زرفام
لغتنامه دهخدا
زرفام . [ زَ ] (ص مرکب ) طلائی . طلائی رنگ . زرگون . به رنگ زرد :
چو رنگین رخ شاه زرفام گشت
جهان تیره در پیش بهرام گشت .
گفت که خاقانیا روی تو زرفام نیست
گفتم معذور دار زرننماید به شب .
خضر ز توقیع تو سازد تریاق روح
چون ز کفت برگشاد افعی زرفام فم .
مشو غره بر آن خرگوش زرفام
که بر خنجر نگارد مرد رسّام
رجوع به زر شود.
چو رنگین رخ شاه زرفام گشت
جهان تیره در پیش بهرام گشت .
گفت که خاقانیا روی تو زرفام نیست
گفتم معذور دار زرننماید به شب .
خضر ز توقیع تو سازد تریاق روح
چون ز کفت برگشاد افعی زرفام فم .
مشو غره بر آن خرگوش زرفام
که بر خنجر نگارد مرد رسّام
رجوع به زر شود.