعی چگونه می بپالاید
عقیق و لعل رمانی چرا اصل از حجر دارد.
صحن آن مرصع به زمرد و مینا. (کلیله و دمنه ).
دانی از بهر تو با چشم بد گردون چه رفت
آنچه آن با چشم افعی از زمرد می رود.
برگش زمرد است و گلش لعل آبدار
گلزار تخت شد که بر آب بقا شود.
وگر فعل ارقم کندمن که چرخم
زمرد جز از بهر ارقم ندارم .
تا زهره ٔ عدو چو زمرد برون جهد
در دست تو به معرکه رمحی چو مارباد.
آری خوشدلی عنقای مغرب و کبریت احمر و زمرد اصفر است . (سندبادنامه ص 53).
وزین پس بر عقیق الماس می داشت
زمردرا به افعی پاس می داشت .
زمرد را سوی کان آورد باز
ریاحین را به بستان آورد باز.
هوا بر سبزه گوهرها گسسته
زمرد را به مروارید بسته .
هر که در او دید دماغش فسرد
دیده چو افعی به زمرد سپرد.
افعی زلفت که بر زمرد همی غلطد چرا
خیره بر وی همچو زلف تو همی افسون کنم .
آن زمرد باشد این افعی پیر
بی زمرد کی شود افعی ضریر.
تخت زمرد زده ست گل به چمن
راح چون لعل آتشین دریاب .
- زمردانگیز ؛ درخشان چون زمرد. سبز رخشنده و پر تلألؤ که رنگ زمرد را در خاطر برانگیزاند و بیدار کند :
سیر آبی سبزه های نوخیز
از لؤلؤی ترزمردانگیز.
- زمردرنگ ؛ برنگ زمرد. سبز رخشنده سبزخوشرنگ :
کوهی از گرد او زمردرنگ
بیشه ٔ کوه سرو و شاخ خدنگ .
- زمردسوده ؛ چرس . بنگ .
رجوع به زمردگیاه شود.
- زمردفام ؛ زمردرنگ . زمردگون .
- زمردگر ؛ از عالم لعل گر. (آنندراج ). سازنده ٔ زمرد :
شد از لاله در بوته ٔ اهتزاز
زمردگر خاک یاقوت ساز.
- زمردگون ؛ زمردرنگ . زمردفام :
کشیده بر سر هر کوهساری
زمردگون بساطی مرغزاری .
- زمردگیاه ؛ بنگ . (فرهنگ رشیدی ). زمردگیا. بنگ که ترجمه ٔ قنب است (آنندراج ). کنب هندی و شاهدانه . (ناظم الاطباء). شاهدانه . (فرهنگ فارسی معین ) :
سرمه ٔ بیننده چو نرگس نماش
سوسن افعی چو زمردگیاش .
می لعل زآن می خورم تا نسازد
بخار زمردگیا روی زردم .
- زمردمثال ؛ زمردرنگ . زمردگون :
هرچه کنون هست زمردمثال
بازنداند خرد از کهر باش .
- زمردنشان ؛ مرصع به زمرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زمردنگار. رجوع به همین ترکیب شود.
- زمردنگار ؛ مرصع شده با زمرد.(ناظم الاطباء) :
یکی تاج زرین زمردنگار
برآسوده از لؤلوی شاهوار.
- زمردوار؛ زمردگون . زمردرنگ . مانند زمرد :
چون بر این سبزه ٔ زمردوار
باغ انجم فشاند برگ بهار.
- زمردی ؛ زمردین . چیزی که به رنگ زمرد باشد. (ناظم الاطباء). منسوب به زمرد. زمردین . ساخته از زمرد: انگشتر زمردی . (فرهنگ فارسی معین ). به رنگ زمرد. زمردین : شال زمردی . ترمه ٔ زمردی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- || نوعی ازالماس است که رنگ آن با سبزی زند. (نزهة القلوب ).
- زُمُرﱡدین یا زُمُردین ؛ زمردی . منسوب به زمرد. ساخته از زمرد. (فرهنگ فارسی معین ). زمردی . (ناظم الاطباء) :
یکی چون زمردین بیرم دوم چون بسدین مجمر
سیم چون مرمرین افسر چهارم عنبرین مدری .
گل گرفته جام یاقوتین بدست زمردین
پیش شاهنشه ببوی دوستکانی آمده ست .
چون نقاب خاک از چهره بگشاد (دانه )و روی زمین را زیور زمردین بست ، معلوم گردد که چیست . (کلیله و دمنه ).
زمین و سبزه و نم چون زمردین لوحیست
نثارکرده بر آن روی لوح در و درم .
افعی زمردین بپیچید
مهره به سر زبان برانداخت .
کامروز نگین خاتم ماست
این خاتم زمردین که بالاست .
و طبیعت عالم از آب حوضها جوشن زمردین ساختن گیرد. (سندبادنامه ص 164).
سروبن چون زمردین کاخی
قمریی بر سریر هر شاخی .
فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردین بگستراند. (گلستان ).
صحن صحرات بسدین گلشن
مرغزار تو زمردین طارم .
رجوع به زمرد، زبرجد، تحفه ٔ حکیم مؤمن ، اختیارات بدیعی ، دزی ج 1 ص 603، تعریفات جرجانی ، صبح الاعشی ج 2 ص 103، 106، الجماهر بیرونی ص 81، 97 و 160، نزهة القلوب ج 3 ص 204 و کان شناسی در ایران قدیم تألیف زاوش شود.