زبان بریده
لغتنامه دهخدا
زبان بریده . [ زَ ب ُ دَ /دِ ] (ن مف مرکب ) خاموش . (آنندراج ). خاموش و ساکت شده . (ناظم الاطباء). ملسون . (منتهی الارب ) :
آویخته کی بدی ترازو
گرزانکه زبان بریده بودی .
حالی که بهم رسیده گشتند
چون صبح زبان بریده گشتند.
زبان بریده بکنجی نشسته صم بکم
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم .
کلک زبان بریده ٔ حافظ به کس نگفت
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد.
|| بجای نفرین بکار میرودبمعنی گنگ شده . لال شده مانند: زبانم لال (یا) زبانش لال :
هر بد که گفت دشمن در حق ما شنیدی
یارب که مدعی را بادا زبان بریده .
آویخته کی بدی ترازو
گرزانکه زبان بریده بودی .
حالی که بهم رسیده گشتند
چون صبح زبان بریده گشتند.
زبان بریده بکنجی نشسته صم بکم
به از کسی که نباشد زبانش اندر حکم .
کلک زبان بریده ٔ حافظ به کس نگفت
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد.
|| بجای نفرین بکار میرودبمعنی گنگ شده . لال شده مانند: زبانم لال (یا) زبانش لال :
هر بد که گفت دشمن در حق ما شنیدی
یارب که مدعی را بادا زبان بریده .