زرپیکر
لغتنامه دهخدا
زرپیکر. [ زَ پ َ / پ ِ ک َ ] (ص مرکب ) که از زر ساخته شده باشد :
بدستور بر نیز گوهر فشاند
به کرسی زرپیکرش برنشاند.
چو نان خورده شد آرزو را بخواند
به کرسی زرپیکرش برنشاند.
|| به مجاز، به معنی جسم درخشان و تابنده مانند زر :
در پر طاوس که زرپیکر است
سرزنش پای کجا درخور است .
- زرپیکر درخش ؛ زرپیکر درفش . (آنندراج ). آفتاب و ستاره ٔ مشتری . (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زرپیکر درفش ؛ آفتاب . (آنندراج ).
بدستور بر نیز گوهر فشاند
به کرسی زرپیکرش برنشاند.
چو نان خورده شد آرزو را بخواند
به کرسی زرپیکرش برنشاند.
|| به مجاز، به معنی جسم درخشان و تابنده مانند زر :
در پر طاوس که زرپیکر است
سرزنش پای کجا درخور است .
- زرپیکر درخش ؛ زرپیکر درفش . (آنندراج ). آفتاب و ستاره ٔ مشتری . (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زرپیکر درفش ؛ آفتاب . (آنندراج ).