رویین
لغتنامه دهخدا
رویین . (ص نسبی ) منسوب به روی به معنی بَرو فوق . زبرین . برین . مقابل زیرین . آنچه بربالا است . خلاف زیرین . (یادداشت مؤلف ) : گفت لطف کن ولحاف رویین را بردار که هزار دانه عرق کردم . (از لطائف عبید زاکانی ). || منسوب به روی که فلزی است . هر چیز که از روی ساخته شده باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از انجمن آرا). از روی . رویینه . که از روی ساخته شده باشد. (یادداشت مؤلف ) : و اندر بتان بسیارند زرین و رویین . (حدود العالم ).
رده برکشیدند هردو سپاه
غو نای رویین برآمد به ماه .
چه برزوی از خواب سر بر کشید
خروشیدن نای رویین بدید.
این بدرد ترک رویین را چو هیزم را تبر
و آن شود در سینه ٔ جنگی چو در سوراخ مار.
تختی همه از زر سرخ بود... و چهار صورت رویین ساخته برمثال مردم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 550). کوس رویین که بر جمازگان بود فروکوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 617). ذکر شهرستان رویین که آن را مدینةالصفر خوانند. (مجمل التواریخ والقصص ). و از عین القطر شهرستانی رویین کرد که آن را مدینةالصفر خوانند. (مجمل التواریخ والقصص ).
دل دوزد نوک نیزه ٔ خطی
جان سوزد حد تیغ رویینا .
ترا رسولان باشند تیرهای خدنگ
جواب نامه بود تیغهای رویینا.
جام بلور در خم رویین رستم است
دست از دهان خم به مدارا برآورم .
چو آن طبل رویین گرگینه چرم
به ماهی رساند یک آواز نرم .
|| برنجین . (ناظم الاطباء) :
یکی دیگ رویین به بار اندرون
که استاد بود او به کار اندرون .
|| محکم . استوار. (فرهنگ فارسی معین ).
- دژ رویین ؛ دژ محکم و استوار :
گویی اینک بر دژ رویین روس
رایت شاه اخستان برکرد صبح .
- رویین حصار ؛ کنایه از حصار محکم و استوار :
عروسی را بدان رویین حصاری
ز بازو ساختی سیمین عماری .
- رویین روان ؛ که روانی استوار دارد.که روحیه ٔ قوی و محکم دارد :
بزودی سوی پهلوان آمدند
خردمند و رویین روان آمدند.
|| رنگ سرخی که به روی می مالند. سرخی . (ناظم الاطباء). اما ظاهراً محرف روینی باشد که منسوب به روین یا روناس است .
رده برکشیدند هردو سپاه
غو نای رویین برآمد به ماه .
چه برزوی از خواب سر بر کشید
خروشیدن نای رویین بدید.
این بدرد ترک رویین را چو هیزم را تبر
و آن شود در سینه ٔ جنگی چو در سوراخ مار.
تختی همه از زر سرخ بود... و چهار صورت رویین ساخته برمثال مردم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 550). کوس رویین که بر جمازگان بود فروکوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 617). ذکر شهرستان رویین که آن را مدینةالصفر خوانند. (مجمل التواریخ والقصص ). و از عین القطر شهرستانی رویین کرد که آن را مدینةالصفر خوانند. (مجمل التواریخ والقصص ).
دل دوزد نوک نیزه ٔ خطی
جان سوزد حد تیغ رویینا .
ترا رسولان باشند تیرهای خدنگ
جواب نامه بود تیغهای رویینا.
جام بلور در خم رویین رستم است
دست از دهان خم به مدارا برآورم .
چو آن طبل رویین گرگینه چرم
به ماهی رساند یک آواز نرم .
|| برنجین . (ناظم الاطباء) :
یکی دیگ رویین به بار اندرون
که استاد بود او به کار اندرون .
|| محکم . استوار. (فرهنگ فارسی معین ).
- دژ رویین ؛ دژ محکم و استوار :
گویی اینک بر دژ رویین روس
رایت شاه اخستان برکرد صبح .
- رویین حصار ؛ کنایه از حصار محکم و استوار :
عروسی را بدان رویین حصاری
ز بازو ساختی سیمین عماری .
- رویین روان ؛ که روانی استوار دارد.که روحیه ٔ قوی و محکم دارد :
بزودی سوی پهلوان آمدند
خردمند و رویین روان آمدند.
|| رنگ سرخی که به روی می مالند. سرخی . (ناظم الاطباء). اما ظاهراً محرف روینی باشد که منسوب به روین یا روناس است .