روشنان
لغتنامه دهخدا
روشنان . [ رَ ش َ ] (اِ) ستارگان . (غیاث اللغات ). ج ِ روشن . ستارگان . (اشتنگاس ). کنایه از ستاره ها باشد. (انجمن آرا) :
روشنان در عهدش از شروان مدائن کرده اند
زیر پایش افسر نوشیروان افشانده اند.
روشنان زآن حکم کاول کرده اند
دست آفت زو معطل کرده اند.
تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم
روشنان خاک سیاهش دردهان افشانده اند.
باد از پی کباب جگرهای روشنان
کیوان زگال آتش خور کز تو بازماند.
کعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن
بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده .
سیب را گر ز قطع نیم کند
ناخنه ٔ روشنان دو نیم کند.
روشنان عالم بالا پیشانی بر خاک ... خواهند نهاد. (سندبادنامه ص 11).
شب مردان خدا روز جهان افروز است
روشنان را بحقیقت شب ظلمانی نیست .
و رجوع به روشنان فلک شود.
روشنان در عهدش از شروان مدائن کرده اند
زیر پایش افسر نوشیروان افشانده اند.
روشنان زآن حکم کاول کرده اند
دست آفت زو معطل کرده اند.
تا فلک گفتا ز نعل مرکبانش من بهم
روشنان خاک سیاهش دردهان افشانده اند.
باد از پی کباب جگرهای روشنان
کیوان زگال آتش خور کز تو بازماند.
کعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن
بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده .
سیب را گر ز قطع نیم کند
ناخنه ٔ روشنان دو نیم کند.
روشنان عالم بالا پیشانی بر خاک ... خواهند نهاد. (سندبادنامه ص 11).
شب مردان خدا روز جهان افروز است
روشنان را بحقیقت شب ظلمانی نیست .
و رجوع به روشنان فلک شود.