زریری
لغتنامه دهخدا
زریری . [ زَ ] (ص نسبی ) منسوب به زریر. مانند زریر زرد :
سپهبد به ملاح گفت این بخوان
چو برخواند گشتش زریری رخان .
همی بود تا گشت خور زردفام
ز مهر سپهبد برآمد به بام ...
شد از بام لاله ، زریری شده
دونوش از دم سرد خیری شده ...
چو دایه رخ ماه بی رنگ دید
بپرسید کت نوچه انده رسید.
رجوع به زریر شود.
سپهبد به ملاح گفت این بخوان
چو برخواند گشتش زریری رخان .
همی بود تا گشت خور زردفام
ز مهر سپهبد برآمد به بام ...
شد از بام لاله ، زریری شده
دونوش از دم سرد خیری شده ...
چو دایه رخ ماه بی رنگ دید
بپرسید کت نوچه انده رسید.
رجوع به زریر شود.