زرد گشتن
لغتنامه دهخدا
زرد گشتن . [ زَ گ َ ت َ ] (مص مرکب ) زرد شدن . افسرده و رنگ پریده گشتن . زردگونه شدن از درد و غم و جز آن :
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن .
همه زردگشتند و پرچین به روی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی .
لعل پیازکی رخ من بود زرد گشت
اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی .
شهرشهر و خانه خانه قصه کرد
نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد.
- زرد برگشتن روز ؛ زرد گشتن روز. نزدیک غروب فرارسیدن :
بر این گونه تا روز برگشت زرد
برآورد شب چادر لاجورد.
- زرد گشتن آفتاب ؛ زرد شدن آفتاب و خورشید، غروب آن :
همی بود تا زرد گشت آفتاب
نشست از بر باره ٔ زودیاب .
- زرد گشتن خورشید ؛ زرد گشتن آفتاب :
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد.
رجوع به زرد شدن و زرد و دیگر ترکیبهای آن شود.
آبی مگر چو من ز غم عشق زرد گشت
وز شاخ همچو چوک بیاویخت خویشتن .
همه زردگشتند و پرچین به روی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی .
لعل پیازکی رخ من بود زرد گشت
اشکم ز درد اوست چو لعل پیازکی .
شهرشهر و خانه خانه قصه کرد
نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد.
- زرد برگشتن روز ؛ زرد گشتن روز. نزدیک غروب فرارسیدن :
بر این گونه تا روز برگشت زرد
برآورد شب چادر لاجورد.
- زرد گشتن آفتاب ؛ زرد شدن آفتاب و خورشید، غروب آن :
همی بود تا زرد گشت آفتاب
نشست از بر باره ٔ زودیاب .
- زرد گشتن خورشید ؛ زرد گشتن آفتاب :
بدین گونه تا گشت خورشید زرد
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد.
رجوع به زرد شدن و زرد و دیگر ترکیبهای آن شود.