زادسرو
لغتنامه دهخدا
زادسرو. [ س َرْوْ ] (اِ مرکب ) مخفف آزادسرو است که سرو آزاد باشد. (برهان قاطع) (آنندراج ) :
یکی مرد شد چون یکی زادسرو
برش کوه سیم ومیانش چو غرو.
هر یکی باقامتی چون زادسرو
هر یکی با چهره ای چون ارغوان .
چه قدش چه پیراسته زادسروی
چه رویش چه آراسته لاله زاری .
کنون چو مست غلامان سبزپوشیده
ببوستان شده از باد زادسرو نوان .
|| مجازاً شخص بلندقامت . خوش قد و بالا :
نگه کرد خسرو بدان زادسرو.
به رخ چون بهار و برفتن تذرو.
نازنده چون بالای آن زادسرو
تابنده چون رخسار آن سیم تن .
تو را من هم گوزنم هم تذروم
چو هم شمشادم و هم زادسروم .
تن ماه چهره گرانی گرفت
روان زادسروش نوانی گرفت .
دریغ آید آن زادسرو سهی
شده مانده باغ از نهالش تهی .
بالین طلبید زادسروش
وز سرو فتاده شد تذروش .
نه در طبع نیرو نه در تن روان
خمیده شده زادسرو نوان .
تو ز پرسش رهی و من ز هلاک
زادسروی نیوفتد بر خاک .
به چاره گری چون ندارم توان
کنم نوحه بر زادسرو جوان .
در آغوشم درآمد زادسروی
چو طاوسی بمهمانی تذروی .
یکی مرد شد چون یکی زادسرو
برش کوه سیم ومیانش چو غرو.
هر یکی باقامتی چون زادسرو
هر یکی با چهره ای چون ارغوان .
چه قدش چه پیراسته زادسروی
چه رویش چه آراسته لاله زاری .
کنون چو مست غلامان سبزپوشیده
ببوستان شده از باد زادسرو نوان .
|| مجازاً شخص بلندقامت . خوش قد و بالا :
نگه کرد خسرو بدان زادسرو.
به رخ چون بهار و برفتن تذرو.
نازنده چون بالای آن زادسرو
تابنده چون رخسار آن سیم تن .
تو را من هم گوزنم هم تذروم
چو هم شمشادم و هم زادسروم .
تن ماه چهره گرانی گرفت
روان زادسروش نوانی گرفت .
دریغ آید آن زادسرو سهی
شده مانده باغ از نهالش تهی .
بالین طلبید زادسروش
وز سرو فتاده شد تذروش .
نه در طبع نیرو نه در تن روان
خمیده شده زادسرو نوان .
تو ز پرسش رهی و من ز هلاک
زادسروی نیوفتد بر خاک .
به چاره گری چون ندارم توان
کنم نوحه بر زادسرو جوان .
در آغوشم درآمد زادسروی
چو طاوسی بمهمانی تذروی .