ریژ
لغتنامه دهخدا
ریژ. (اِ) ریز. هوا. کام .مراد. (برهان ) (لغت فرس اسدی ) (فرهنگ اوبهی ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از آنندراج ). هوس . کام . مراد. مقصود.(ناظم الاطباء). آرزو و خواهش . (از فرهنگ لغات ولف ) (از لغات شاهنامه ) (از شرفنامه ٔ منیری ) :
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب .
ریزی از چاشنی ریژ به کامم نرسید
روزیی کان ننهاده ست قدر می نرسد.
هر زمانی تو نفعریژ کنی
هر شبانی و دفع آزاری .
رجوع به ریز شود. || زمین پشته پشته . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (برهان ).
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
با ریدکان مطرب بودی به فر و زیب .
ریزی از چاشنی ریژ به کامم نرسید
روزیی کان ننهاده ست قدر می نرسد.
هر زمانی تو نفعریژ کنی
هر شبانی و دفع آزاری .
رجوع به ریز شود. || زمین پشته پشته . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (برهان ).