روی کردن
لغتنامه دهخدا
روی کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رو کردن . توجه . اقبال . استقبال . (از یادداشت مؤلف ) :
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی .
تهمتن سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی .
چو بشنید شاه این سخن را از اوی
سوی نامداران چنین کرد روی .
سوی نامداران خود کرد روی
که بودند گردان پرخاشجوی .
امیر روی سوی او کرد و گفت سپاهسالار ما را بجای برادر است . (تاریخ بیهقی ).
روی جان سوی امام حق باید کردن
گاه طاعت چه کنی روی جسد روی حجاز.
هرکه سوی حضرت او کرد روی
زهره بتابدش وسهیل از جبین .
ز مقدونیه روی در راه کرد
به اسکندریه گذرگاه کرد.
نیم شبی پشت به همخوابه کرد
روی در آسایش گرمابه کرد.
دوست گو یار شو و هردو جهان دشمن باش
بخت گو روی کن و روی زمین لشکر گیر.
- روی از جایی یا چیزی کردن ؛ از آن روی گردان شدن :
این خلق بکردند به یک ره چو ستوران
روی از خرد و طاعت حق یارب زنهار.
- روی با کسی کردن ؛ نشان دادن چهره و رخسار بدو. روی نمودن به او :
با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی
کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست .
- روی بر روی یا در روی یا به روی کسی کردن ؛ قرار دادن چهره بر چهره ٔ وی . کنایه ازروباروی و مواجه او شدن . و مجازاً اقبال . توجه کردن :
روی در روی دوست کن بگذار
تا عدو پشت دست می خاید.
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن تست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم .
- || معانقه و رخساره بر رخساره برنهادن نیز معنی می دهد.
- روی به دیوار یا در دیوار کردن ؛ کنایه از پشت کردن است به اشیاء و اشخاص . پشت پا زدن به مظاهر حیات .روی گردان شدن از دنیا و مافیها :
سعدی از دنیا و عقبی روی در دیوار کرد
تا که بر دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی .
همه شب روی کرده در دیوار
تانبایست دیدن آن دیدار.
ما روی کرده از همه عالم به روی او
و آن سست مهر روی به دیوار می کند.
- روی کننده ؛ مستقبل . (یادداشت مؤلف ).
|| توجه کردن . متوجه شدن . روی آوردن . متوجه گشتن . بدان طرف توجه کردن . (یادداشت مؤلف ) :
نشست از بر رخش رخشان چون گرد
به خوان دوم پهلوان روی کرد.
بازگشتم و روی کردم به محلت وزیر و تنی چند... با خود بردم .(تاریخ بیهقی ).
شرع را پشتی چون روی به هیجا کردی
ملک را رویی چون پشت به گاه آوردی .
روی زی محراب کی کردی اگر نه در بهشت
بر امید نان و دیگ قلیه و حلواستی .
روی صحرا را بپوشد حله ٔ زربفت زرد
چون به شب زین گوی تیره روی زی صحرا کند.
ز دنیا روی زی دین کردم ایراک
مرا بی دین جهان چه ْ بود و زندان .
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشتر است .
من که روی از همه عالم به وصالت کردم
شرط انصاف نباشد که بمانی فردم .
روی از خدا به هرچه کنی شرک خالص است
توحید محض کزهمه رو در خدا کنیم .
- روی به سویی کردن ؛ بدان طرف رفتن ، آمدن . کنایه از عزیمت کردن بدان جاست :
برآمد بسی روزگاران بروی
که خسرو سوی سیستان کرد روی .
دل روشن من چو برگشت زوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی .
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
چرا کرده ای سوی این مرز روی .
سوی باختر کرد شب روی و برزد
سپاه سپیده دم از کوه سر بر.
- روی در روی کسی یا چیزی کردن ؛ با او روبرو شدن . بدو روی نمودن :
چو طالع موکب دولت روان کرد
سعادت روی در روی جهان کرد.
دانی که رویم از همه عالم به روی تست
زنهار اگر تو روی به روی دگر کنی .
سوی آسمان کردش آن مرد روی
بگفت ای خدا این تن من بشوی .
تهمتن سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی .
چو بشنید شاه این سخن را از اوی
سوی نامداران چنین کرد روی .
سوی نامداران خود کرد روی
که بودند گردان پرخاشجوی .
امیر روی سوی او کرد و گفت سپاهسالار ما را بجای برادر است . (تاریخ بیهقی ).
روی جان سوی امام حق باید کردن
گاه طاعت چه کنی روی جسد روی حجاز.
هرکه سوی حضرت او کرد روی
زهره بتابدش وسهیل از جبین .
ز مقدونیه روی در راه کرد
به اسکندریه گذرگاه کرد.
نیم شبی پشت به همخوابه کرد
روی در آسایش گرمابه کرد.
دوست گو یار شو و هردو جهان دشمن باش
بخت گو روی کن و روی زمین لشکر گیر.
- روی از جایی یا چیزی کردن ؛ از آن روی گردان شدن :
این خلق بکردند به یک ره چو ستوران
روی از خرد و طاعت حق یارب زنهار.
- روی با کسی کردن ؛ نشان دادن چهره و رخسار بدو. روی نمودن به او :
با تو ترسم نکند شاهد روحانی روی
کالتماس تو بجز راحت نفسانی نیست .
- روی بر روی یا در روی یا به روی کسی کردن ؛ قرار دادن چهره بر چهره ٔ وی . کنایه ازروباروی و مواجه او شدن . و مجازاً اقبال . توجه کردن :
روی در روی دوست کن بگذار
تا عدو پشت دست می خاید.
روی ار به روی ما نکنی حکم از آن تست
بازآ که روی در قدمانت بگستریم .
- || معانقه و رخساره بر رخساره برنهادن نیز معنی می دهد.
- روی به دیوار یا در دیوار کردن ؛ کنایه از پشت کردن است به اشیاء و اشخاص . پشت پا زدن به مظاهر حیات .روی گردان شدن از دنیا و مافیها :
سعدی از دنیا و عقبی روی در دیوار کرد
تا که بر دیوار فکرش نقش خود بنگاشتی .
همه شب روی کرده در دیوار
تانبایست دیدن آن دیدار.
ما روی کرده از همه عالم به روی او
و آن سست مهر روی به دیوار می کند.
- روی کننده ؛ مستقبل . (یادداشت مؤلف ).
|| توجه کردن . متوجه شدن . روی آوردن . متوجه گشتن . بدان طرف توجه کردن . (یادداشت مؤلف ) :
نشست از بر رخش رخشان چون گرد
به خوان دوم پهلوان روی کرد.
بازگشتم و روی کردم به محلت وزیر و تنی چند... با خود بردم .(تاریخ بیهقی ).
شرع را پشتی چون روی به هیجا کردی
ملک را رویی چون پشت به گاه آوردی .
روی زی محراب کی کردی اگر نه در بهشت
بر امید نان و دیگ قلیه و حلواستی .
روی صحرا را بپوشد حله ٔ زربفت زرد
چون به شب زین گوی تیره روی زی صحرا کند.
ز دنیا روی زی دین کردم ایراک
مرا بی دین جهان چه ْ بود و زندان .
روی از جمال دوست به صحرا مکن که روی
در روی همنشین وفاجوی خوشتر است .
من که روی از همه عالم به وصالت کردم
شرط انصاف نباشد که بمانی فردم .
روی از خدا به هرچه کنی شرک خالص است
توحید محض کزهمه رو در خدا کنیم .
- روی به سویی کردن ؛ بدان طرف رفتن ، آمدن . کنایه از عزیمت کردن بدان جاست :
برآمد بسی روزگاران بروی
که خسرو سوی سیستان کرد روی .
دل روشن من چو برگشت زوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی .
بپرسید و گفتش چه مردی بگوی
چرا کرده ای سوی این مرز روی .
سوی باختر کرد شب روی و برزد
سپاه سپیده دم از کوه سر بر.
- روی در روی کسی یا چیزی کردن ؛ با او روبرو شدن . بدو روی نمودن :
چو طالع موکب دولت روان کرد
سعادت روی در روی جهان کرد.
دانی که رویم از همه عالم به روی تست
زنهار اگر تو روی به روی دگر کنی .