روترش
لغتنامه دهخدا
روترش . [ ت ُ رُ ] (ص مرکب ) ترشرو. ترشروی . عبوس . اخم آلود. گره بر جبین افگنده :
من ز شیرینی نشینم روترش
من ز بسیاری گفتارم خمش .
قاصدان چون صوفیان روترش
تا نیامیزند با هر نورکش .
عارفان روترش چون خارپشت
عیش پنهان کرده در خاک درشت .
منشین روترش از گردش ایّام که صبر
گرچه تلخ است ولیکن بر شیرین دارد.
رجوع به ترشرو وترشروی شود.
من ز شیرینی نشینم روترش
من ز بسیاری گفتارم خمش .
قاصدان چون صوفیان روترش
تا نیامیزند با هر نورکش .
عارفان روترش چون خارپشت
عیش پنهان کرده در خاک درشت .
منشین روترش از گردش ایّام که صبر
گرچه تلخ است ولیکن بر شیرین دارد.
رجوع به ترشرو وترشروی شود.