زراندود
لغتنامه دهخدا
زراندود. [ زَ اَ ] (ن مف مرکب ) زرنگار و اندودشده از زر. (ناظم الاطباء). چیزبه زراندوده که بر ظاهرش زر بود و بر باطنش چیزی دیگر. (آنندراج ). ملمع. (دهار). زرنگار. مذهب . مزخرف . ذهیب . (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا) :
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتی است زراندود.
سیم زراندود گردد هرچه زو گیرد فروغ
زر سیم اندود گردد هرچه زو اخگر شود.
ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). و خلعت قاضی زرین و از آن دیگران زراندود. (تاریخ بیهقی ).
که آراید چه می گویی تو هر شب
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
و بر تخت نشینی از سیم زراندود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 43).
مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید.
در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود
در دیده ٔ سودازدگان دامن سنگی است .
توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. (گلستان ). || به مجاز، زردرنگ . به رنگ زر. زرگون . زردفام :
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
مگر فراق ترا پیشه زرگری بوده ست
که کرد دو رخ من زردفام و زراندود.
وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم
آسمان گون شد و اشکم شده چون پرونیا.
همیشه تا که شود باد دشت مهرآگین
همیشه تا که شود مهر کوه زراندود.
چون نسیج سر تابوت زراندود رخید
چون حلی بن تابوت دوتائید همه .
در سپر ماه راند تیغ زراندود مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار.
|| به مجاز، بمعنی زربفت . بزربافته :
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسیج زراندود بار کرد.
براه انتظار جلوه ات افکنده ام بیدل
چو شمع از چهره ٔ زرین خود فرش زراندودی .
|| به مجاز، قلب چون دینار زراندود و پشیز زراندود و جز اینها :
وگر گفتار بی کردار داری
چو زراندود دیناری به دیدار.
به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش
به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود.
سخن سنجی آمد ترازو بدست
درست زراندود را می شکست .
سیاه سیم زراندود چون به بوته برند
خلاف آن بدر آید که خلق پندارند.
ماغ در آبگیر گشته روان
راست چون کشتی است زراندود.
سیم زراندود گردد هرچه زو گیرد فروغ
زر سیم اندود گردد هرچه زو اخگر شود.
ابوالقاسم رازی را دید بر اسبی قیمتی برنشسته و ساختی گران افکنده زراندود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 365). و خلعت قاضی زرین و از آن دیگران زراندود. (تاریخ بیهقی ).
که آراید چه می گویی تو هر شب
بدین نورسته نرگسها و زراندود پیکانها.
و بر تخت نشینی از سیم زراندود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 43).
مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید.
در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود
در دیده ٔ سودازدگان دامن سنگی است .
توانگر فاسق کلوخ زراندود است و درویش صالح شاهد خاک آلود. (گلستان ). || به مجاز، زردرنگ . به رنگ زر. زرگون . زردفام :
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود.
مگر فراق ترا پیشه زرگری بوده ست
که کرد دو رخ من زردفام و زراندود.
وز تپانچه زدن این دو رخ زراندودم
آسمان گون شد و اشکم شده چون پرونیا.
همیشه تا که شود باد دشت مهرآگین
همیشه تا که شود مهر کوه زراندود.
چون نسیج سر تابوت زراندود رخید
چون حلی بن تابوت دوتائید همه .
در سپر ماه راند تیغ زراندود مهر
بر کتف کوه دوخت دست سپیده غیار.
|| به مجاز، بمعنی زربفت . بزربافته :
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسیج زراندود بار کرد.
براه انتظار جلوه ات افکنده ام بیدل
چو شمع از چهره ٔ زرین خود فرش زراندودی .
|| به مجاز، قلب چون دینار زراندود و پشیز زراندود و جز اینها :
وگر گفتار بی کردار داری
چو زراندود دیناری به دیدار.
به فکر و قول و زبان یک نهاد باش و مباش
به دل خلاف زبان چون پشیز زراندود.
سخن سنجی آمد ترازو بدست
درست زراندود را می شکست .
سیاه سیم زراندود چون به بوته برند
خلاف آن بدر آید که خلق پندارند.