ریختن
لغتنامه دهخدا
ریختن . [ ت َ ] (مص ) روان کردن و جاری کردن مانند ریختن آب در ظرف و ریختن خون . (از ناظم الاطباء). لازم و متعدی آید. (یادداشت مؤلف ). سرازیر کردن مایع از ظرفی به ظرفی یا به روی زمین جاری کردن . (فرهنگ فارسی معین ). افراغ . (تاج المصادر بیهقی ) (از دهار) (منتهی الارب ). تفجرة. (تاج المصادر بیهقی ) (از المصادر زوزنی ). تفریغ. (یادداشت مؤلف ) (دهار) (از تاج المصادر بیهقی ). اراقه . هراقة. صب . قدف . (از منتهی الارب ) :
دوغم ای دوست در آنین تو می خواهم ریخت
تاکشم روغن ازآن دوغ همی جنبانم .
یکی تخت بنهاده نزدیک آب
برو ریخته مشک ناب و گلاب .
کوچ ز شاخ درخت خویشتن آویخته
بانگ کنان تا سحر آب دهن ریخته .
ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته
وز سم اسب سیاه لؤلؤ تر ریخته .
گشت ساکن ز درد [ طفل ] چون دارو
زن به ماچوچه در دهانش ریخت .
کز چه ای کل با کلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی .
جست از صدر دکان سویی گریخت
شیشه های روغن بادام ریخت .
- ریختن خون ؛ خون ریختن . سفک دم . سفح . کنایه از کشتن . آدمکشی . (یادداشت مؤلف ) :
شنیدم که از پارس بگریختی
که آزرده گشتی و خون ریختی .
نه خون ریخت زان پس نه بیداد کرد
نه از بدروانش همی یاد کرد.
جهان خواستی یافتن خون مریز
مکن بی گنه برتن من ستیز.
به رزم ریزد، ریزد چه چیز؟ خون عدو
به صید گیرد، گیرد چه چیز؟ شیر ژیان .
سلطان گفت به امیرالمؤمنین باید نامه ای نبشت ... تا مقرر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید این کار قرار گرفت . (تاریخ بیهقی ). اگر... میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند. (تاریخ بیهقی ). چون خواستی که حشمت ... براند که اندر آن ریختن خونها... باشد ایشان آن را دریافتندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38).
بس خون کسان که چرخ بیباک بریخت
بس گُل که برآمد از گِل و پاک بریخت .
حلال بود برو خون طاغیان از عدل
ز روی فضل و بزرگی نریخت خون حلال .
رجوع به خون ریختن شود.
- آب چشم ریختن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریه کردن است :
نریزد خدا آبروی کسی
که ریزد گناه آب چشمش بسی .
- آب یا آب گرم از دیده ریختن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریستن :
عنان تکاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم .
به آواز بر جان افراسیاب
همی کرد نفرین همی ریخت آب .
- اشک ریختن ؛ اشک از دیدگان باریدن . (یادداشت مؤلف ).
- خون بر رخسار یا بر رخ ریختن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریه کردن است :
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زانکه خونابه نماندستم در چشم بنیز.
- رود خون ریختن ؛ جاری ساختن رود از خون . کنایه از کشتن افراد بیشمار :
همی گفت رودابه را رود خون
بریزم به روی زمین خود کنون .
- ستاره ریختن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریستن . (از یادداشت مؤلف ) :
همی گفت و از نرگسان سیاه
ستاره همی ریخت بر گرد ماه .
|| روان شدن . جاری شدن . (ناظم الاطباء). سرازیر شدن . (فرهنگ فارسی معین ). انصباب . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). انهلال . (المصادر زوزنی ). اصطباب . انکلات . (منتهی الارب ). سیلان : [ زهره دلالت دارد بر ] چهار سوی و ریختن ونرمی . (التفهیم ).
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز.
- ریختن آب ؛ سجل . (دهار). صب . (یادداشت مؤلف ).
|| افکندن و انداختن . ساقط کردن . (از ناظم الاطباء). پاشیدن :
عقاب تکاور برانگیختم
چو آتش بر او تیر می ریختم .
بر این مرز باارز آتش بریخت
همه خاک غم بر دلیران ببیخت .
همه دژ بکردند زیر و زبر
چو کک دید آن ریخت بر خاک سر.
حالی که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت . (گلستان ).
- خشم کسی را بر کسی ریختن ؛ بجای یکی خشم گرفتن بر دیگری . بخاطر ناراحتی رسیدن از دیگری بر کسی خشم گرفتن :
چو بشنید خسرو که فرغان گریخت
به گوینده بر خشم فرغان بریخت .
چون با یاران خشم کنی جان پدر
برمن ریزی تو خشم یاران دگر.
|| افتادن . سقوط. (از آنندراج ). جدا شدن و افتادن . سقوط. چنانکه نگین از نگین دان و گوهر از گوشوار، موی از سر و دندان از دهان . واریز کردن . کم کم فروآمدن ، چنانکه دوره ٔ چاه . (یادداشت مؤلف ) :
از دهان تو همی آید غساک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک .
گر کوکب ترکشت ریخته شد
من دیده به ترکشت برنشانم .
چو برگ خزان ریزد از باد تیز
نمایم بر ایشان یکی رستخیز.
بس خون کسان که چرغ بیباک بریخت
بس گل که برآمد از گل و پاک بریخت .
دانه از خوشه ریختن آغاز کرد. (نوروزنامه ). خوشه ها بزرگ شد و از سبزی به سیاهی آمد، چون شب می تافت و یک یک دانه از او همی ریخت . (نوروزنامه ).
گرش منجنیق تو کردی خراب
به ذره کجا ریختی آفتاب .
- امثال :
مشک ریزد و بویش نریزد .
|| پاره پاره کردن . (ناظم الاطباء). متلاشی کردن . از هم پاشیده کردن . (از یادداشت بخط مؤلف ). پریشان کردن . (آنندراج ) :
به زیر لگد پاک مغزش بریخت
چهارم روان سوی بیشه گریخت .
|| متلاشی شدن . از هم پاشیدن .از میان رفتن . محو شدن . نابود شدن . کنایه از مردن . (از یادداشت مؤلف ) :
اگر بتگر چو توپیکر نگارد
مریزاد آن خجسته دست بتگر.
اگر زان خورد بیگمان روی و سنگ
بریزد هم اندر زمان بی درنگ .
اگر بشنوید آنچه گویم درست
سکندر برآن خاک ریزد که رست .
ز فردوس باشد بدان چشمه راه
بشویی بدان تن بریزد گناه .
به دارا ز دیده ببارید خون
که بد ریخته زیر خاک اندرون .
آه دردا و دریغا که چو محمود ملک
همچو هرخاری در زیر زمین ریزد خوار.
بریزد ترسم آن سیمین تن پاک
کجا بی شک بریزد سیم در خاک .
زبان بریزدم آن روز دوستر دارم
کز آنچه کرده بودم بر زبان بگردانم .
زانکه این مشتی دغل باز سیه دل تا نه دیر
همچو بید پوده می ریزند در تحت التراب .
باشد که بهار دیگری همنفسان
گل می ریزد به خاک و ما می ریزیم .
یکی از ملوک خراسان محمدسبکتکین را به خواب دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او... (گلستان ).
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
باز آ که ریخت بی گل رویت بهار عمر.
- آبروی یا آب رخ ریختن ؛ بردن . محو کردن آن . (یادداشت مؤلف ) :
ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خونبها
آن آبروی کارما نگذاشت الا ریخته .
به صد هنر قدری آبروی یافته ام
جهان ز حکم تو درنگذرد بگو که مریز.
گر آبروی بریزد میان انجمنت
به دست دوست حلال است اگر بریزد خون .
چه حکم ضرورت بود کآبروی
بریزند باری برین خاک کوی .
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش
بر خاک درت که خون من خوردی .
- آب کسی را ریختن ؛ آبروی وی بردن :
از آن بی حمیت بباید گریخت
که نامردیش آب مردم بریخت .
- دل تو ریختن ؛ اضطراب و وحشت ودلهره ٔ ناگهانی بر اثر شنیدن خبر بد و ناراحت کننده یا تصور وقوع حادثه ای ناگوار و سخت . گویند: تا شنیدم فلان جا آتش گرفته ، یا پاسبان به سراغ فلان کس آمده ، هری دلم تو ریخت . (فرهنگ لغات عامیانه ). در تداول عامه ، وحشت کردن . سخت مضطرب و پریشان شدن .
- رنگ ریختن ؛ رنگ پریدن . (از یادداشت مؤلف ) :
که حالش بگردید و رنگش بریخت
ز هیبت به بیغوله ای درگریخت .
- ریختن دم شمشیر ؛ خندیدن شمشیر.
- || رخنه دار شدن دم شمشیر. بریدن دم شمشیر. (از آنندراج ).
|| دور انداختن . پراکنده کردن . (ناظم الاطباء).
- ریختن صفرا ؛ دور کردن آتش کینه . (آنندراج ).
|| پاشیدن و افشاندن . (ناظم الاطباء). اطلاق لفظ ریختن غالباً بر چیزی است که چون بیفتد پاشان شود چنانکه ظاهر است و گاهی در غیر اینها نیز آمده ، مثلاً: ریختن آفتاب . (آنندراج ) :
به پیش پدر شد پر از ترس و باک
خروشان به سربر همی ریخت خاک .
همه گوهر و زعفران ریختند
همه مشک با می برآمیختند.
- پول ریختن برای کاری ؛ خرج کردن پول فراوان برای آن کار. (از یادداشت مؤلف ).
- خاک برریختن ؛خاک انداختن . خاک ریختن . دفن کردن و رویش خاک ریختن :
چو گفتی ندارد ز شاه آگهی
تنش را ز جان زود کردی تهی
به خم کمندش برآویختی
ز دور از برش خاک برریختی .
- خاک بر سر یا به سر ریختن ؛ پاشیدن و افشاندن خاک بر سر، در اثر پیش آمد بد و بلای سخت :
همه جامه ٔ پهلوی کرد چاک
خروشان به سر بر همی ریخت خاک .
|| گداختن . (ناظم الاطباء). به قالب درآوردن چیزی گداخته تا جامد شود. گداختن فلزات و غیره و از آن جسمی جدید ساختن : مجسمه ریختن . شمع ریختن . این مجمسه را از برنز ریخته اند. (یادداشت مؤلف ). ساختن و ایجاد کردن و چیزی را گداخته در قالب ریختن و چیزی از آن ساختن . (از آنندراج ) :
سبحان اﷲ ز فرق سر تا پایت
در قالب آرزوی من ریخته اند.
چو زینسان طلسمی مسین ریختند
ز رکن جزیره برانگیختند.
دو تندیس از زر برانگیخته
ز هر صورتی قالبی ریخته .
ز روی و ز مس قالبی ریخته
وزان صورت اسبی برانگیخته
شاید از عهده ٔ غمهای تو آید بیرون
تنی از روی بریزم دلی از خاره کنم .
دارم علم به سوختگیها که نوبهار
خشت سرمزار من از برگ لاله ریخت .
- فروریختن ؛ ریختن . ذوب کردن چیزی :
فروریخت ارزیز مرد جوان
به حوض اندرون گرم شد ناتوان .
- || جاری ساختن :
ناودان چشم رنجوران عشق
گر فروریزند خون آید به جوی .
- || جاری شدن :
شکستم سرش چون سر ژنده پیل
فروریخت زو زهر چون رود نیل .
راوق جام فروریخته از سوخته بید
آب گل گویی با معصفر آمیخته اند.
- || ساقط کردن . پاشانیدن . پایین ریختن :
شیر عاشقت به پستان در جغرات شدست
چشم دارد که فروریزد در کیفر تو.
بیفشرد چنگ کلاهور سخت
فروریخت ناخن چو برگ از درخت .
ساغر گهر از دهان فروریخت
ساقی شکر از زبان فروریخت .
یکی طشت خاکسترش بی خبر
فروریختند از سرایی به سر.
رجوع به فروریختن شود.
|| نثار کردن . (از ناظم الاطباء). پاشیدن . افشاندن :
برو زر وگوهر همی ریختند
ز بر مشک و عنبر همی بیختند.
سواران لشکر برانگیختند
همه دشت پیشش درم ریختند.
ببستند آیین به شهر و به راه
درم ریختند ازبر دخت شاه .
بیا کز مردمی جان بر تو ریزم
نه دیو کافر از مردم گریزم .
بساطی بگستردند و آن درهای ماه پیکر و یواقیت نارگون و زمردهای آس رنگ و بارهای الماس تمام سنگ بریختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 275).
گر متصور شدی با تو برآمیختن
حیف نبودی وجود در قدمت ریختن .
عدو را بجای زیان زر بریز
که احسان کند کُنْد دندان تیز.
این بگفت و کسان را به تفحص حال وی برانگیخت و نعمت بیکران بریخت . (گلستان ).
من به پای تو چه ریزم که پسند تو بود
سر وجان را نتوان گفت که مقداری هست .
|| تخم به افراط بیرون دادن ، چنانکه ماهی و غوک و عنکبوت . و تخم بیرون دادن معتدل را با فعل نهادن و گذاشتن آرند: مرغ بیضه می نهد و ماهی تخم می ریزد. (از یادداشت مؤلف ). || موزون شدن . (آنندراج ) :
مصرع زلف بتان چون بر زبان شانه ریخت
موشکافان را کلید گفتگو دندانه ریخت .
|| ساختن : پی ریختن ؛ ساختن پایه ٔ بنا. (از یادداشت مؤلف ). درست کردن . بنیان نهادن :
برنمی خیزد چو من افتاده ای از روی خاک
می توان صد بید مجنون ریختن از سایه ام .
- طرح ریختن ؛ نقشه کشیدن . بنیان بنا ترسیم کردن .
دوغم ای دوست در آنین تو می خواهم ریخت
تاکشم روغن ازآن دوغ همی جنبانم .
یکی تخت بنهاده نزدیک آب
برو ریخته مشک ناب و گلاب .
کوچ ز شاخ درخت خویشتن آویخته
بانگ کنان تا سحر آب دهن ریخته .
ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته
وز سم اسب سیاه لؤلؤ تر ریخته .
گشت ساکن ز درد [ طفل ] چون دارو
زن به ماچوچه در دهانش ریخت .
کز چه ای کل با کلان آمیختی
تو مگر از شیشه روغن ریختی .
جست از صدر دکان سویی گریخت
شیشه های روغن بادام ریخت .
- ریختن خون ؛ خون ریختن . سفک دم . سفح . کنایه از کشتن . آدمکشی . (یادداشت مؤلف ) :
شنیدم که از پارس بگریختی
که آزرده گشتی و خون ریختی .
نه خون ریخت زان پس نه بیداد کرد
نه از بدروانش همی یاد کرد.
جهان خواستی یافتن خون مریز
مکن بی گنه برتن من ستیز.
به رزم ریزد، ریزد چه چیز؟ خون عدو
به صید گیرد، گیرد چه چیز؟ شیر ژیان .
سلطان گفت به امیرالمؤمنین باید نامه ای نبشت ... تا مقرر گردد که بی آنکه خونی ریخته آید این کار قرار گرفت . (تاریخ بیهقی ). اگر... میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند. (تاریخ بیهقی ). چون خواستی که حشمت ... براند که اندر آن ریختن خونها... باشد ایشان آن را دریافتندی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38).
بس خون کسان که چرخ بیباک بریخت
بس گُل که برآمد از گِل و پاک بریخت .
حلال بود برو خون طاغیان از عدل
ز روی فضل و بزرگی نریخت خون حلال .
رجوع به خون ریختن شود.
- آب چشم ریختن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریه کردن است :
نریزد خدا آبروی کسی
که ریزد گناه آب چشمش بسی .
- آب یا آب گرم از دیده ریختن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریستن :
عنان تکاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم .
به آواز بر جان افراسیاب
همی کرد نفرین همی ریخت آب .
- اشک ریختن ؛ اشک از دیدگان باریدن . (یادداشت مؤلف ).
- خون بر رخسار یا بر رخ ریختن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریه کردن است :
خون انبسته همی ریزم بر زرین رخ
زانکه خونابه نماندستم در چشم بنیز.
- رود خون ریختن ؛ جاری ساختن رود از خون . کنایه از کشتن افراد بیشمار :
همی گفت رودابه را رود خون
بریزم به روی زمین خود کنون .
- ستاره ریختن ؛ کنایه از اشک ریختن و گریستن . (از یادداشت مؤلف ) :
همی گفت و از نرگسان سیاه
ستاره همی ریخت بر گرد ماه .
|| روان شدن . جاری شدن . (ناظم الاطباء). سرازیر شدن . (فرهنگ فارسی معین ). انصباب . (تاج المصادر بیهقی ) (منتهی الارب ). انهلال . (المصادر زوزنی ). اصطباب . انکلات . (منتهی الارب ). سیلان : [ زهره دلالت دارد بر ] چهار سوی و ریختن ونرمی . (التفهیم ).
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز.
- ریختن آب ؛ سجل . (دهار). صب . (یادداشت مؤلف ).
|| افکندن و انداختن . ساقط کردن . (از ناظم الاطباء). پاشیدن :
عقاب تکاور برانگیختم
چو آتش بر او تیر می ریختم .
بر این مرز باارز آتش بریخت
همه خاک غم بر دلیران ببیخت .
همه دژ بکردند زیر و زبر
چو کک دید آن ریخت بر خاک سر.
حالی که من این سخن بگفتم دامن گل بریخت و در دامنم آویخت . (گلستان ).
- خشم کسی را بر کسی ریختن ؛ بجای یکی خشم گرفتن بر دیگری . بخاطر ناراحتی رسیدن از دیگری بر کسی خشم گرفتن :
چو بشنید خسرو که فرغان گریخت
به گوینده بر خشم فرغان بریخت .
چون با یاران خشم کنی جان پدر
برمن ریزی تو خشم یاران دگر.
|| افتادن . سقوط. (از آنندراج ). جدا شدن و افتادن . سقوط. چنانکه نگین از نگین دان و گوهر از گوشوار، موی از سر و دندان از دهان . واریز کردن . کم کم فروآمدن ، چنانکه دوره ٔ چاه . (یادداشت مؤلف ) :
از دهان تو همی آید غساک
پیر گشتی ریخت مویت از هباک .
گر کوکب ترکشت ریخته شد
من دیده به ترکشت برنشانم .
چو برگ خزان ریزد از باد تیز
نمایم بر ایشان یکی رستخیز.
بس خون کسان که چرغ بیباک بریخت
بس گل که برآمد از گل و پاک بریخت .
دانه از خوشه ریختن آغاز کرد. (نوروزنامه ). خوشه ها بزرگ شد و از سبزی به سیاهی آمد، چون شب می تافت و یک یک دانه از او همی ریخت . (نوروزنامه ).
گرش منجنیق تو کردی خراب
به ذره کجا ریختی آفتاب .
- امثال :
مشک ریزد و بویش نریزد .
|| پاره پاره کردن . (ناظم الاطباء). متلاشی کردن . از هم پاشیده کردن . (از یادداشت بخط مؤلف ). پریشان کردن . (آنندراج ) :
به زیر لگد پاک مغزش بریخت
چهارم روان سوی بیشه گریخت .
|| متلاشی شدن . از هم پاشیدن .از میان رفتن . محو شدن . نابود شدن . کنایه از مردن . (از یادداشت مؤلف ) :
اگر بتگر چو توپیکر نگارد
مریزاد آن خجسته دست بتگر.
اگر زان خورد بیگمان روی و سنگ
بریزد هم اندر زمان بی درنگ .
اگر بشنوید آنچه گویم درست
سکندر برآن خاک ریزد که رست .
ز فردوس باشد بدان چشمه راه
بشویی بدان تن بریزد گناه .
به دارا ز دیده ببارید خون
که بد ریخته زیر خاک اندرون .
آه دردا و دریغا که چو محمود ملک
همچو هرخاری در زیر زمین ریزد خوار.
بریزد ترسم آن سیمین تن پاک
کجا بی شک بریزد سیم در خاک .
زبان بریزدم آن روز دوستر دارم
کز آنچه کرده بودم بر زبان بگردانم .
زانکه این مشتی دغل باز سیه دل تا نه دیر
همچو بید پوده می ریزند در تحت التراب .
باشد که بهار دیگری همنفسان
گل می ریزد به خاک و ما می ریزیم .
یکی از ملوک خراسان محمدسبکتکین را به خواب دید که جمله وجود او ریخته بود و خاک شده مگر چشمان او... (گلستان ).
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
باز آ که ریخت بی گل رویت بهار عمر.
- آبروی یا آب رخ ریختن ؛ بردن . محو کردن آن . (یادداشت مؤلف ) :
ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خونبها
آن آبروی کارما نگذاشت الا ریخته .
به صد هنر قدری آبروی یافته ام
جهان ز حکم تو درنگذرد بگو که مریز.
گر آبروی بریزد میان انجمنت
به دست دوست حلال است اگر بریزد خون .
چه حکم ضرورت بود کآبروی
بریزند باری برین خاک کوی .
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش
بر خاک درت که خون من خوردی .
- آب کسی را ریختن ؛ آبروی وی بردن :
از آن بی حمیت بباید گریخت
که نامردیش آب مردم بریخت .
- دل تو ریختن ؛ اضطراب و وحشت ودلهره ٔ ناگهانی بر اثر شنیدن خبر بد و ناراحت کننده یا تصور وقوع حادثه ای ناگوار و سخت . گویند: تا شنیدم فلان جا آتش گرفته ، یا پاسبان به سراغ فلان کس آمده ، هری دلم تو ریخت . (فرهنگ لغات عامیانه ). در تداول عامه ، وحشت کردن . سخت مضطرب و پریشان شدن .
- رنگ ریختن ؛ رنگ پریدن . (از یادداشت مؤلف ) :
که حالش بگردید و رنگش بریخت
ز هیبت به بیغوله ای درگریخت .
- ریختن دم شمشیر ؛ خندیدن شمشیر.
- || رخنه دار شدن دم شمشیر. بریدن دم شمشیر. (از آنندراج ).
|| دور انداختن . پراکنده کردن . (ناظم الاطباء).
- ریختن صفرا ؛ دور کردن آتش کینه . (آنندراج ).
|| پاشیدن و افشاندن . (ناظم الاطباء). اطلاق لفظ ریختن غالباً بر چیزی است که چون بیفتد پاشان شود چنانکه ظاهر است و گاهی در غیر اینها نیز آمده ، مثلاً: ریختن آفتاب . (آنندراج ) :
به پیش پدر شد پر از ترس و باک
خروشان به سربر همی ریخت خاک .
همه گوهر و زعفران ریختند
همه مشک با می برآمیختند.
- پول ریختن برای کاری ؛ خرج کردن پول فراوان برای آن کار. (از یادداشت مؤلف ).
- خاک برریختن ؛خاک انداختن . خاک ریختن . دفن کردن و رویش خاک ریختن :
چو گفتی ندارد ز شاه آگهی
تنش را ز جان زود کردی تهی
به خم کمندش برآویختی
ز دور از برش خاک برریختی .
- خاک بر سر یا به سر ریختن ؛ پاشیدن و افشاندن خاک بر سر، در اثر پیش آمد بد و بلای سخت :
همه جامه ٔ پهلوی کرد چاک
خروشان به سر بر همی ریخت خاک .
|| گداختن . (ناظم الاطباء). به قالب درآوردن چیزی گداخته تا جامد شود. گداختن فلزات و غیره و از آن جسمی جدید ساختن : مجسمه ریختن . شمع ریختن . این مجمسه را از برنز ریخته اند. (یادداشت مؤلف ). ساختن و ایجاد کردن و چیزی را گداخته در قالب ریختن و چیزی از آن ساختن . (از آنندراج ) :
سبحان اﷲ ز فرق سر تا پایت
در قالب آرزوی من ریخته اند.
چو زینسان طلسمی مسین ریختند
ز رکن جزیره برانگیختند.
دو تندیس از زر برانگیخته
ز هر صورتی قالبی ریخته .
ز روی و ز مس قالبی ریخته
وزان صورت اسبی برانگیخته
شاید از عهده ٔ غمهای تو آید بیرون
تنی از روی بریزم دلی از خاره کنم .
دارم علم به سوختگیها که نوبهار
خشت سرمزار من از برگ لاله ریخت .
- فروریختن ؛ ریختن . ذوب کردن چیزی :
فروریخت ارزیز مرد جوان
به حوض اندرون گرم شد ناتوان .
- || جاری ساختن :
ناودان چشم رنجوران عشق
گر فروریزند خون آید به جوی .
- || جاری شدن :
شکستم سرش چون سر ژنده پیل
فروریخت زو زهر چون رود نیل .
راوق جام فروریخته از سوخته بید
آب گل گویی با معصفر آمیخته اند.
- || ساقط کردن . پاشانیدن . پایین ریختن :
شیر عاشقت به پستان در جغرات شدست
چشم دارد که فروریزد در کیفر تو.
بیفشرد چنگ کلاهور سخت
فروریخت ناخن چو برگ از درخت .
ساغر گهر از دهان فروریخت
ساقی شکر از زبان فروریخت .
یکی طشت خاکسترش بی خبر
فروریختند از سرایی به سر.
رجوع به فروریختن شود.
|| نثار کردن . (از ناظم الاطباء). پاشیدن . افشاندن :
برو زر وگوهر همی ریختند
ز بر مشک و عنبر همی بیختند.
سواران لشکر برانگیختند
همه دشت پیشش درم ریختند.
ببستند آیین به شهر و به راه
درم ریختند ازبر دخت شاه .
بیا کز مردمی جان بر تو ریزم
نه دیو کافر از مردم گریزم .
بساطی بگستردند و آن درهای ماه پیکر و یواقیت نارگون و زمردهای آس رنگ و بارهای الماس تمام سنگ بریختند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 275).
گر متصور شدی با تو برآمیختن
حیف نبودی وجود در قدمت ریختن .
عدو را بجای زیان زر بریز
که احسان کند کُنْد دندان تیز.
این بگفت و کسان را به تفحص حال وی برانگیخت و نعمت بیکران بریخت . (گلستان ).
من به پای تو چه ریزم که پسند تو بود
سر وجان را نتوان گفت که مقداری هست .
|| تخم به افراط بیرون دادن ، چنانکه ماهی و غوک و عنکبوت . و تخم بیرون دادن معتدل را با فعل نهادن و گذاشتن آرند: مرغ بیضه می نهد و ماهی تخم می ریزد. (از یادداشت مؤلف ). || موزون شدن . (آنندراج ) :
مصرع زلف بتان چون بر زبان شانه ریخت
موشکافان را کلید گفتگو دندانه ریخت .
|| ساختن : پی ریختن ؛ ساختن پایه ٔ بنا. (از یادداشت مؤلف ). درست کردن . بنیان نهادن :
برنمی خیزد چو من افتاده ای از روی خاک
می توان صد بید مجنون ریختن از سایه ام .
- طرح ریختن ؛ نقشه کشیدن . بنیان بنا ترسیم کردن .