زبون
لغتنامه دهخدا
زبون . [ زَ ] (ص ) خوار. (فرهنگ نظام ) (انجمن آرا) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات ). زیردست . (برهان قاطع) (شرفنامه ٔ منیری ). بیمقدار. ناچیز. حقیر. ذلیل . توسری خور. ستمکش . فاقد مقام و موقع در میان مردم یا در محیطی خاص . رجوع به زبون شدن ، زبونی کشیدن و دیگر ترکیبات زبونی و زبون شود. || آسان . سهل . خوار :
گفتم که داروییست مرا آن هلاهل است
دیدنْش بس گران و نهادنْش بس زبون .
- زبون چیزی (کسی ) بودن ؛ مجازاً، مقهوراو بودن . در برابر آن بغایت کوچک و ناچیز بودن :
زبون بود چنگال او [ طغرل ] را کلنگ
شکاری که نخجیر او بد پلنگ .
خود نباشد جوع هر کس را زبون
کاین علف زاری است زاندازه برون .
- زبون کسی بودن ؛ مطیع او بودن . (از مجموعه ٔ مترادفات ). سرسپرده و رام او بودن . کوچکی او کردن . خود را در برابر آن چیز یا آن کس ناچیز و خرد گرفتن :
بهر کار ما را زبون بود روم
کنون بخت آزادگان گشت شوم .
تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم
دانی بهیچ حال زبون کسی نییم .
نه از تواضعباشد زبون دون بودن
نه حلم باشد خوردن قفا ز دست جهود.
زبون عشق شو تا برکشندت
که هر گاهی که کم گشتی ، فزونی .
چاره ٔ کرباس چه بْوَد جان من
جز زبون رای آن غالب شدن .
ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم
جز زبون و جز که قانع نیستیم .
برای یکدمه شهوت که خاک بر سر آن
زبون زن شدن آیین شیرمردان نیست .
- || دستخوش و بازیچه ٔ دست کسی بودن . مقهور دست کسی بودن و جز به اراده ٔ او کار نکردن :
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زبون گرفتن کسی را ؛ او را ببازیچه گرفتن . با زبان خوش او را در دست خود داشتن و به اراده ٔ خود گرداندن . او را مقهور اراده ٔ خویش ساختن :
ای مر ترا گرفته بت خوش زبان زبون
تو خوش بدو سپرده دل مهربان زبون .
رجوع به ماده ٔ زبون گرفتن شود.
|| پست ترین جنس از هر چیزی . ضایع و بد. (ناظم الاطباء). بی بها. (آنندراج ) (انجمن آرا). ضایع و بد. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ) : اسپرزه ... سفید و سرخ و سیاه می باشد و بهترین او سفید و زبون ترین او سیاهست . (تحفه ٔحکیم مؤمن ). نوعی که بیدانه است و کشمش نامند بهترین او سبز و زبونترین او سیاهست . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و روزبروز بخوبی و بدی و کم و زیاد اخراجات و طعام خاصه و خادمان رسیده (ناظر) که تحویلداران اجناس زبون بخرج ندهند. (تذکرة الملوک ص 12). و آنچه از زرهای قلابی و زبون باشد جدا کرده تسلیم صاحب زر مینماید.(تذکرة الملوک ص 34). || ضعیف . (انجمن آرا) (آنندراج ). بیچاره و ضعیف . (شرفنامه ). عاجز. (فرهنگ نظام ). ناتوان و ضعیف و کم زور و عاجز و درمانده وبیچاره . (ناظم الاطباء) :
ز مردان ازین پیش ننگ آمدت
زبون بود مرد ار بچنگ آمدت .
و بنده زبون نیست که بدولت خداوند انصاف خویش از وی تواند ستد. (تاریخ بیهقی ).
ترا جنگ با شاه ما آرزوست
گمانی بری کو زبون چون بهوست .
آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
گویی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا.
زبان از یاد توحیدش زبونست
که از حد و قیاس ما برونست .
تو که در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی ؟
پیل است در سرما زبون ، پیل هوایی بین کنون
آتش ز کام خود برون هنگام سرما ریخته .
اوحدی گر تو صد زبان داری
عاشق بی درم زبون باشد.
چه خیانت بتر ز خون خوردن
وآنگه از حلق هر زبون خوردن .
گفت پیغمبر که هستند از فنون
اهل جنت در خصومتها زبون
از کمال حزم و سوءالظن خویش
نی ز نقص و بددلی و ضعف کیش .
|| لاغر. زار و نزار :
زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز
مرا بطنز چو خورشید خواند آن جوزا.
سالی یک مرتبه شتران راناظر دیده ، بچاقی و لاغری و زبونی اسقاط شتران برسد.(تذکرة الملوک ص 11). || نالنده . (برهان قاطع). نالان و نالنده . || مغلوب و منهزم . (ناظم الاطباء) :
گرفتن ره دشمن اندر گریز
مفرمای و خون زبونان مریز.
|| گرفتار . (شرفنامه ٔ منیری ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فارسیان بمعنی گرفتار استعمال کرده اند. (دهار). محبوس و گرفتار. (ناظم الاطباء) :
برده دل من بدست عشق زبونست
سخت زبونی که جان و دلْش ربونست .
چون و چرا مجوی و زبون چرا مباش
زیرا که خود ستور، زبون چرا شده ست .
ای بوده زبون تن زبهر تن
همواره چرا زبون بزّازی .
با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا
در کف سهم تو جان گردنان مانده زبون .
مهی که کرد تنم را به بند فتنه اسیر
بتی که کرد دلم را به دست عشوه زبون .
چو تو در دست نفس خود زبونی
منال از دست شیطان برونی .
بشعر تهنیت ار رفت اندکی تأخیر
تنم رهین عنا بود و جان زبون سقم .
|| (اِ) بیعانه و پولی که پیشکی جهت خریدن چیزی میدهند. (ناظم الاطباء). رجوع به ربون و اربون شود. || (ص ) راغب . (برهان قاطع) (دهار) (شرفنامه ٔ منیری ). راغب و حریص و آزمند. (ناظم الاطباء).
گفتم که داروییست مرا آن هلاهل است
دیدنْش بس گران و نهادنْش بس زبون .
- زبون چیزی (کسی ) بودن ؛ مجازاً، مقهوراو بودن . در برابر آن بغایت کوچک و ناچیز بودن :
زبون بود چنگال او [ طغرل ] را کلنگ
شکاری که نخجیر او بد پلنگ .
خود نباشد جوع هر کس را زبون
کاین علف زاری است زاندازه برون .
- زبون کسی بودن ؛ مطیع او بودن . (از مجموعه ٔ مترادفات ). سرسپرده و رام او بودن . کوچکی او کردن . خود را در برابر آن چیز یا آن کس ناچیز و خرد گرفتن :
بهر کار ما را زبون بود روم
کنون بخت آزادگان گشت شوم .
تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم
دانی بهیچ حال زبون کسی نییم .
نه از تواضعباشد زبون دون بودن
نه حلم باشد خوردن قفا ز دست جهود.
زبون عشق شو تا برکشندت
که هر گاهی که کم گشتی ، فزونی .
چاره ٔ کرباس چه بْوَد جان من
جز زبون رای آن غالب شدن .
ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم
جز زبون و جز که قانع نیستیم .
برای یکدمه شهوت که خاک بر سر آن
زبون زن شدن آیین شیرمردان نیست .
- || دستخوش و بازیچه ٔ دست کسی بودن . مقهور دست کسی بودن و جز به اراده ٔ او کار نکردن :
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زبون گرفتن کسی را ؛ او را ببازیچه گرفتن . با زبان خوش او را در دست خود داشتن و به اراده ٔ خود گرداندن . او را مقهور اراده ٔ خویش ساختن :
ای مر ترا گرفته بت خوش زبان زبون
تو خوش بدو سپرده دل مهربان زبون .
رجوع به ماده ٔ زبون گرفتن شود.
|| پست ترین جنس از هر چیزی . ضایع و بد. (ناظم الاطباء). بی بها. (آنندراج ) (انجمن آرا). ضایع و بد. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ) : اسپرزه ... سفید و سرخ و سیاه می باشد و بهترین او سفید و زبون ترین او سیاهست . (تحفه ٔحکیم مؤمن ). نوعی که بیدانه است و کشمش نامند بهترین او سبز و زبونترین او سیاهست . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و روزبروز بخوبی و بدی و کم و زیاد اخراجات و طعام خاصه و خادمان رسیده (ناظر) که تحویلداران اجناس زبون بخرج ندهند. (تذکرة الملوک ص 12). و آنچه از زرهای قلابی و زبون باشد جدا کرده تسلیم صاحب زر مینماید.(تذکرة الملوک ص 34). || ضعیف . (انجمن آرا) (آنندراج ). بیچاره و ضعیف . (شرفنامه ). عاجز. (فرهنگ نظام ). ناتوان و ضعیف و کم زور و عاجز و درمانده وبیچاره . (ناظم الاطباء) :
ز مردان ازین پیش ننگ آمدت
زبون بود مرد ار بچنگ آمدت .
و بنده زبون نیست که بدولت خداوند انصاف خویش از وی تواند ستد. (تاریخ بیهقی ).
ترا جنگ با شاه ما آرزوست
گمانی بری کو زبون چون بهوست .
آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
گویی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا.
زبان از یاد توحیدش زبونست
که از حد و قیاس ما برونست .
تو که در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی ؟
پیل است در سرما زبون ، پیل هوایی بین کنون
آتش ز کام خود برون هنگام سرما ریخته .
اوحدی گر تو صد زبان داری
عاشق بی درم زبون باشد.
چه خیانت بتر ز خون خوردن
وآنگه از حلق هر زبون خوردن .
گفت پیغمبر که هستند از فنون
اهل جنت در خصومتها زبون
از کمال حزم و سوءالظن خویش
نی ز نقص و بددلی و ضعف کیش .
|| لاغر. زار و نزار :
زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز
مرا بطنز چو خورشید خواند آن جوزا.
سالی یک مرتبه شتران راناظر دیده ، بچاقی و لاغری و زبونی اسقاط شتران برسد.(تذکرة الملوک ص 11). || نالنده . (برهان قاطع). نالان و نالنده . || مغلوب و منهزم . (ناظم الاطباء) :
گرفتن ره دشمن اندر گریز
مفرمای و خون زبونان مریز.
|| گرفتار . (شرفنامه ٔ منیری ) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فارسیان بمعنی گرفتار استعمال کرده اند. (دهار). محبوس و گرفتار. (ناظم الاطباء) :
برده دل من بدست عشق زبونست
سخت زبونی که جان و دلْش ربونست .
چون و چرا مجوی و زبون چرا مباش
زیرا که خود ستور، زبون چرا شده ست .
ای بوده زبون تن زبهر تن
همواره چرا زبون بزّازی .
با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا
در کف سهم تو جان گردنان مانده زبون .
مهی که کرد تنم را به بند فتنه اسیر
بتی که کرد دلم را به دست عشوه زبون .
چو تو در دست نفس خود زبونی
منال از دست شیطان برونی .
بشعر تهنیت ار رفت اندکی تأخیر
تنم رهین عنا بود و جان زبون سقم .
|| (اِ) بیعانه و پولی که پیشکی جهت خریدن چیزی میدهند. (ناظم الاطباء). رجوع به ربون و اربون شود. || (ص ) راغب . (برهان قاطع) (دهار) (شرفنامه ٔ منیری ). راغب و حریص و آزمند. (ناظم الاطباء).