رگ زن
لغتنامه دهخدا
رگ زن . [ رَ زَ ](نف مرکب ) فصاد. (ملخص اللغات خطیب کرمانی ) (دهار).نشترزن . فصاد و جراح . (آنندراج ). حجام :
آمد آن رگ زن مسیح پرست
شست الماسگون گرفته به دست .
رگ زدن باید برای دفع خون
رگ زنی آمد بدانجا ذوفنون .
پس طبیب آمد به دارو کردنش
گفت چاره نیست هیچ از رگ زنش .
درشتی و نرمی بهم در به است
چو رگ زن که جراح و مرهم نه است .
آمد آن رگ زن مسیح پرست
شست الماسگون گرفته به دست .
رگ زدن باید برای دفع خون
رگ زنی آمد بدانجا ذوفنون .
پس طبیب آمد به دارو کردنش
گفت چاره نیست هیچ از رگ زنش .
درشتی و نرمی بهم در به است
چو رگ زن که جراح و مرهم نه است .