زمان
لغتنامه دهخدا
زمان . [ زَ ] (اِ) بمعنی فوت و موت و مرگ باشد. (برهان ). بمعنی مرگ باشد. (فرهنگ جهانگیری ) (از غیاث ) (از انجمن آرا) (از آنندراج ). موت . مرگ . اجل . (ناظم الاطباء). زمانه :
ترا خود زمان هم به دست من است
به پیش روان من این روشن است .
ز توران بسیجیده آمد دمان
به زوبین گودرزبودش زمان .
زمان چون ترااز جهان کرد دور
پس از تو جهان را چه ماتم چه سور.
زمان کینه ورش هم بزخم کینه ٔ اوست
بزخم مار بود هم زمان مارافسای .
- زمان آمدن ؛ فرا رسیدن مرگ :
همانا که او را زمان آمده ست
که ایدر بجنگم دمان آمده ست .
زمین بستر و پوشش از آسمان
به ره دیده بان تا کی آید زمان .
بیامد سروش خجسته دمان
مزن گفت ، کو را نیامد زمان .
منجمان گفتند ترا زمان به چشمه ٔ سبز آید به طوس خراسان . (مجمل التواریخ و القصص ).
- زمان رسیدن ؛ زمان آمدن . رسیدن اجل . مرگ فرا رسیدن :
زمان من اینک رسد بی گمان
رها کن به خواب خوشم یک زمان .
رجوع به زمانه شود.
|| در عربی ، مقدار حرکت فلک اعظم . (برهان ). گفته اند زمان عربی است و ازمنه جمع آن می آید بلی دمان پارسی است ، چنانکه در فرهنگ دساتیر گفته دمان بر وزن و معنی زمان است و مقداری است ازحرکت فلک نهم . مؤلف گوید: زمان از لغات مشترک است میان عرب و عجم . (انجمن آرا) (آنندراج ). نزد حکما مقدار حرکت فلک اطلس است . (از تعریفات جرجانی ). زمان ترازویی بود که جنبش (حرکت ) را بدان سنجند. وگرنه زمان بودی تمیز سبکی حرکت از گرانی حرکت یعنی زودی آن ازدیریش میسر نشدی . (باباافضل ، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بنابه تعریف قدما مقدار حرکت فلک یعنی جمیع دهر و بعض آن . ج ، ازمنه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).کم متصل غیر قارالذات یک نوع بود و آن زمان است . (اساس الاقتباس ، یادداشت ایضاً). خواجه نصیرالدین طوسی در ذیل «مقوله متی » آرد:... زمان نوعی بود از کم متصل و آن مقدار حرکتست و متی نسبت متزمن است با زمان ...(اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص 51). نزد متکلمان امری است متجدد و معلوم که اندازه گرفته می شود بوسیله ٔ آن امر، متجدد موهومی . چنانکه گفته شود مثلاً موقع طلوع آفتاب در منزل تو را خواهم دید که طلوع آفتاب معلوم و آمدن او موهوم است و از اقتران آن با آن امر معلوم ، رفع ابهام می گردد. (فرهنگ فلسفی تألیف سجادی ) (از تعریفات جرجانی ). در میان حکما در تعریف ماهیت و حقیقت زمان اختلاف است ، جمهور حکما عقیده ٔ ارسطو را پذیرفته اند که گوید زمان مقدار حرکت فلک و افلاک است . نظریات مختلف در مورد زمان بقرار زیر است :
الف - بعضی گفته اند: زمان امری است موهوم یعنی موجود به وجود وهمی است .
ب - بعضی دیگر از فلاسفه بطور مطلق منکر وجود زمان شده اند.
ج - عده ٔ دیگر گویند زمان عبارت از فلک الافلاک است .
د - عده ٔ دیگر گویند: زمان عبارت از حرکت است .
هَ - بعضی گفته اند: زمان عبارت از آنات متتالیه است .
و - مشاهیر فلاسفه گویند: زمان مقدار حرکت بوده و موجودی است غیر قارالوجود و متقوم بحرکت و حرکت حامل آن است .
ز - بعضی گفته اند زمان امری است مادی و موجود در ماده ، بواسطه ٔ حرکت و از لحاظ وجودی ضعیف تر از حرکت است .
کسانی که گفته اند زمان عبارت از آنات متتالیه است ، چون «آن » ظرف و واسطه است و ظرف امری است عدمی ، نتیجه این میشود که زمان امری است غیر موجود بالذات . بعضی از متکلمان قائل بنوعی دیگر از زمان شده و برای تصویر آن گفته اند که میان موجودات عالم و حق تعالی فاصله هست به حکم آنکه «کان اﷲ و لم یکن معه شی ٔ» و این فاصله میان ذات حق و موجودات دیگر زمان متوهم است و این امر غیر از زمانی است که مقدار حرکت است و آن زمان متوهم را که فاصله ای از میان ذات خدا و موجودات عالم است وعاء عالم قرار داده و جهان را حادث به حدوث زمانی متوهم پنداشته اند.
ح - میرداماد می گوید: نسبت متغیر به متغیر زمان است که وعاء متجددات و سیالات است و معلول دهر است و دهر به نوبه ٔ خود معلول سرمد است .
ط - ابوالبرکات می گوید: زمان مقدار وجود است و بلکه نفس وجود است .
ی - صدرا می گوید: زمان مقدار حرکت سیلانی درجواهر است و به عبارت دیگر مقدار طبیعت متجدده ٔ سیاله است .
ک - بعضی گفته اند: زمان ذات واجب الوجود است ، چنانکه بیان شده اکثر حکماء زمان را مقدار حرکت فلک الافلاک میدانند و متکلمان مقدار موهوم دانسته اند. ارسطو زمان را مقیاس حرکت میداند و گوید: اگر حرکتی نمی بود زمانی نبود. و نیز گوید: عقل مقیاس زمان است و اگر انسانی نبود که احساس زمان کند، زمانی نبود. عده ای از فلاسفه ٔ اروپا گویند که زمان و مکان ، دو امری هستند که در ذهن از وجدان هیچ حادثه منفک نمی شوند و جزء ذهن انسان اند و از خود وجودی ندارند، چنانکه همه ٔ چیزها در زمان و مکان دیده می شوندو اما زمان و مکان خودشان دیده نمی شوند و ذهن آنها را از خود میسازد و ضمیمه ٔ تأثیرات خارجی می کند. برکسون گوید: به زمان به دو قسم می توان نظر کرد یکی تطبیق آن با مقدار و یکی دیگر به ادراک آن در نفس . اول کمیت است و دومی کیفیت به این معنی که هر گاه زمان را مثلاً در مدت یک شبانه روز در نظر گیریم چه میکنیم جز آنکه به ذهن می آوریم که خورشید از مشرق دمیده و فضای آسمان را پیموده و در مغرب فرورفته است و دوباره از مشرق سر درآورده است و اگر درست دقت شود، این نیست مگر مقارنه ٔ خورشید با نقاط مختلف فضا یعنی تصوربعدی معین . و از این نظر است که زمان یک شبانه روز را کمیت می دانیم ، لکن چشم خود را ببندیم و ذهن را ازجمیع امور مادی خالی کنیم و بدرون نفس رجوع نمائم وآنچه در حال ادراک می کنیم ، حقیقت زمان است و آن خودآگاهی است که کیفیت است و استمرار محض است . علامه ٔ حلی می گوید: زمان مقدار حرکت است و چنانکه اشاره شد صدرا گوید: زمان میزان و مقیاس متحرکات است از جهت آنکه متحرکات اند و کسانی که گفته اند زمان مقدار وجود و بلکه خود وجود است سخت در اشتباه اند. حاجی سبزواری گوید: زمان مقدار حرکت قطعی است ولکن مشهور این است که مقدار تجدد وضعی فلکی است و تحقیق این است که مقدار تجدد در طبیعت فلکی است بنابر حرکت جوهری . (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سجادی صص 149 - 152) :
زمانی کز فلک زاید زمان نابوده چون باشد
زمان بی جود او موجود و ناموجود بی مبدا.
آن بی تن و جان چیست کو روانست
که شنید روانی که بی روانست ...
چون خط دراز است بی فراخا
خطی که درازاش بی کران است
هموار بر آن خط هفت نقطه
گردان پس یکدیگر روان است
با هر کس ازو بهره ای است بی شک
گر کودک و یا پیریا جوان است ...
نشگفت کزو من زمن شدستم
زیرا که مر او را لقب زمان است .
ننگری کاین چهار زن هموار
همی از هفت سوی چون زاید
هر کسی جز خدای در عالم
گر بجای زمان بود شاید.
پرنده زمان همی خوردمان
انگور شدیم و دهر زنبور.
رجوع به اساس الاقتباس ، کشاف اصطلاحات الفنون ، نسبیت ، بعد چهارم و دایرة المعارف فارسی شود. || وقت اندک بود یا بسیار. ج ، ازمنه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). (از اقرب الموارد). ج ، ازمان ، ازمن . (ناظم الاطباء). به این معنی مشترک پارسی و تازی است . پهلوی «زمان » (وقت )، ارمنی دخیل «ژمنک » از ایران باستان «جمانه » کلمه ٔ آرامی «جمن « » زیمنه »، سریانی «زبنا» «زمنا» ، عبری «زمان » ، آرامی دخیل ، عربی زَمان نیز در پهلوی «ژمان » ...(حاشیه ٔ برهان چ معین ). وقت . هنگام . مدت . (ناظم الاطباء). وقت . (غیاث ). مشترک فارسی و عربی ... وقت . هنگام . (فرهنگ فارسی معین ). گه . دقیقه . گاه . وقت . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چون برون کرد زو هماره «؟» و هنگ
در زمان در کشید محکم تنگ .
من سخن گویم تو کانائی کنی
هر زمانی دست بر دستت زنی .
پس به تیری دید نزدیک درخت
هر زمان بانگی بجستی تند و سخت .
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند.
زمانی دست کرده جفت رخسار
زمانی جفت زانو کرده وارن .
سپاس از جهان آفرین کردگار
که چندان زمان بودم از روزگار.
یکی موبدی داستان زد به ری
که هر کس که دانا بود نیک پی
اگر پادشاهی کند یک زمان
روانش بپرّد سوی آسمان
به از بنده بودن به سالی دراز
به گنج جهاندار بردن نیاز.
خرد تیره و، مرد روشن روان
نباشد همی شادمان یک زمان .
به گنجور گفت آن زمان شهریار
که رو خلعت وتاج شاهانه آر.
گویی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود.
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ .
چو دانشگر این قولها بشنود
پس آنگه زمانی فرو آرمد.
آنگاه یکی ساتکنی باده برآرد
دهقان و زمانی به کف دست بدارد.
چند پایه که برفتی [ امیر محمود ] زمانی نیک بنشستی و بیاسودی . (تاریخ بیهقی ). چون خواجه از من بشنود، سر اندر پیش افکند و زمانی اندیشید. (تاریخ بیهقی ). چون غلامان دیدند یک زمانی حدیث کردند تا مقدمان ... (تاریخ بیهقی ).
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.
جویم که رصدگه زمین را
تنها روی آن زمان ببینم .
بگرد چشمه جولان زد زمانی
ده اندر ده ندید از کس نشانی .
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی وبایزید شوند
باز چون بر سر عمل آیند
همه چون شمر و چون یزید شوند.
این زمان پنج پنج می گیرد
|| (اصطلاح دستوری ) وقوع فعل در هنگامی و آن شامل ماضی ، حال و مستقبل است . (فرهنگ فارسی معین ).
- زمان استقبال ؛ هنگام آینده . (از ناظم الاطباء).
- زمان پیشین ؛ هنگام گذشته و هنگامی پیش از این هنگام . (ناظم الاطباء).
- زمان حال ؛ الان و همین هنگام . (ناظم الاطباء).
- زمان ماضی ؛ هنگام گذشته و مدتی پیش از این هنگام . (ناظم الاطباء).
- زمان مرکب ؛ آن است که به معاونت فعل دیگر. (فعل معینی ) صرف شود: رفته است ، رفته بودم ، خواهم رفت . (فرهنگ فارسی معین ).
- زمان مفرد ؛ آن است که بی معاونت فعل دیگر صرف شود: رفتم ، می روم ، می رفتم . (فرهنگ فارسی معین ).
|| ساعت . (غیاث ). ساعت . قسمت . بهره . پاس . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چنین داد پاسخ بدو ترجمان
که از روز چون بگذرد نه زمان
سخنگوی گردد یکی زین درخت
که آواز او بشنود نیکبخت .
به پایین کُه شاه خفته به ناز
شده یک زمان از شب دیرباز.
چو بگذشت از تیره شب یک زمان
خروش کلنگ آمد از آسمان .
بادتان صد سال عمر و روز هر یک صد زمان
هر زمانش در روش چون روز محشرصدهزار.
- زمان به زمان ؛ زمان تازمان . ساعت به ساعت . بطور توالی . پشت سر هم :
کاروان بس بزرگ خواهد گشت
وین پدید آیدش زمان به زمان .
رجوع به ترکیبهای بعدی شود.
- زمان تا زمان ؛ ساعت به ساعت :
برفت اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرو بارگی برنشست
زمان تا زمان زینش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی .
هر آنگه که بی شاه یابند بوم
زمان تا زمان لشکر آید ز روم .
ز بر گشتن دشمن ایمن مشو
زمان تا زمان آگهی خواه نو.
زمان تا زمان گردشان بردمد
به کنعان یکی کاروان برچمد.
نزل فرستنده زمان تا زمان
دل بدل و تن بتن و جان بجان .
به جوبیار از آن است سرفرازی سرو
که فیض ابر زمان تا زمانش آب دهد.
- زمان زمان ؛ لحظه به لحظه وساعت به ساعت . (آنندراج ). ساعت به ساعت و هنگامی پس از هنگام . (ناظم الاطباء) : از ایشان زمان زمان فسادی خواهد رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404).
زمان زمان اثر نور او زیاد شود.
|| لحظه . آن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زمانه زمانی است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری .
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان
نیاساید از تاختن یک زمان .
ابی تو مبادا جهان یک زمان
نه اورنگ شاهی و تاج کیان .
همی هر زمان اسب برگاشتی
وز ابر سیه نعره بگذاشتی .
آن ملک رسم و ملک طبع و ملک خو که بدو
هرزمان زنده شود نام ملک نوشروان .
چو نزدش بوی بسته کن چشم و گوش
بر او جز به نرمی زمانی مکوش .
بر هیچم هر زمان بیازاری
آزار ترا بهانه بایستی .
دل چنان با غم او انس گرفت
که ز غم نیم زمان نشکیبد.
کی باشد آن زمان که پر جان برآورم
سیمرغ وار زین قفس خاک برپرم .
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی .
هر زمان که دریابی نان گرم وبورانی
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی .
- اندر زمان ؛ در حال . بی درنگ . فوراً. علی الفور. فی الحال . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به اندر زمان و ترکیب بعد شود.
- به زمان ؛ در زمان . اندر زمان . رجوع به همین ترکیب شود.
- در زمان ؛اندر زمان . رجوع به ترکیب قبل و «در» بمعنی فور و استعجال شود.
- یک زمان ؛ یک لحظه .
|| روزگار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (دهار). زمانه و روزگار. (غیاث ). زمانه . روزگار. جهان . (ناظم الاطباء). زمانه . روزگار. دهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
فرستاد پس موبدان را بخواند
بر تخت شاهی به زانو نشاند
به پرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود در زمان اخترش .
بدانگونه بد گردش آسمان
بسنده نباشد کسی با زمان .
بمردی نباید شدن در گمان
که بر ما دراز است دست زمان .
همان شد سوی این بلند آسمان
که آگه نبود او ز گشت زمان .
زمین هست آماجگاه زمان
نشانه تن ما و چرخش کمان .
جهانا چون دگر شد حال و سانت
دگر گشتی چو دیگر شد زمانت
زمانت نیست چیزی جز که حالت
چرا حالت شده ست از دشمنانت .
زنهار که با زمان نکوشی
کاین بدخو، دشمنی است منصور...
اندوده رخش زمان به زر آب
آلوده سرش به گرد کافور.
قد تو گر چند چو تیر است راست
زود کند گشت زمان منحناش .
تو شاد باد و خرم ز عمر و ملک که هست
زمین ز ملک تو خرم زمان به عدل تو شاد.
در شبستان چون زمانی خوش بوید
آن شبیخون زمان یاد آورید.
از خرمگس زمانه فریاد
کز مروحه ٔ زمان نجنبد.
|| عصر. (از اقرب الموارد). عهد. (غیاث ). دور. عهد. (ازفرهنگ فارسی معین ). عهد. عصر. (ناظم الاطباء). عصر. عهد. دوره . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
آن قوم کافتخار زمانند و اصل دین
اصحاب عز و ایمنی و ملک بی زوال .
بود گبری در زمان بایزید
گفت او را یک مسلمان سعید.
هر کس به زمان خویش بودند
من سعدی آخرالزمانم .
- آخرزمان ؛ آخرالزمان . قسمت واپسین از دوران که به قیامت پیوندد. رجوع به آخرالزمان شود.
- امام زمان ؛ ولی عصر. رجوع به مهدی (اِخ ) شود.
- پادشاه زمان ؛ پادشاه عصر. (ناظم الاطباء).
|| فرصت . (غیاث ) (ناظم الاطباء). مهلت . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
هر آنچه خواهند از من همان زمان گویم
زمان نخواهم وز هردری سخن نچنم .
- زمان خواستن ؛ مهلت خواستن . استمهال . تقاضای فرصت و مهلت کردن . مهلت طلبیدن :
زمان خواهم از نامور پهلوان
بدان تا فرستم هیونی دمان .
زمان خواهم از کردگار زمان
که چندان بماند دلم شادمان .
بدو گفت خسرو که چندان زمان
چرا خواهی از من تو ای بدگمان
نباید که داری تو زین دست باز
به زر و به سیمت نیاید نیاز.
ز دانای هندی زمان خواستیم
به دانش روان را بیاراستیم .
- زمان دادن ؛ کنایه ازمهلت دادن و فرصت و نوبت دادن است . (آنندراج ). مهلت دادن . فرصت دادن . امهال . تمهیل : و سه روززمان دادم اگر از پس سه روز از این مخالفان کسی را در این پادشاهی بگیرم البته بکشم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). هارون آن شب که بمرد خواست که خیشوع را بکشد، گفت : یا امیرالمؤمنین مرا زمان ده اگر فردا بهتر و خوشتر نشوی مرا بکش و آنچه خواهی بکن . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). عبداﷲبن عبداﷲ گفت : چه کنید از دور نشسته اید واو (ملک سند) را زمان همی دهید تا همه ٔ جهان را بر خویشتن گرد آورد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
هندوان راسر بسر ناچیز کرد
رومیان را داد یک چندی زمان .
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود از روزگاریابد مار.
گفتم خلیفه فرموده است که ترا پیش او بریم گفت : انا للّه و انا الیه راجعون . اکنون مرا زمان دهید تا باز خانه شوم و کودکان خویش را ببینم و وصیتی بکنم . (تاریخ بخارا، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
از زمانه بترس خاقانی
که زمانه زمان نخواهد داد.
یکنفس تا که یک نفس بزنم
روزگارم زمان نخواهد داد.
تقدیراو را زمان نداد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 441).
گر از جانور نیز یابی گزند
زمانش مده یا بکش یا ببند.
به قصابی بگذشت ، گوشت فربه داشت ، گفت : از این گوشت بستان ، گفت : سیم ندارم . گفت : ترا زمان دهم . گفت : من خویشتن را زمان دهم ، نکوتر از آنکه تو مرا زمان دهی .(تذکرة الاولیای عطار).
ای فلک در فتنه ٔ آخر زمان
تیز می گردی بده آخر، زمان .
در ریختن خون دل اهل زمانه
چشم تو زمان می ندهد دور زمان را.
- زمان یافتن ؛ فرصت یافتن . مهلت یافتن :
از کف ایام امان کس نیافت
از روش دهر زمان کس نیافت .
|| آسمان . (ناظم الاطباء). و هر گاه که لفظ زمان به مقابله ٔ زمین واقع شود بمعنی آسمان باشد. (آنندراج ) :
منم شهریار زمان و زمین
بود بنده ٔ من زمان وزمین .
بر آن آفرین کافرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید.
فریدون بیداردل زنده شد
زمین و زمان پیش او بنده شد.
ای شاه تویی شاه جهان گذران را
ایزد بتو داده ست زمین را و زمان را.
- زمان و زمین را بهم دوختن ؛ زمان و زمین را بهم پیوستن . منتهای جهد و تلاش کردن .
- امثال :
گر زمین و زمان بهم دوزی
ندهندت زیاده از روزی .
|| عالم . (ناظم الاطباء) :
به رای و به گفتار نیکی گمان
نبینی به مانند او در زمان .
|| عمر.زندگانی . (ناظم الاطباء). عمر. حیات . زندگی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بدو گفت هوم ، ای بد بدگمان
همانا فراوان نماندت زمان .
اگر مانده باشد مر او را زمان
بماند به گیتی تو با او بمان .
ز گیتی مرا بهره این بد که بود
زمان چون بکاهد نشاید فزود.
- زمان بر کسی سر آمدن ؛ بپایان رسیدن عمر او. فرارسیدن مرگ او :
یکی داستان زد هژبر دمان
که چون بر گوزنی سر آید زمان .
- زمان را بر کسی سر آوردن ؛ پایان دادن عمر او. کشتن او :
بر آنگونه بردند گردان گمان
که خسرو سر آرد بر ایشان زمان .
می ترسی کآن زمان درآید
کآرند به سر زمان ما در.
- زمان کسی بسر آمدن ؛ عمر او پایان یافتن . فرارسیدن مرگ :
کسی را که آید زمانش بسر
ز مردی به گفتار جوید هنر.
- زمان کسی را سر آمدن ؛ عمر او بپایان رسیدن :
پدر نام ساسانش کرد آن زمان
مر او را به زودی سر آمد زمان .
- زمان یافتن ؛ عمر یافتن . نمردن . فرصت زندگی بدست آوردن :
گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم
کزمعالیش گذربان به خراسان یابم .
|| درنگ . توقف . مکث . سکون . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زمان جستن ؛ توقف کردن . درنگ کردن :
برفتیم بر سان باد دمان
نجستیم بر جنگ ایشان زمان .
برفتند با خنده و شادمان
بره برنجستند جایی زمان .
چو برخیزد آواز کوس از دو روی
نجوید زمان مرد پرخاشجوی .
- زمان ساختن ؛ توقف کردن . مکث کردن :
من اینک پس اندر چو باد دمان
بیایم ، نسازم درنگ و زمان .
- زمان کردن ؛ درنگ کردن . آرام گرفتن . انتظار بردن . صبر کردن . توقف کردن : باز عبدالرحمن گفت : سه روز زمان باید کرد تا نیکو نگاه کنیم . (تاریخ سیستان ).
اگر زمانی کنی آنجا بخدمت آمد نیست
ز تو اشارت و از بنده بردن فرمان .
- بی زمان ؛ بی درنگ :
بجایی توان مرد کآید زمان
بیاید زمان بی زمان ، یک زمان .
|| بخت و نصیب . || سرنوشت . قضا و قدر. (ناظم الاطباء). || حاکم . (تعریفات جرجانی در ذیل اصطلاحات صوفیه ص 181).
ترا خود زمان هم به دست من است
به پیش روان من این روشن است .
ز توران بسیجیده آمد دمان
به زوبین گودرزبودش زمان .
زمان چون ترااز جهان کرد دور
پس از تو جهان را چه ماتم چه سور.
زمان کینه ورش هم بزخم کینه ٔ اوست
بزخم مار بود هم زمان مارافسای .
- زمان آمدن ؛ فرا رسیدن مرگ :
همانا که او را زمان آمده ست
که ایدر بجنگم دمان آمده ست .
زمین بستر و پوشش از آسمان
به ره دیده بان تا کی آید زمان .
بیامد سروش خجسته دمان
مزن گفت ، کو را نیامد زمان .
منجمان گفتند ترا زمان به چشمه ٔ سبز آید به طوس خراسان . (مجمل التواریخ و القصص ).
- زمان رسیدن ؛ زمان آمدن . رسیدن اجل . مرگ فرا رسیدن :
زمان من اینک رسد بی گمان
رها کن به خواب خوشم یک زمان .
رجوع به زمانه شود.
|| در عربی ، مقدار حرکت فلک اعظم . (برهان ). گفته اند زمان عربی است و ازمنه جمع آن می آید بلی دمان پارسی است ، چنانکه در فرهنگ دساتیر گفته دمان بر وزن و معنی زمان است و مقداری است ازحرکت فلک نهم . مؤلف گوید: زمان از لغات مشترک است میان عرب و عجم . (انجمن آرا) (آنندراج ). نزد حکما مقدار حرکت فلک اطلس است . (از تعریفات جرجانی ). زمان ترازویی بود که جنبش (حرکت ) را بدان سنجند. وگرنه زمان بودی تمیز سبکی حرکت از گرانی حرکت یعنی زودی آن ازدیریش میسر نشدی . (باباافضل ، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بنابه تعریف قدما مقدار حرکت فلک یعنی جمیع دهر و بعض آن . ج ، ازمنه . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).کم متصل غیر قارالذات یک نوع بود و آن زمان است . (اساس الاقتباس ، یادداشت ایضاً). خواجه نصیرالدین طوسی در ذیل «مقوله متی » آرد:... زمان نوعی بود از کم متصل و آن مقدار حرکتست و متی نسبت متزمن است با زمان ...(اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص 51). نزد متکلمان امری است متجدد و معلوم که اندازه گرفته می شود بوسیله ٔ آن امر، متجدد موهومی . چنانکه گفته شود مثلاً موقع طلوع آفتاب در منزل تو را خواهم دید که طلوع آفتاب معلوم و آمدن او موهوم است و از اقتران آن با آن امر معلوم ، رفع ابهام می گردد. (فرهنگ فلسفی تألیف سجادی ) (از تعریفات جرجانی ). در میان حکما در تعریف ماهیت و حقیقت زمان اختلاف است ، جمهور حکما عقیده ٔ ارسطو را پذیرفته اند که گوید زمان مقدار حرکت فلک و افلاک است . نظریات مختلف در مورد زمان بقرار زیر است :
الف - بعضی گفته اند: زمان امری است موهوم یعنی موجود به وجود وهمی است .
ب - بعضی دیگر از فلاسفه بطور مطلق منکر وجود زمان شده اند.
ج - عده ٔ دیگر گویند زمان عبارت از فلک الافلاک است .
د - عده ٔ دیگر گویند: زمان عبارت از حرکت است .
هَ - بعضی گفته اند: زمان عبارت از آنات متتالیه است .
و - مشاهیر فلاسفه گویند: زمان مقدار حرکت بوده و موجودی است غیر قارالوجود و متقوم بحرکت و حرکت حامل آن است .
ز - بعضی گفته اند زمان امری است مادی و موجود در ماده ، بواسطه ٔ حرکت و از لحاظ وجودی ضعیف تر از حرکت است .
کسانی که گفته اند زمان عبارت از آنات متتالیه است ، چون «آن » ظرف و واسطه است و ظرف امری است عدمی ، نتیجه این میشود که زمان امری است غیر موجود بالذات . بعضی از متکلمان قائل بنوعی دیگر از زمان شده و برای تصویر آن گفته اند که میان موجودات عالم و حق تعالی فاصله هست به حکم آنکه «کان اﷲ و لم یکن معه شی ٔ» و این فاصله میان ذات حق و موجودات دیگر زمان متوهم است و این امر غیر از زمانی است که مقدار حرکت است و آن زمان متوهم را که فاصله ای از میان ذات خدا و موجودات عالم است وعاء عالم قرار داده و جهان را حادث به حدوث زمانی متوهم پنداشته اند.
ح - میرداماد می گوید: نسبت متغیر به متغیر زمان است که وعاء متجددات و سیالات است و معلول دهر است و دهر به نوبه ٔ خود معلول سرمد است .
ط - ابوالبرکات می گوید: زمان مقدار وجود است و بلکه نفس وجود است .
ی - صدرا می گوید: زمان مقدار حرکت سیلانی درجواهر است و به عبارت دیگر مقدار طبیعت متجدده ٔ سیاله است .
ک - بعضی گفته اند: زمان ذات واجب الوجود است ، چنانکه بیان شده اکثر حکماء زمان را مقدار حرکت فلک الافلاک میدانند و متکلمان مقدار موهوم دانسته اند. ارسطو زمان را مقیاس حرکت میداند و گوید: اگر حرکتی نمی بود زمانی نبود. و نیز گوید: عقل مقیاس زمان است و اگر انسانی نبود که احساس زمان کند، زمانی نبود. عده ای از فلاسفه ٔ اروپا گویند که زمان و مکان ، دو امری هستند که در ذهن از وجدان هیچ حادثه منفک نمی شوند و جزء ذهن انسان اند و از خود وجودی ندارند، چنانکه همه ٔ چیزها در زمان و مکان دیده می شوندو اما زمان و مکان خودشان دیده نمی شوند و ذهن آنها را از خود میسازد و ضمیمه ٔ تأثیرات خارجی می کند. برکسون گوید: به زمان به دو قسم می توان نظر کرد یکی تطبیق آن با مقدار و یکی دیگر به ادراک آن در نفس . اول کمیت است و دومی کیفیت به این معنی که هر گاه زمان را مثلاً در مدت یک شبانه روز در نظر گیریم چه میکنیم جز آنکه به ذهن می آوریم که خورشید از مشرق دمیده و فضای آسمان را پیموده و در مغرب فرورفته است و دوباره از مشرق سر درآورده است و اگر درست دقت شود، این نیست مگر مقارنه ٔ خورشید با نقاط مختلف فضا یعنی تصوربعدی معین . و از این نظر است که زمان یک شبانه روز را کمیت می دانیم ، لکن چشم خود را ببندیم و ذهن را ازجمیع امور مادی خالی کنیم و بدرون نفس رجوع نمائم وآنچه در حال ادراک می کنیم ، حقیقت زمان است و آن خودآگاهی است که کیفیت است و استمرار محض است . علامه ٔ حلی می گوید: زمان مقدار حرکت است و چنانکه اشاره شد صدرا گوید: زمان میزان و مقیاس متحرکات است از جهت آنکه متحرکات اند و کسانی که گفته اند زمان مقدار وجود و بلکه خود وجود است سخت در اشتباه اند. حاجی سبزواری گوید: زمان مقدار حرکت قطعی است ولکن مشهور این است که مقدار تجدد وضعی فلکی است و تحقیق این است که مقدار تجدد در طبیعت فلکی است بنابر حرکت جوهری . (فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سجادی صص 149 - 152) :
زمانی کز فلک زاید زمان نابوده چون باشد
زمان بی جود او موجود و ناموجود بی مبدا.
آن بی تن و جان چیست کو روانست
که شنید روانی که بی روانست ...
چون خط دراز است بی فراخا
خطی که درازاش بی کران است
هموار بر آن خط هفت نقطه
گردان پس یکدیگر روان است
با هر کس ازو بهره ای است بی شک
گر کودک و یا پیریا جوان است ...
نشگفت کزو من زمن شدستم
زیرا که مر او را لقب زمان است .
ننگری کاین چهار زن هموار
همی از هفت سوی چون زاید
هر کسی جز خدای در عالم
گر بجای زمان بود شاید.
پرنده زمان همی خوردمان
انگور شدیم و دهر زنبور.
رجوع به اساس الاقتباس ، کشاف اصطلاحات الفنون ، نسبیت ، بعد چهارم و دایرة المعارف فارسی شود. || وقت اندک بود یا بسیار. ج ، ازمنه . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). (از اقرب الموارد). ج ، ازمان ، ازمن . (ناظم الاطباء). به این معنی مشترک پارسی و تازی است . پهلوی «زمان » (وقت )، ارمنی دخیل «ژمنک » از ایران باستان «جمانه » کلمه ٔ آرامی «جمن « » زیمنه »، سریانی «زبنا» «زمنا» ، عبری «زمان » ، آرامی دخیل ، عربی زَمان نیز در پهلوی «ژمان » ...(حاشیه ٔ برهان چ معین ). وقت . هنگام . مدت . (ناظم الاطباء). وقت . (غیاث ). مشترک فارسی و عربی ... وقت . هنگام . (فرهنگ فارسی معین ). گه . دقیقه . گاه . وقت . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چون برون کرد زو هماره «؟» و هنگ
در زمان در کشید محکم تنگ .
من سخن گویم تو کانائی کنی
هر زمانی دست بر دستت زنی .
پس به تیری دید نزدیک درخت
هر زمان بانگی بجستی تند و سخت .
تشنه چون بود سنگدل دلبند
خواست آب آن زمان بخنداخند.
زمانی دست کرده جفت رخسار
زمانی جفت زانو کرده وارن .
سپاس از جهان آفرین کردگار
که چندان زمان بودم از روزگار.
یکی موبدی داستان زد به ری
که هر کس که دانا بود نیک پی
اگر پادشاهی کند یک زمان
روانش بپرّد سوی آسمان
به از بنده بودن به سالی دراز
به گنج جهاندار بردن نیاز.
خرد تیره و، مرد روشن روان
نباشد همی شادمان یک زمان .
به گنجور گفت آن زمان شهریار
که رو خلعت وتاج شاهانه آر.
گویی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود.
با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زمانک
بر فلک پروین پدید آید چو سیمین شفترنگ .
چو دانشگر این قولها بشنود
پس آنگه زمانی فرو آرمد.
آنگاه یکی ساتکنی باده برآرد
دهقان و زمانی به کف دست بدارد.
چند پایه که برفتی [ امیر محمود ] زمانی نیک بنشستی و بیاسودی . (تاریخ بیهقی ). چون خواجه از من بشنود، سر اندر پیش افکند و زمانی اندیشید. (تاریخ بیهقی ). چون غلامان دیدند یک زمانی حدیث کردند تا مقدمان ... (تاریخ بیهقی ).
زمانی بدین داس گندم درو
بکن پاک پالیزم از خار و خو.
جویم که رصدگه زمین را
تنها روی آن زمان ببینم .
بگرد چشمه جولان زد زمانی
ده اندر ده ندید از کس نشانی .
خواجگان در زمان معزولی
همه شبلی وبایزید شوند
باز چون بر سر عمل آیند
همه چون شمر و چون یزید شوند.
این زمان پنج پنج می گیرد
|| (اصطلاح دستوری ) وقوع فعل در هنگامی و آن شامل ماضی ، حال و مستقبل است . (فرهنگ فارسی معین ).
- زمان استقبال ؛ هنگام آینده . (از ناظم الاطباء).
- زمان پیشین ؛ هنگام گذشته و هنگامی پیش از این هنگام . (ناظم الاطباء).
- زمان حال ؛ الان و همین هنگام . (ناظم الاطباء).
- زمان ماضی ؛ هنگام گذشته و مدتی پیش از این هنگام . (ناظم الاطباء).
- زمان مرکب ؛ آن است که به معاونت فعل دیگر. (فعل معینی ) صرف شود: رفته است ، رفته بودم ، خواهم رفت . (فرهنگ فارسی معین ).
- زمان مفرد ؛ آن است که بی معاونت فعل دیگر صرف شود: رفتم ، می روم ، می رفتم . (فرهنگ فارسی معین ).
|| ساعت . (غیاث ). ساعت . قسمت . بهره . پاس . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
چنین داد پاسخ بدو ترجمان
که از روز چون بگذرد نه زمان
سخنگوی گردد یکی زین درخت
که آواز او بشنود نیکبخت .
به پایین کُه شاه خفته به ناز
شده یک زمان از شب دیرباز.
چو بگذشت از تیره شب یک زمان
خروش کلنگ آمد از آسمان .
بادتان صد سال عمر و روز هر یک صد زمان
هر زمانش در روش چون روز محشرصدهزار.
- زمان به زمان ؛ زمان تازمان . ساعت به ساعت . بطور توالی . پشت سر هم :
کاروان بس بزرگ خواهد گشت
وین پدید آیدش زمان به زمان .
رجوع به ترکیبهای بعدی شود.
- زمان تا زمان ؛ ساعت به ساعت :
برفت اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرو بارگی برنشست
زمان تا زمان زینش برساختی
همی گرد گیتیش برتاختی .
هر آنگه که بی شاه یابند بوم
زمان تا زمان لشکر آید ز روم .
ز بر گشتن دشمن ایمن مشو
زمان تا زمان آگهی خواه نو.
زمان تا زمان گردشان بردمد
به کنعان یکی کاروان برچمد.
نزل فرستنده زمان تا زمان
دل بدل و تن بتن و جان بجان .
به جوبیار از آن است سرفرازی سرو
که فیض ابر زمان تا زمانش آب دهد.
- زمان زمان ؛ لحظه به لحظه وساعت به ساعت . (آنندراج ). ساعت به ساعت و هنگامی پس از هنگام . (ناظم الاطباء) : از ایشان زمان زمان فسادی خواهد رفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404).
زمان زمان اثر نور او زیاد شود.
|| لحظه . آن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
زمانه زمانی است چون بنگری
ندارد کسی آلت داوری .
تو گفتی ز جنگش سرشت آسمان
نیاساید از تاختن یک زمان .
ابی تو مبادا جهان یک زمان
نه اورنگ شاهی و تاج کیان .
همی هر زمان اسب برگاشتی
وز ابر سیه نعره بگذاشتی .
آن ملک رسم و ملک طبع و ملک خو که بدو
هرزمان زنده شود نام ملک نوشروان .
چو نزدش بوی بسته کن چشم و گوش
بر او جز به نرمی زمانی مکوش .
بر هیچم هر زمان بیازاری
آزار ترا بهانه بایستی .
دل چنان با غم او انس گرفت
که ز غم نیم زمان نشکیبد.
کی باشد آن زمان که پر جان برآورم
سیمرغ وار زین قفس خاک برپرم .
الا گر طلبکار اهل دلی
ز خدمت مکن یک زمان غافلی .
هر زمان که دریابی نان گرم وبورانی
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی .
- اندر زمان ؛ در حال . بی درنگ . فوراً. علی الفور. فی الحال . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). رجوع به اندر زمان و ترکیب بعد شود.
- به زمان ؛ در زمان . اندر زمان . رجوع به همین ترکیب شود.
- در زمان ؛اندر زمان . رجوع به ترکیب قبل و «در» بمعنی فور و استعجال شود.
- یک زمان ؛ یک لحظه .
|| روزگار. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (دهار). زمانه و روزگار. (غیاث ). زمانه . روزگار. جهان . (ناظم الاطباء). زمانه . روزگار. دهر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
فرستاد پس موبدان را بخواند
بر تخت شاهی به زانو نشاند
به پرسش گرفت اختر دخترش
که تا چون بود در زمان اخترش .
بدانگونه بد گردش آسمان
بسنده نباشد کسی با زمان .
بمردی نباید شدن در گمان
که بر ما دراز است دست زمان .
همان شد سوی این بلند آسمان
که آگه نبود او ز گشت زمان .
زمین هست آماجگاه زمان
نشانه تن ما و چرخش کمان .
جهانا چون دگر شد حال و سانت
دگر گشتی چو دیگر شد زمانت
زمانت نیست چیزی جز که حالت
چرا حالت شده ست از دشمنانت .
زنهار که با زمان نکوشی
کاین بدخو، دشمنی است منصور...
اندوده رخش زمان به زر آب
آلوده سرش به گرد کافور.
قد تو گر چند چو تیر است راست
زود کند گشت زمان منحناش .
تو شاد باد و خرم ز عمر و ملک که هست
زمین ز ملک تو خرم زمان به عدل تو شاد.
در شبستان چون زمانی خوش بوید
آن شبیخون زمان یاد آورید.
از خرمگس زمانه فریاد
کز مروحه ٔ زمان نجنبد.
|| عصر. (از اقرب الموارد). عهد. (غیاث ). دور. عهد. (ازفرهنگ فارسی معین ). عهد. عصر. (ناظم الاطباء). عصر. عهد. دوره . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
آن قوم کافتخار زمانند و اصل دین
اصحاب عز و ایمنی و ملک بی زوال .
بود گبری در زمان بایزید
گفت او را یک مسلمان سعید.
هر کس به زمان خویش بودند
من سعدی آخرالزمانم .
- آخرزمان ؛ آخرالزمان . قسمت واپسین از دوران که به قیامت پیوندد. رجوع به آخرالزمان شود.
- امام زمان ؛ ولی عصر. رجوع به مهدی (اِخ ) شود.
- پادشاه زمان ؛ پادشاه عصر. (ناظم الاطباء).
|| فرصت . (غیاث ) (ناظم الاطباء). مهلت . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
هر آنچه خواهند از من همان زمان گویم
زمان نخواهم وز هردری سخن نچنم .
- زمان خواستن ؛ مهلت خواستن . استمهال . تقاضای فرصت و مهلت کردن . مهلت طلبیدن :
زمان خواهم از نامور پهلوان
بدان تا فرستم هیونی دمان .
زمان خواهم از کردگار زمان
که چندان بماند دلم شادمان .
بدو گفت خسرو که چندان زمان
چرا خواهی از من تو ای بدگمان
نباید که داری تو زین دست باز
به زر و به سیمت نیاید نیاز.
ز دانای هندی زمان خواستیم
به دانش روان را بیاراستیم .
- زمان دادن ؛ کنایه ازمهلت دادن و فرصت و نوبت دادن است . (آنندراج ). مهلت دادن . فرصت دادن . امهال . تمهیل : و سه روززمان دادم اگر از پس سه روز از این مخالفان کسی را در این پادشاهی بگیرم البته بکشم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). هارون آن شب که بمرد خواست که خیشوع را بکشد، گفت : یا امیرالمؤمنین مرا زمان ده اگر فردا بهتر و خوشتر نشوی مرا بکش و آنچه خواهی بکن . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). عبداﷲبن عبداﷲ گفت : چه کنید از دور نشسته اید واو (ملک سند) را زمان همی دهید تا همه ٔ جهان را بر خویشتن گرد آورد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
هندوان راسر بسر ناچیز کرد
رومیان را داد یک چندی زمان .
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود از روزگاریابد مار.
گفتم خلیفه فرموده است که ترا پیش او بریم گفت : انا للّه و انا الیه راجعون . اکنون مرا زمان دهید تا باز خانه شوم و کودکان خویش را ببینم و وصیتی بکنم . (تاریخ بخارا، یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
از زمانه بترس خاقانی
که زمانه زمان نخواهد داد.
یکنفس تا که یک نفس بزنم
روزگارم زمان نخواهد داد.
تقدیراو را زمان نداد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 441).
گر از جانور نیز یابی گزند
زمانش مده یا بکش یا ببند.
به قصابی بگذشت ، گوشت فربه داشت ، گفت : از این گوشت بستان ، گفت : سیم ندارم . گفت : ترا زمان دهم . گفت : من خویشتن را زمان دهم ، نکوتر از آنکه تو مرا زمان دهی .(تذکرة الاولیای عطار).
ای فلک در فتنه ٔ آخر زمان
تیز می گردی بده آخر، زمان .
در ریختن خون دل اهل زمانه
چشم تو زمان می ندهد دور زمان را.
- زمان یافتن ؛ فرصت یافتن . مهلت یافتن :
از کف ایام امان کس نیافت
از روش دهر زمان کس نیافت .
|| آسمان . (ناظم الاطباء). و هر گاه که لفظ زمان به مقابله ٔ زمین واقع شود بمعنی آسمان باشد. (آنندراج ) :
منم شهریار زمان و زمین
بود بنده ٔ من زمان وزمین .
بر آن آفرین کافرین آفرید
مکان و زمان و زمین آفرید.
فریدون بیداردل زنده شد
زمین و زمان پیش او بنده شد.
ای شاه تویی شاه جهان گذران را
ایزد بتو داده ست زمین را و زمان را.
- زمان و زمین را بهم دوختن ؛ زمان و زمین را بهم پیوستن . منتهای جهد و تلاش کردن .
- امثال :
گر زمین و زمان بهم دوزی
ندهندت زیاده از روزی .
|| عالم . (ناظم الاطباء) :
به رای و به گفتار نیکی گمان
نبینی به مانند او در زمان .
|| عمر.زندگانی . (ناظم الاطباء). عمر. حیات . زندگی . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
بدو گفت هوم ، ای بد بدگمان
همانا فراوان نماندت زمان .
اگر مانده باشد مر او را زمان
بماند به گیتی تو با او بمان .
ز گیتی مرا بهره این بد که بود
زمان چون بکاهد نشاید فزود.
- زمان بر کسی سر آمدن ؛ بپایان رسیدن عمر او. فرارسیدن مرگ او :
یکی داستان زد هژبر دمان
که چون بر گوزنی سر آید زمان .
- زمان را بر کسی سر آوردن ؛ پایان دادن عمر او. کشتن او :
بر آنگونه بردند گردان گمان
که خسرو سر آرد بر ایشان زمان .
می ترسی کآن زمان درآید
کآرند به سر زمان ما در.
- زمان کسی بسر آمدن ؛ عمر او پایان یافتن . فرارسیدن مرگ :
کسی را که آید زمانش بسر
ز مردی به گفتار جوید هنر.
- زمان کسی را سر آمدن ؛ عمر او بپایان رسیدن :
پدر نام ساسانش کرد آن زمان
مر او را به زودی سر آمد زمان .
- زمان یافتن ؛ عمر یافتن . نمردن . فرصت زندگی بدست آوردن :
گر زمان یابم از احداث زمان شک نکنم
کزمعالیش گذربان به خراسان یابم .
|| درنگ . توقف . مکث . سکون . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زمان جستن ؛ توقف کردن . درنگ کردن :
برفتیم بر سان باد دمان
نجستیم بر جنگ ایشان زمان .
برفتند با خنده و شادمان
بره برنجستند جایی زمان .
چو برخیزد آواز کوس از دو روی
نجوید زمان مرد پرخاشجوی .
- زمان ساختن ؛ توقف کردن . مکث کردن :
من اینک پس اندر چو باد دمان
بیایم ، نسازم درنگ و زمان .
- زمان کردن ؛ درنگ کردن . آرام گرفتن . انتظار بردن . صبر کردن . توقف کردن : باز عبدالرحمن گفت : سه روز زمان باید کرد تا نیکو نگاه کنیم . (تاریخ سیستان ).
اگر زمانی کنی آنجا بخدمت آمد نیست
ز تو اشارت و از بنده بردن فرمان .
- بی زمان ؛ بی درنگ :
بجایی توان مرد کآید زمان
بیاید زمان بی زمان ، یک زمان .
|| بخت و نصیب . || سرنوشت . قضا و قدر. (ناظم الاطباء). || حاکم . (تعریفات جرجانی در ذیل اصطلاحات صوفیه ص 181).