زربفت
لغتنامه دهخدا
زربفت . [ زرر / زَ ب َ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) و گاهی با تشدید راء، مخفف زربافت . قماش زرباف . (از آنندراج ). زرباف . زربافته . (ناظم الاطباء). زربافت . زربافته . زرباف . پارچه ای که در آن رشته های طلا بکار برده باشند. زرتار. زردوزی . (فرهنگ فارسی معین ). نسج به زربافته یا زردوزی . (شرفنامه ٔ منیری ) :
ز دیبای زربفت کردش کفن
خروشان بر آن شهریار انجمن .
ز یاقوت سرخ افسری برسرش
درفشان ز زربفت چینی برش .
یکی دست زربفت شاهنشهی
ابا یاره و طوق با فرهی .
جامه ٔ عباسیان بر روی روز افکند شب
برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان .
باد خزان از آب کند تخته ٔ بلور
دیبای زربفت درآرد ز پرنیان .
طاووس میان باغ دمان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی
بالش بسان دامن دیبای زربفت
دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی .
همیدون تموز و دیش چاکر است
بهارش مثال خزان زرگر است
یکی زرّبفتش دهد خسروی
یکی شارها بافدش هندوی .
سراپرده ٔ چینی از زرّبفت
ز دیبا شراع نو و خیمه هفت .
دوصد پیل آراسته همچنین
به برگستوانهای زربفت چین .
منبر از سر تا پای در دیبای زربفت گرفته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). این دیبای خسروانی که پیش گرفته اند به نامش زربفت گردانم . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 393).
روی صحرا را بپوشد حله ٔ زربفت زرد
چون به شب زین گوی تیره روی زی صحرا کند.
دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی
جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن وجیب .
زربفت جامه گر دهدت رنگین
باور مکن که پشم بود شارش .
هفت خشت زرین و هفت خشت سیمین و هفت پرده ٔ زربفت می آورند. (قصص الانبیاء ص 165). و هفت هزار پرده ٔ زربفت فروگذاشتند. (قصص الانبیاء ایضاً). و کلاهی زربفت به عوض تاج بر سر میداری . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 43).
شاه ریاحین به باغ خیمه ٔ زربفت زد
شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار.
بر قامت گل قبای اطلس
زربفت نهاده گرد دامان .
یافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندس نیسان به خراسان یابم .
قصبهای زربفت و خزهای نرم
که پوشندگان را کند مهد گرم .
بساطی شاهوار افکنده زربفت
که گنجی برد هر بادی کز او رفت .
همه ترتیب کرد آیین زربفت
فرودآورد خسرو را و خود رفت .
چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی
پوشیده در تنعم وآنگه دریده گیر.
به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت
کلاه وار قبا پیش او ببست کمر.
سلطان رخت اطلس زربفت می نهم
در جیب گویش از در شهوار می کنم .
نگر که بالش زربفت و نطع زیلوچه
ز کتم غیب که می آورد به صدر صدور.
از فیض انبساط گل و سبزه چشم خاک
پوشیده ست خلعت زربفت بوته دار.
گر پرتوی ازلطف تو بر من تابد
زربفت شود لباس پشمینه ٔ من .
رجوع به زرباف ، زربافت ، زربافته و تذکرة الملوک شود.
- امثال :
زربفت بریده پنبه کردن ؛ این مثل در محل ممتنع بودن کاری گویند. (آنندراج ) :
باشد هوس وصالش از من
زربفت بریده پنبه کردن .
ز دیبای زربفت کردش کفن
خروشان بر آن شهریار انجمن .
ز یاقوت سرخ افسری برسرش
درفشان ز زربفت چینی برش .
یکی دست زربفت شاهنشهی
ابا یاره و طوق با فرهی .
جامه ٔ عباسیان بر روی روز افکند شب
برگرفت از پشت شب زربفت رومی طیلسان .
باد خزان از آب کند تخته ٔ بلور
دیبای زربفت درآرد ز پرنیان .
طاووس میان باغ دمان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و پایش چو برگ نی
بالش بسان دامن دیبای زربفت
دمش پر از هلال و جناحش پر از جدی .
همیدون تموز و دیش چاکر است
بهارش مثال خزان زرگر است
یکی زرّبفتش دهد خسروی
یکی شارها بافدش هندوی .
سراپرده ٔ چینی از زرّبفت
ز دیبا شراع نو و خیمه هفت .
دوصد پیل آراسته همچنین
به برگستوانهای زربفت چین .
منبر از سر تا پای در دیبای زربفت گرفته بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). این دیبای خسروانی که پیش گرفته اند به نامش زربفت گردانم . (تاریخ بیهقی ایضاً ص 393).
روی صحرا را بپوشد حله ٔ زربفت زرد
چون به شب زین گوی تیره روی زی صحرا کند.
دامن و جیب مکن جهد که زربفت کنی
جهد آن کن که مگر پاک کنی دامن وجیب .
زربفت جامه گر دهدت رنگین
باور مکن که پشم بود شارش .
هفت خشت زرین و هفت خشت سیمین و هفت پرده ٔ زربفت می آورند. (قصص الانبیاء ص 165). و هفت هزار پرده ٔ زربفت فروگذاشتند. (قصص الانبیاء ایضاً). و کلاهی زربفت به عوض تاج بر سر میداری . (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 43).
شاه ریاحین به باغ خیمه ٔ زربفت زد
شاخ که آن دید ساخت برگ تمام از نثار.
بر قامت گل قبای اطلس
زربفت نهاده گرد دامان .
یافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندس نیسان به خراسان یابم .
قصبهای زربفت و خزهای نرم
که پوشندگان را کند مهد گرم .
بساطی شاهوار افکنده زربفت
که گنجی برد هر بادی کز او رفت .
همه ترتیب کرد آیین زربفت
فرودآورد خسرو را و خود رفت .
چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی
پوشیده در تنعم وآنگه دریده گیر.
به تخت کت چو برآمد نهالی زربفت
کلاه وار قبا پیش او ببست کمر.
سلطان رخت اطلس زربفت می نهم
در جیب گویش از در شهوار می کنم .
نگر که بالش زربفت و نطع زیلوچه
ز کتم غیب که می آورد به صدر صدور.
از فیض انبساط گل و سبزه چشم خاک
پوشیده ست خلعت زربفت بوته دار.
گر پرتوی ازلطف تو بر من تابد
زربفت شود لباس پشمینه ٔ من .
رجوع به زرباف ، زربافت ، زربافته و تذکرة الملوک شود.
- امثال :
زربفت بریده پنبه کردن ؛ این مثل در محل ممتنع بودن کاری گویند. (آنندراج ) :
باشد هوس وصالش از من
زربفت بریده پنبه کردن .