روشن
لغتنامه دهخدا
روشن . [ رَ / رُو ش َ ] (ص ) تابناک . نورانی . منور. درخشان . تابان . (ناظم الاطباء)(فرهنگ فارسی معین ). چیز دارنده ٔ نور مثل چراغ و آفتاب و اطاق روشن . (فرهنگ نظام .). مُضی ٔ. منیر. باهر.بافروغ . مقابل تاریک . (یادداشت مؤلف ) :
تا همه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن .
زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.
چنین داد پاسخ که این نیست داد
چنین روزخورشید روشن مباد.
نور رایش تیره شب را روز نورانی کند
دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند.
آفتاب روشن اندر پیش او
چون به پیش آفتاب اندر مهی .
شدم آبستن ازخورشید روشن
نه معذورم نه معذورم نه معذور.
آنکه با خاطر زدوده ٔ او
تیره باشد ستاره ٔ روشن .
چو شب سیاهی گیرد نکو بتابد ماه
بروز، تیره شود گرچه روشن است قمر.
بلای زن در آن باشد که گویی
تو چون خور روشنی چون مه نکویی .
ستاره ٔ روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355).
از این روغن در این هاون طلب کن
که بی روغن چراغت نیست روشن .
روز و شب روشن و تاریم زاد
زین جسدم تاری و جان روشن است .
فتح او در مشرق و مغرب چو روز روشن است
روز را منکر شدن در عقل کاری منکر است .
تا خیال آن بت قصاب در چشم من است
زین سبب چشمم چو داسش روشن است .
چو روز است روشن که بخت است تاری
به شب زین شبانگه لقا می گریزم .
روز روشن ندیده ام ماناک
همه عمرم بچشم درد گذشت .
به آب تیره توان کردنسبت همه لؤلؤ
ببین که لؤلؤ روشن بآب تیره چه ماند.
خاقانیی که هست سخن پروری چنانک
روشن ز نظم اوست گهرپرور آفتاب .
این خردها از مصابیح انور است
بیست مصباح از یکی روشنتر است .
- روشنان فلک (فلکی ) ؛ کنایه از ستارگان باشد. (از برهان قاطع). رجوع به همین ترکیب شود.
- ناروشن ؛ بیفروغ .بی نور :
ناروشنا چراغ هنر کز تو بازماند
نافرخا همای ظفر کز تو بازماند.
- نیم روشن ؛ حالتی بین ظلمت و نور. مکانی با نوری ضعیف :
چو آمد شب آن نیم روشن دیار
سیه مشک بر عود کرد اختیار.
|| مقابل خاموش . (یادداشت مؤلف ). برافروخته . شعله ور :
دانش اندر دل چراغ روشن است
وز همه بد برتن تو جوشن است .
|| صافی . صاف . زلال . مقابل تیره و کدر :
آن حوض آب روشن و آن کوم گرد او
روشن کند دلت چو ببینی هرآینه .
نبید روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بد زی من همیشه ارزان بود.
همی بود یک چند با مهتران
می روشن و جام و رامشگران .
می روشن و چهره ٔ شاه نو
جهان گشت روشن سر ماه نو.
همه آبها روشن و خوشگوار
همیشه بروبوم او چون بهار.
می روشن آورد و رامشگران
هم اندرخورش باگهر مهتران .
همه زرّ و پیروزه بد جامشان
به روشن گلاب اندر آشامشان .
چو اندر آب روشن روی پنداری همی بینم
غلامان تو اسبان کرده همسر بر در رمله .
روز خوش گشت و هوا صافی و گیتی خرم
آبها جاری و می روشن و دلها بی غم .
دست و گوش تو جاودان پر باد
از می روشن و شنیدن چنگ .
در ریگ جوشان چشمه ٔ روشن پدید آید ترا
آری چنین باشد کسی کو را بود یزدان معین .
از جام می روشن وز زیر و بم مطرب
از دیبه ٔ قرقوبی وز نافه ٔ تاتاری .
باده خوریم روشن تا روزگار باشد
خاصه که ماهرویی اندر کنار باشد.
در سبزه نشین و می روشن می خور
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو.
باغبان روزی دید [ خم عصیر انگور را ] صافی و روشن شده ، چون یاقوت سرخ می تافت . (نوروزنامه ).
با خسان درساختی با باده و در بزم تو
من تب هجران کشم و ایشان می روشن کشند.
آب ما چون نیست روشن ظلمت ما خاکیان
بارگاه شاه دنیا برنتابد بیش از این .
اگر چشمه روشن بود به تیرگی جویها زیان ندارد و اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی هیچ امید نباشد. (تذکرة الاولیاء).
مرغ کآب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش .
ایمان بس بزرگ آب است و روشن آب است و بی پایاب است . (کتاب معارف ).
ای دوست دل از جفای دشمن درکش
با روی نکو شراب روشن درکش .
|| پاک و بی آلایش . منزّه :
به روشنترین کس ودیعت شمار
که از آب روشن نیاید غبار.
|| سپید. (یادداشت مؤلف ) :
بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کنند.
راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد. (تاریخ بیهقی ). || بینا. بیننده . (یادداشت مؤلف ) :
برآن گونه گشت آسمان ناپدید
کجا چشم روشن جهان را ندید.
بی تماشای چشم روشن تو
چشم خورشید در مغاک شده .
از پی آن تا کنم نقش تو بر هر یکی
همچو فلک میخورم دیده ٔ روشن هزار.
گر خانه محقر است و تاریک
بر دیده ٔ روشنت نشانم .
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن .
تنت پاینده باد و چشم روشن
دلت پاکیزه باد و بخت مقبل .
دلت خوش باد و چشم از بخت روشن
بکام دوستان و رغم دشمن .
- چشم کسی روشن شدن ؛ بینا و پرنور گشتن .
- || بمجاز، مسرور و شادمان شدن : بزودی اینجا رسد و چشم کهتران بلقای وی روشن شود. (تاریخ بیهقی ).
آن کس که گرش اعمی در خواب ببیند
روشن شودش دیده ز پرنور جمالش .
|| ظاهر. معلوم . بین . (برهان قاطع). مجازاً، واضح . مثل : مطلب روشن . (فرهنگ نظام ). واضح . آشکار. هویدا. ظاهر. (ناظم الاطباء). عیان . پیدا. نمایان . هویدا. بارز. نمودار:
مرا در نهانی یکی دشمن است
که بر بخردان این سخن روشن است .
بگویم ترا هرکجا بیژن است
بجام این سخن مر مرا روشن است .
گشاده شود زین سخن راز تو
بگوش آیدش روشن آواز تو.
در هنر تو من آنچه دعوی کردم
حجت من سخت روشن است و مبرهن .
ولیکن روشن و ظاهر است که از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392). خردمندان اگر استخراج کنند تا بر این دلیلی روشن یابند ایشان را مقرر گردد که آفریدگار... عالم اسرار است . (تاریخ بیهقی ). آنچه تا این غایت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خویشتن دارم . (تاریخ بیهقی ). پس این دلیل روشن است که آسمانها را پیش از زمین بیافرید. (قصص الانبیاء ص 12). هر کلمه تا بر من روشن نگشت از مخبر صادق در این کتاب ننوشتم . (قصص الانبیاء ص 3). باز در عواقب کارهای عالم تفکری کردم تا روشن گشت که نعمتهای این جهانی چون روشنایی برق است . (کلیله و دمنه ). به استرآباد بخدمت پدر رسید و برائت ساحت خویش از آن تهمت روشن کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 38).
گر ترا این حدیث روشن نیست
عهده بر راوی است بر من نیست .
روشن است اینکه تو خورشیدی و حاجت نبود
که ز خورشید کسی طالب احسان باشد.
فرمودند احوال که در رفتن و آمدن بر تو گذشته است تو بیان میکنی یا من ،گفتم همه برحضرت شما روشن است . (انیس الطالبین ).
- چو روز روشن شدن ؛ واضح و آشکار شدن بکمال :
امروزچو روز روشنم شد
کاندر همه کار ناتمامم .
|| صیقل دار. جلادار. (ناظم الاطباء). صیقلی . مصقول . زدوده . براق :
چو روشن شد وپاک طشت پلید
بکرد آن که شسته بدش پرنبید.
تیغت روشن و کاری بدشمن .
تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن
چو شانه شد همه دندان ز فرق سر تا ساق .
آیینه ٔ بزرگ روشن در دست ایشان بود. (انیس الطالبین ص 204). || مقابل سیر و تند در رنگها. باز. صبغ خفیف . کم رنگ : قهوه ای روشن . سبز روشن . (یادداشت مؤلف ). || خوش . مسرور. مبتهج . شادمان . سَرِحال :
چو دیدم ترا روشن و تندرست
نیایش کنم پیش یزدان نخست .
همه شاد و روشن به بخت توایم
برافراخته سر بتخت توایم .
همه شاد و روشن به چهر تواند
بنادیده یکسر بمهر تواند.
چو بیدار شد روشن و تندرست
بباغ اندر آمد سر و تن بشست .
|| صائب . بابصیرت .ثاقب . مصیب . بصیر. سلیم . دقیق . تیزبین . و رجوع به روشندل و روشن ضمیر و روشن فکر شود :
چو اندیشه ٔ روشن آمد فراز
یکی نامه بنوشت سوی گراز.
دل روشن من چو برگشت ز اوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی .
گرایدون که روشن شود رای شاه
از ایدر به چاچ اندر آرد سپاه .
هر بنده ای که خدای عزوجل او را خردی روشن عطا دادبتواند دانست که نیکوکاری چیست . (تاریخ بیهقی ). خردمند با عزم و حزم آن است که وی به رأی روشن خویش به دل یکی بود با جمعیت . (تاریخ بیهقی ). در مهمات ملکی که داریم با رأی روشن وی رجوع کنیم . (تاریخ بیهقی ).
به از دینار و گوهر علم و حکمت
کزو دل روشن است و چشم بیدار.
بحر است مرا در ضمیر روشن
در شعر همی در ازآن فشانم .
شمع خرد برفروز در دل و بشتاب
با دل روشن بسوی عالم روشن .
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم .
سنگ در بر می دود گیتی چو آب
کآب عیسی با دل روشن کجاست .
فریدون وزیری پسندیده داشت
که روشن دل و دوربین دیده داشت .
|| مشهور. معروف . نامدار. (ناظم الاطباء) :
نوشته سراسر بخط من است
که خط من اندر جهان روشن است .
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن شود یاد من .
|| (اِ) روشنایی و فروغ . (برهان قاطع).
تا همه مجلس از فروغ چراغ
گشت چون روی دلبران روشن .
زمین پوشد از نور پیراهنا
شود تیره گیتی بدو روشنا.
چنین داد پاسخ که این نیست داد
چنین روزخورشید روشن مباد.
نور رایش تیره شب را روز نورانی کند
دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند.
آفتاب روشن اندر پیش او
چون به پیش آفتاب اندر مهی .
شدم آبستن ازخورشید روشن
نه معذورم نه معذورم نه معذور.
آنکه با خاطر زدوده ٔ او
تیره باشد ستاره ٔ روشن .
چو شب سیاهی گیرد نکو بتابد ماه
بروز، تیره شود گرچه روشن است قمر.
بلای زن در آن باشد که گویی
تو چون خور روشنی چون مه نکویی .
ستاره ٔ روشن ما بودی که ما را راه راست نمودی . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). معتمدی چون امیرک اینجاست این حالها چون آفتاب روشن شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 355).
از این روغن در این هاون طلب کن
که بی روغن چراغت نیست روشن .
روز و شب روشن و تاریم زاد
زین جسدم تاری و جان روشن است .
فتح او در مشرق و مغرب چو روز روشن است
روز را منکر شدن در عقل کاری منکر است .
تا خیال آن بت قصاب در چشم من است
زین سبب چشمم چو داسش روشن است .
چو روز است روشن که بخت است تاری
به شب زین شبانگه لقا می گریزم .
روز روشن ندیده ام ماناک
همه عمرم بچشم درد گذشت .
به آب تیره توان کردنسبت همه لؤلؤ
ببین که لؤلؤ روشن بآب تیره چه ماند.
خاقانیی که هست سخن پروری چنانک
روشن ز نظم اوست گهرپرور آفتاب .
این خردها از مصابیح انور است
بیست مصباح از یکی روشنتر است .
- روشنان فلک (فلکی ) ؛ کنایه از ستارگان باشد. (از برهان قاطع). رجوع به همین ترکیب شود.
- ناروشن ؛ بیفروغ .بی نور :
ناروشنا چراغ هنر کز تو بازماند
نافرخا همای ظفر کز تو بازماند.
- نیم روشن ؛ حالتی بین ظلمت و نور. مکانی با نوری ضعیف :
چو آمد شب آن نیم روشن دیار
سیه مشک بر عود کرد اختیار.
|| مقابل خاموش . (یادداشت مؤلف ). برافروخته . شعله ور :
دانش اندر دل چراغ روشن است
وز همه بد برتن تو جوشن است .
|| صافی . صاف . زلال . مقابل تیره و کدر :
آن حوض آب روشن و آن کوم گرد او
روشن کند دلت چو ببینی هرآینه .
نبید روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بد زی من همیشه ارزان بود.
همی بود یک چند با مهتران
می روشن و جام و رامشگران .
می روشن و چهره ٔ شاه نو
جهان گشت روشن سر ماه نو.
همه آبها روشن و خوشگوار
همیشه بروبوم او چون بهار.
می روشن آورد و رامشگران
هم اندرخورش باگهر مهتران .
همه زرّ و پیروزه بد جامشان
به روشن گلاب اندر آشامشان .
چو اندر آب روشن روی پنداری همی بینم
غلامان تو اسبان کرده همسر بر در رمله .
روز خوش گشت و هوا صافی و گیتی خرم
آبها جاری و می روشن و دلها بی غم .
دست و گوش تو جاودان پر باد
از می روشن و شنیدن چنگ .
در ریگ جوشان چشمه ٔ روشن پدید آید ترا
آری چنین باشد کسی کو را بود یزدان معین .
از جام می روشن وز زیر و بم مطرب
از دیبه ٔ قرقوبی وز نافه ٔ تاتاری .
باده خوریم روشن تا روزگار باشد
خاصه که ماهرویی اندر کنار باشد.
در سبزه نشین و می روشن می خور
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو.
باغبان روزی دید [ خم عصیر انگور را ] صافی و روشن شده ، چون یاقوت سرخ می تافت . (نوروزنامه ).
با خسان درساختی با باده و در بزم تو
من تب هجران کشم و ایشان می روشن کشند.
آب ما چون نیست روشن ظلمت ما خاکیان
بارگاه شاه دنیا برنتابد بیش از این .
اگر چشمه روشن بود به تیرگی جویها زیان ندارد و اگر چشمه تاریک بود به روشنی جوی هیچ امید نباشد. (تذکرة الاولیاء).
مرغ کآب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش .
ایمان بس بزرگ آب است و روشن آب است و بی پایاب است . (کتاب معارف ).
ای دوست دل از جفای دشمن درکش
با روی نکو شراب روشن درکش .
|| پاک و بی آلایش . منزّه :
به روشنترین کس ودیعت شمار
که از آب روشن نیاید غبار.
|| سپید. (یادداشت مؤلف ) :
بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کنند.
راست گفتن پیشه گیرید که روی را روشن دارد. (تاریخ بیهقی ). || بینا. بیننده . (یادداشت مؤلف ) :
برآن گونه گشت آسمان ناپدید
کجا چشم روشن جهان را ندید.
بی تماشای چشم روشن تو
چشم خورشید در مغاک شده .
از پی آن تا کنم نقش تو بر هر یکی
همچو فلک میخورم دیده ٔ روشن هزار.
گر خانه محقر است و تاریک
بر دیده ٔ روشنت نشانم .
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن .
تنت پاینده باد و چشم روشن
دلت پاکیزه باد و بخت مقبل .
دلت خوش باد و چشم از بخت روشن
بکام دوستان و رغم دشمن .
- چشم کسی روشن شدن ؛ بینا و پرنور گشتن .
- || بمجاز، مسرور و شادمان شدن : بزودی اینجا رسد و چشم کهتران بلقای وی روشن شود. (تاریخ بیهقی ).
آن کس که گرش اعمی در خواب ببیند
روشن شودش دیده ز پرنور جمالش .
|| ظاهر. معلوم . بین . (برهان قاطع). مجازاً، واضح . مثل : مطلب روشن . (فرهنگ نظام ). واضح . آشکار. هویدا. ظاهر. (ناظم الاطباء). عیان . پیدا. نمایان . هویدا. بارز. نمودار:
مرا در نهانی یکی دشمن است
که بر بخردان این سخن روشن است .
بگویم ترا هرکجا بیژن است
بجام این سخن مر مرا روشن است .
گشاده شود زین سخن راز تو
بگوش آیدش روشن آواز تو.
در هنر تو من آنچه دعوی کردم
حجت من سخت روشن است و مبرهن .
ولیکن روشن و ظاهر است که از این پادشاه بزرگ سلطان ابراهیم آثار محمودی خواهند دید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392). خردمندان اگر استخراج کنند تا بر این دلیلی روشن یابند ایشان را مقرر گردد که آفریدگار... عالم اسرار است . (تاریخ بیهقی ). آنچه تا این غایت براندم و آنچه خواهم راند برهان روشن با خویشتن دارم . (تاریخ بیهقی ). پس این دلیل روشن است که آسمانها را پیش از زمین بیافرید. (قصص الانبیاء ص 12). هر کلمه تا بر من روشن نگشت از مخبر صادق در این کتاب ننوشتم . (قصص الانبیاء ص 3). باز در عواقب کارهای عالم تفکری کردم تا روشن گشت که نعمتهای این جهانی چون روشنایی برق است . (کلیله و دمنه ). به استرآباد بخدمت پدر رسید و برائت ساحت خویش از آن تهمت روشن کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 38).
گر ترا این حدیث روشن نیست
عهده بر راوی است بر من نیست .
روشن است اینکه تو خورشیدی و حاجت نبود
که ز خورشید کسی طالب احسان باشد.
فرمودند احوال که در رفتن و آمدن بر تو گذشته است تو بیان میکنی یا من ،گفتم همه برحضرت شما روشن است . (انیس الطالبین ).
- چو روز روشن شدن ؛ واضح و آشکار شدن بکمال :
امروزچو روز روشنم شد
کاندر همه کار ناتمامم .
|| صیقل دار. جلادار. (ناظم الاطباء). صیقلی . مصقول . زدوده . براق :
چو روشن شد وپاک طشت پلید
بکرد آن که شسته بدش پرنبید.
تیغت روشن و کاری بدشمن .
تنم ز حرص یکی نان چو آینه روشن
چو شانه شد همه دندان ز فرق سر تا ساق .
آیینه ٔ بزرگ روشن در دست ایشان بود. (انیس الطالبین ص 204). || مقابل سیر و تند در رنگها. باز. صبغ خفیف . کم رنگ : قهوه ای روشن . سبز روشن . (یادداشت مؤلف ). || خوش . مسرور. مبتهج . شادمان . سَرِحال :
چو دیدم ترا روشن و تندرست
نیایش کنم پیش یزدان نخست .
همه شاد و روشن به بخت توایم
برافراخته سر بتخت توایم .
همه شاد و روشن به چهر تواند
بنادیده یکسر بمهر تواند.
چو بیدار شد روشن و تندرست
بباغ اندر آمد سر و تن بشست .
|| صائب . بابصیرت .ثاقب . مصیب . بصیر. سلیم . دقیق . تیزبین . و رجوع به روشندل و روشن ضمیر و روشن فکر شود :
چو اندیشه ٔ روشن آمد فراز
یکی نامه بنوشت سوی گراز.
دل روشن من چو برگشت ز اوی
سوی تخت شاه جهان کرد روی .
گرایدون که روشن شود رای شاه
از ایدر به چاچ اندر آرد سپاه .
هر بنده ای که خدای عزوجل او را خردی روشن عطا دادبتواند دانست که نیکوکاری چیست . (تاریخ بیهقی ). خردمند با عزم و حزم آن است که وی به رأی روشن خویش به دل یکی بود با جمعیت . (تاریخ بیهقی ). در مهمات ملکی که داریم با رأی روشن وی رجوع کنیم . (تاریخ بیهقی ).
به از دینار و گوهر علم و حکمت
کزو دل روشن است و چشم بیدار.
بحر است مرا در ضمیر روشن
در شعر همی در ازآن فشانم .
شمع خرد برفروز در دل و بشتاب
با دل روشن بسوی عالم روشن .
عیار شعر من اکنون عیان تواند شد
که رای روشن آن مهتر است معیارم .
سنگ در بر می دود گیتی چو آب
کآب عیسی با دل روشن کجاست .
فریدون وزیری پسندیده داشت
که روشن دل و دوربین دیده داشت .
|| مشهور. معروف . نامدار. (ناظم الاطباء) :
نوشته سراسر بخط من است
که خط من اندر جهان روشن است .
گر افزون شود دانش و داد من
پس از مرگ روشن شود یاد من .
|| (اِ) روشنایی و فروغ . (برهان قاطع).