زاد
لغتنامه دهخدا
زاد. (ع اِ) طعامی که در سفر با خود گیرند. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات ). توشه . (دهار) (آنندراج ) :
زاد همی ساز و شغل خوش همی بر
چند بری شغل نای و شغل چغانه .
بی زاد مشو برون و مفلس
زین خیمه ٔ بی در مدوّر.
زاد برگیر و سبک باش و مکن جای قرار
خانه ای را که مقیمانش همه بر سفرند.
الفنجگاه تست جهان زین جا
برگیر زود زاد ره محشر.
زادره هیچ نداریم چه تدبیر کنیم
سفری دور و دراز است ولی بیخبریم .
زین دم معجزنمای مگذر خاقانیا
کز دم این دم توان زاد عدم ساختن .
گر زاد ره مکه تحفه است به هر شهری
تو زاد مدائن بر، سبحه ز گل سلمان .
و با ایشان از وجه زاد و توشه گرده ای بیش نبود... تا آخرالامربر آن قرار گرفت که هر کدام از ایشان به زاد بیشتر بدین گرده خوردن اولی تر. (سندبادنامه ص 49). مدت آن مجاهدت دراز کشید و اهبت و زادی که داشتیم نماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 16).
از دعا زاد راه میکردم
خیری از بهر شاه میکردم .
زاد ره و ذخیره ٔ این وادی مهیب
در طشت سربریده چو یحیی نهاده اند.
زاد راه مرد عاشق نیستی است
نیست شو در راه آن دلخواه نیست .
تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد.
راه گم کرده بودم و از زاد چیزی با من نمانده بود. (گلستان ). مردم کاروان را دل به لاف او قوی گشت ... و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند. (گلستان ).
چو مسکین و بیطاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زادخویش .
مکارم تو به آفاق می برد شاعر
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار.
زاد راه حرم وصل نداریم مگر
بگدائی ز در میکده زادی طلبیم .
از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست
زاد راهی برنمیداری از این منزل چرا.
|| طعام اندک . قوت لایموت :
گفت چون ندهی بدین سگ نان و زاد
گفت تا این حد ندارم اتحاد.
حکیم عرب راپرسید [ اردشیر بابکان ] که روزی چه مایه طعام بایدخوردن ، گفت روزی صد درم سنگ زاد کفایت کند.(گلستان ). || نوعی خرما است که آن را ازاذ و زاذ نیز نامند. رجوع به زاذ شود.
زاد همی ساز و شغل خوش همی بر
چند بری شغل نای و شغل چغانه .
بی زاد مشو برون و مفلس
زین خیمه ٔ بی در مدوّر.
زاد برگیر و سبک باش و مکن جای قرار
خانه ای را که مقیمانش همه بر سفرند.
الفنجگاه تست جهان زین جا
برگیر زود زاد ره محشر.
زادره هیچ نداریم چه تدبیر کنیم
سفری دور و دراز است ولی بیخبریم .
زین دم معجزنمای مگذر خاقانیا
کز دم این دم توان زاد عدم ساختن .
گر زاد ره مکه تحفه است به هر شهری
تو زاد مدائن بر، سبحه ز گل سلمان .
و با ایشان از وجه زاد و توشه گرده ای بیش نبود... تا آخرالامربر آن قرار گرفت که هر کدام از ایشان به زاد بیشتر بدین گرده خوردن اولی تر. (سندبادنامه ص 49). مدت آن مجاهدت دراز کشید و اهبت و زادی که داشتیم نماند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 16).
از دعا زاد راه میکردم
خیری از بهر شاه میکردم .
زاد ره و ذخیره ٔ این وادی مهیب
در طشت سربریده چو یحیی نهاده اند.
زاد راه مرد عاشق نیستی است
نیست شو در راه آن دلخواه نیست .
تا که شاخ افشان کند هر لحظه باد
بر سر خفته بریزد نقل و زاد.
راه گم کرده بودم و از زاد چیزی با من نمانده بود. (گلستان ). مردم کاروان را دل به لاف او قوی گشت ... و به زاد و آبش دستگیری واجب دانستند. (گلستان ).
چو مسکین و بیطاقتش دید و ریش
بدو داد یک نیمه از زادخویش .
مکارم تو به آفاق می برد شاعر
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار.
زاد راه حرم وصل نداریم مگر
بگدائی ز در میکده زادی طلبیم .
از رباط تن چو بگذشتی دگر معموره نیست
زاد راهی برنمیداری از این منزل چرا.
|| طعام اندک . قوت لایموت :
گفت چون ندهی بدین سگ نان و زاد
گفت تا این حد ندارم اتحاد.
حکیم عرب راپرسید [ اردشیر بابکان ] که روزی چه مایه طعام بایدخوردن ، گفت روزی صد درم سنگ زاد کفایت کند.(گلستان ). || نوعی خرما است که آن را ازاذ و زاذ نیز نامند. رجوع به زاذ شود.