زبون ماندن
لغتنامه دهخدا
زبون ماندن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) زبون گشتن . بخواری بسر بردن .خوار و زار بودن . زیردست و ناچیز بودن :
یکی نیک دان بخردی در جهان
بماند زبون در کف ابلهان .
با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا
در کف سهم تو جان گردنان مانده زبون .
یکی نیک دان بخردی در جهان
بماند زبون در کف ابلهان .
با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا
در کف سهم تو جان گردنان مانده زبون .