ریزریز
لغتنامه دهخدا
ریزریز. (ص مرکب ، ق مرکب ) پاره پاره . قطره قطره . خردخرد. (ناظم الاطباء). ریزه ریزه . پاره پاره . (آنندراج ) (از شرفنامه ٔ منیری ). به قطعات سخت خرد. ذره ذره . (یادداشت مؤلف ) :
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز.
بریده بود جوشن از تیغ تیز
زره پاره و ترکها ریزریز.
زین غبن چتر روز چرا نیست ریزریز
زین غم عمود چرا نیست لخت لخت .
برگ خرمایم که از من بادزن سازند خلق
باد سردم در لب است و ریزریز اجزای من .
زر سوده را گر بود ریزریز
به سیماب جمع آورد خاک بیز.
- ریزریزباران ؛ قسمی دوختن . (یادداشت مؤلف ).
- ریزریز شدن ؛ خرد گشتن . ریزه ریزه شدن . ذره ذره گشتن . به قطعات سخت خرد درآمدن . (از یادداشت مؤلف ) :
به زخم اندرون تیغ شد ریزریز
چه زخمی که پیدا کند رستخیز.
چوگردان مرا روی بینند تیز
زره برتنانشان شود ریزریز.
به کوهم زند تا شوم ریزریز
بدان تا برآید ز من رستخیز.
بر آن سنگ زد شاه شمشیر تیز
نبرید و شمشیر شد ریزریز.
ز بس زخم کوپال خاراستیز
زمین را شده استخوان ریزریز.
- ریزریز کردن ؛خردخرد کردن . (ناظم الاطباء). به پاره های خرد بریدن یا شکستن . (یادداشت مؤلف ) :
دلت تیره بینم سرت پرستیز
کنون جامه برتن کنم ریزریز.
منم بنده ٔ هردو تا رستخیز
اگر شه کند پیکرم ریزریز.
به دل گفت کاین را به شمشیر تیز
بباید کنون کردنش ریزریز.
پر تیز و منقار پیکان تیز
کنند از شغب جعبه را ریزریز.
چو در معرکه برکشم تیغ تیز
به کوهه کنم کوه را ریزریز.
سکندر بدو گفت یک تیغ تیز
کند پیه صد گاو را ریزریز.
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز.
بریده بود جوشن از تیغ تیز
زره پاره و ترکها ریزریز.
زین غبن چتر روز چرا نیست ریزریز
زین غم عمود چرا نیست لخت لخت .
برگ خرمایم که از من بادزن سازند خلق
باد سردم در لب است و ریزریز اجزای من .
زر سوده را گر بود ریزریز
به سیماب جمع آورد خاک بیز.
- ریزریزباران ؛ قسمی دوختن . (یادداشت مؤلف ).
- ریزریز شدن ؛ خرد گشتن . ریزه ریزه شدن . ذره ذره گشتن . به قطعات سخت خرد درآمدن . (از یادداشت مؤلف ) :
به زخم اندرون تیغ شد ریزریز
چه زخمی که پیدا کند رستخیز.
چوگردان مرا روی بینند تیز
زره برتنانشان شود ریزریز.
به کوهم زند تا شوم ریزریز
بدان تا برآید ز من رستخیز.
بر آن سنگ زد شاه شمشیر تیز
نبرید و شمشیر شد ریزریز.
ز بس زخم کوپال خاراستیز
زمین را شده استخوان ریزریز.
- ریزریز کردن ؛خردخرد کردن . (ناظم الاطباء). به پاره های خرد بریدن یا شکستن . (یادداشت مؤلف ) :
دلت تیره بینم سرت پرستیز
کنون جامه برتن کنم ریزریز.
منم بنده ٔ هردو تا رستخیز
اگر شه کند پیکرم ریزریز.
به دل گفت کاین را به شمشیر تیز
بباید کنون کردنش ریزریز.
پر تیز و منقار پیکان تیز
کنند از شغب جعبه را ریزریز.
چو در معرکه برکشم تیغ تیز
به کوهه کنم کوه را ریزریز.
سکندر بدو گفت یک تیغ تیز
کند پیه صد گاو را ریزریز.