زبان گیر
لغتنامه دهخدا
زبان گیر. [ زَ ] (نف مرکب ) کنایه از جاسوس باشد. (برهان قاطع). جاسوس . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). جاسوس و خبرپرسان و پیک است . (آنندراج ). جاسوس ، زیرا که سخنها از مردمان میگیرد. (ارمغان آصفی ج 2 ص 7) :
با آن همه جاسوسی خود گوش گرفتم
خاموشی ما را چه زبان گیر برآورد.
رفته اول چون زبان گیران زبان آورده ام
تا شبیخون معانی بر بیان آورده ام .
|| شخصی که از لشکر دشمن بگیرد آمده تا کمیت و کیفیت آن لشکر از او استفسار شود. (از آنندراج : زبان گیری ). || آنچه زبان را میگزد. (ناظم الاطباء). || (اِمص مرکب ) حصول اطلاع از بندی و حبسی . (ناظم الاطباء). رجوع به زبان گیری و زبان گرفتن شود. || (نف مرکب ) (...خامه ) مطلبی که زبان خامه از کمال وصف آن عاجز است ، نوک قلم را فرصت نمیدهد که آنرا تمام کند و به نوشتن مطلبی دیگر بپردازد:
بگو که حرف دو زلفش چسان کنم تحریر
قبول یکسر مو خامه را زبان گیر است .
با آن همه جاسوسی خود گوش گرفتم
خاموشی ما را چه زبان گیر برآورد.
رفته اول چون زبان گیران زبان آورده ام
تا شبیخون معانی بر بیان آورده ام .
|| شخصی که از لشکر دشمن بگیرد آمده تا کمیت و کیفیت آن لشکر از او استفسار شود. (از آنندراج : زبان گیری ). || آنچه زبان را میگزد. (ناظم الاطباء). || (اِمص مرکب ) حصول اطلاع از بندی و حبسی . (ناظم الاطباء). رجوع به زبان گیری و زبان گرفتن شود. || (نف مرکب ) (...خامه ) مطلبی که زبان خامه از کمال وصف آن عاجز است ، نوک قلم را فرصت نمیدهد که آنرا تمام کند و به نوشتن مطلبی دیگر بپردازد:
بگو که حرف دو زلفش چسان کنم تحریر
قبول یکسر مو خامه را زبان گیر است .