روان
لغتنامه دهخدا
روان . [ رَ / رُ ] (اِ) جان . (فرهنگ اسدی ) (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). روح .(برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) :
جان را سه گفت هر کس و زی من یکی است جان
ور جان گسست باز چه بر برنهد روان
جان و روان یکی است به نزدیک فیلسوف
ورچه ز راه نام دو آید روان و جان .
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بوند و گاوان .
لبش مرده را بازدادی روان
ز دیدار او پیر گشتی جوان .
یکی جویبار است و آب روان
ز دیدار او تازه گردد روان .
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان .
گفتم خدنگ او چه ستاند به روز رزم
گفت از مبارزان سپاه عدو روان .
نکو رای و تدبیر او مملکت را
به کار است چون هر تنی را روان .
اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم
به من شادی کند شادی که شادی را روان گشتم .
ز من مستان به بیمهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم .
تو گفتی مفلسی گنج روان یافت
و یا مرده دگرباره روان یافت .
شها شهریارا حقیقت شمر
که گر مملکت را روان باشدی .
سلطان کرم مظفرالدین
در جسم ظفر روان دولت .
با چار لب دو شاهد از می
سه یک بخور و روان برافروز.
قوت روان خسروان شمه ٔ خاک درگهش
چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی .
آن آب منجمد که سنان است نام او
روزی که بگسلد ز تن پردلان روان .
چو هرمز دید کآن فرزند مقبل
مداوای روان و میوه ٔ دل .
احیای روان مردگان را
بویت نفس مسیح مریم .
ساقی بده آن کوزه ٔ یاقوت روان را
یاقوت چه باشد بده آن قوت روان را.
نه پیوسته باشد روان در بدن
نه همواره گردد زبان در دهن .
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید.
و رجوع به روح شود.
- باروان ؛ باروح . زنده :
زن و کودک خرد و پیر و جوان
نمانم که ماند تنی باروان .
- بیروان ؛ بیروح . بیجان . مرده :
شد از بیم همچون تن بیروان
به سر بر پراکند ریگ روان .
سپردی به من دختر اردوان
که تا بازخواهی تنش بیروان .
ز هر ناحیت کاروانها روان
بدیدار آن صورت بیروان .
|| گویند مراد از روان نفس ناطقه است و از جان روح حیوانی . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). روح انسانی که نفس ناطقه است در پهلوی رُبان و در اوستا اروان بوده از ریشه ٔ اُرو بمعنی وسیع و بزرگ ، چه وجود و افعال روح بزرگتر و وسیعتر از جسم است . همان ریشه ٔ اُرو در سنسکریت هم به همان معنی اوستا هست . پس تلفظ روان باید با ضم اول باشد که در پهلوی و اوستا و سنسکریت چنان است و با فتح اول غلط مشهور است که اشتباه به روان بمعنی رونده شده است ، و جان اعم از روان است که به روح حیوانی هم اطلاق می شود مثلاً اسب جان دارد نه روان . (از فرهنگ نظام ). بعقیده ٔ قدما جسم نیست بلکه قوتی است که بکمال و لطافت خرد مدد کند و جنباننده ٔ جان و تن است و محل سخن و منبع علم و خرد، و فنا نپذیرد، بر خلاف جان که جسمی است لطیف در بند فنا. (یادداشت مؤلف ) :
از جان و روان خویش رنگت کردم
ما را ز لبان خویش رنگی نکنی .
بدین آلت رای و جان و روان
ستود آفریننده را کی توان .
سپردم ترا هوش و جان و روان
چنین نامبردار پور جوان .
سرانجام بستر بود تیره خاک
بپرد روان سوی یزدان پاک .
مر مرا از دل خویش ای شه نومید مکن
که فدای دل تو باد مرا جان و روان .
چو تن بجان و بدانش دل و بعقل روان
فروخته ست زمانه بدولت سلطان .
گویند که حیوان را جان باید در دل
آن را ستخوانی دل و جان است و روان است .
بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار.
که رامینم گزین دو جهان است
تنم را جان و جانم را روان است .
نگارا بی تو قدری نیست جان را
چو جان را نیست چون باشد روان را.
و اگر حرمت روان پدرم نبود تو را مالشی سخت تمام رسیدی . (تاریخ بیهقی ).
تن و جان و عقل و روان آفرید
زمین و اختر و آسمان آفرید.
مکن یاوه نام و نشان مرا
بپرهیز جان و روان مرا.
دگرباره امروز از این بدنشان
مرا تیره شد جان و بخت و روان .
مر جان مرا روان مسکین
دانی که چه کرد دوش تلقین .
جانهای بندگان همه پیوند جان تست
هر بنده جز برای تو جان وروان نداشت .
خداوندا سنائی را سنائی ده تو در حکمت
چنانک از وی به رشک آید روان بوعلی سینا.
تعاقب هر دو [ شب و روز ]بر فانی گردانیدن جان و روان ... مصروف است . (کلیله و دمنه ).
روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر
میان جنت و دوزخ که تا رایت چه فرماید.
روان حاتم طائی و جان معن یمن
زکات خواه سخای مدام او زیبد.
ابویحیی را رسید آنکه روان او را بروان برگیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 446).
بقهر ار براند خدای از درم
روان بزرگان شفیع آورم .
هر چیز تنی دارد و جانی و روانی
تو جان و تن ملکی و حکم تو روان است .
و رجوع به روح شود.
- بدروان ؛ تیره روان . سیه اندرون . سیه دل . تیره دل . رجوع به تیره روان شود :
بدشنام بگشاد خاقان زبان
بدو گفت کای بدتن بدروان .
- تازه شدن روان ؛ شاد و خرم شدن روان .
انبساط و مسرت درون پیدا کردن :
خروشیدن رخشم آمد به گوش
روان و دلم تازه شد زآن خروش .
- تیره روان ؛ بدروان . سیه اندرون . سیه دل . تیره دل . قسی القلب :
بدو گفت جاماسب کای پهلوان
پدرت آن جهاندار تیره روان .
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه ٔ کاروان .
و رجوع به بدروان شود.
- خسته روان ؛ شکسته دل . پژمرده خاطر. اندوهگین و افسرده درون . رنجیده و آزرده خاطر :
به بیغوله ای شد فرود از مهان
پر از درد بنشست خسته روان .
- خلیده روان ؛ خسته روان . آزرده خاطر. رنجیده دل . شکسته دل و پریشان . رجوع به خسته روان شود :
زواره بیامد خلیده روان
که امروز چون گشت بر پهلوان .
به پیروزگر بر تو ای پهلوان
که از من نباشی خلیده روان .
- روان فرسا ؛ فرساینده ٔ روان . جانفرسا. روانکاه . رجوع به روانکاه شود.
- روان کاسته ؛ پژمرده روان . افسرده خاطر :
ز مرگ آن نباشد روان کاسته
که با ایزدش کار پیراسته .
- روشن روان ؛ پاک روان . صافی ضمیر. روشن دل :
که همواره کارم بخوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان .
- شادروان ؛ آمرزیده روان . مرحوم . رجوع به شادروان شود.
- نوشین روان . رجوع به انوشیروان و نوشروان شود.
|| نفس : و مردم را از گرد آمدن سه چیز آفرید، یکی تن که او را به تازی بدن و جسد خوانند و دیگری جان که او را روح خوانند و سیوم روان که او را نفس خوانند. (رساله ٔ نبض ابوعلی سینا). || محل جان . (فرهنگ اسدی ) (صحاح الفرس ). محل جان که دل باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). موضع جان . (اوبهی ).
جان را سه گفت هر کس و زی من یکی است جان
ور جان گسست باز چه بر برنهد روان
جان و روان یکی است به نزدیک فیلسوف
ورچه ز راه نام دو آید روان و جان .
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بوند و گاوان .
لبش مرده را بازدادی روان
ز دیدار او پیر گشتی جوان .
یکی جویبار است و آب روان
ز دیدار او تازه گردد روان .
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان .
گفتم خدنگ او چه ستاند به روز رزم
گفت از مبارزان سپاه عدو روان .
نکو رای و تدبیر او مملکت را
به کار است چون هر تنی را روان .
اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم
به من شادی کند شادی که شادی را روان گشتم .
ز من مستان به بیمهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم .
تو گفتی مفلسی گنج روان یافت
و یا مرده دگرباره روان یافت .
شها شهریارا حقیقت شمر
که گر مملکت را روان باشدی .
سلطان کرم مظفرالدین
در جسم ظفر روان دولت .
با چار لب دو شاهد از می
سه یک بخور و روان برافروز.
قوت روان خسروان شمه ٔ خاک درگهش
چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی .
آن آب منجمد که سنان است نام او
روزی که بگسلد ز تن پردلان روان .
چو هرمز دید کآن فرزند مقبل
مداوای روان و میوه ٔ دل .
احیای روان مردگان را
بویت نفس مسیح مریم .
ساقی بده آن کوزه ٔ یاقوت روان را
یاقوت چه باشد بده آن قوت روان را.
نه پیوسته باشد روان در بدن
نه همواره گردد زبان در دهن .
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید.
و رجوع به روح شود.
- باروان ؛ باروح . زنده :
زن و کودک خرد و پیر و جوان
نمانم که ماند تنی باروان .
- بیروان ؛ بیروح . بیجان . مرده :
شد از بیم همچون تن بیروان
به سر بر پراکند ریگ روان .
سپردی به من دختر اردوان
که تا بازخواهی تنش بیروان .
ز هر ناحیت کاروانها روان
بدیدار آن صورت بیروان .
|| گویند مراد از روان نفس ناطقه است و از جان روح حیوانی . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). روح انسانی که نفس ناطقه است در پهلوی رُبان و در اوستا اروان بوده از ریشه ٔ اُرو بمعنی وسیع و بزرگ ، چه وجود و افعال روح بزرگتر و وسیعتر از جسم است . همان ریشه ٔ اُرو در سنسکریت هم به همان معنی اوستا هست . پس تلفظ روان باید با ضم اول باشد که در پهلوی و اوستا و سنسکریت چنان است و با فتح اول غلط مشهور است که اشتباه به روان بمعنی رونده شده است ، و جان اعم از روان است که به روح حیوانی هم اطلاق می شود مثلاً اسب جان دارد نه روان . (از فرهنگ نظام ). بعقیده ٔ قدما جسم نیست بلکه قوتی است که بکمال و لطافت خرد مدد کند و جنباننده ٔ جان و تن است و محل سخن و منبع علم و خرد، و فنا نپذیرد، بر خلاف جان که جسمی است لطیف در بند فنا. (یادداشت مؤلف ) :
از جان و روان خویش رنگت کردم
ما را ز لبان خویش رنگی نکنی .
بدین آلت رای و جان و روان
ستود آفریننده را کی توان .
سپردم ترا هوش و جان و روان
چنین نامبردار پور جوان .
سرانجام بستر بود تیره خاک
بپرد روان سوی یزدان پاک .
مر مرا از دل خویش ای شه نومید مکن
که فدای دل تو باد مرا جان و روان .
چو تن بجان و بدانش دل و بعقل روان
فروخته ست زمانه بدولت سلطان .
گویند که حیوان را جان باید در دل
آن را ستخوانی دل و جان است و روان است .
بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار.
که رامینم گزین دو جهان است
تنم را جان و جانم را روان است .
نگارا بی تو قدری نیست جان را
چو جان را نیست چون باشد روان را.
و اگر حرمت روان پدرم نبود تو را مالشی سخت تمام رسیدی . (تاریخ بیهقی ).
تن و جان و عقل و روان آفرید
زمین و اختر و آسمان آفرید.
مکن یاوه نام و نشان مرا
بپرهیز جان و روان مرا.
دگرباره امروز از این بدنشان
مرا تیره شد جان و بخت و روان .
مر جان مرا روان مسکین
دانی که چه کرد دوش تلقین .
جانهای بندگان همه پیوند جان تست
هر بنده جز برای تو جان وروان نداشت .
خداوندا سنائی را سنائی ده تو در حکمت
چنانک از وی به رشک آید روان بوعلی سینا.
تعاقب هر دو [ شب و روز ]بر فانی گردانیدن جان و روان ... مصروف است . (کلیله و دمنه ).
روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر
میان جنت و دوزخ که تا رایت چه فرماید.
روان حاتم طائی و جان معن یمن
زکات خواه سخای مدام او زیبد.
ابویحیی را رسید آنکه روان او را بروان برگیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 446).
بقهر ار براند خدای از درم
روان بزرگان شفیع آورم .
هر چیز تنی دارد و جانی و روانی
تو جان و تن ملکی و حکم تو روان است .
و رجوع به روح شود.
- بدروان ؛ تیره روان . سیه اندرون . سیه دل . تیره دل . رجوع به تیره روان شود :
بدشنام بگشاد خاقان زبان
بدو گفت کای بدتن بدروان .
- تازه شدن روان ؛ شاد و خرم شدن روان .
انبساط و مسرت درون پیدا کردن :
خروشیدن رخشم آمد به گوش
روان و دلم تازه شد زآن خروش .
- تیره روان ؛ بدروان . سیه اندرون . سیه دل . تیره دل . قسی القلب :
بدو گفت جاماسب کای پهلوان
پدرت آن جهاندار تیره روان .
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه ٔ کاروان .
و رجوع به بدروان شود.
- خسته روان ؛ شکسته دل . پژمرده خاطر. اندوهگین و افسرده درون . رنجیده و آزرده خاطر :
به بیغوله ای شد فرود از مهان
پر از درد بنشست خسته روان .
- خلیده روان ؛ خسته روان . آزرده خاطر. رنجیده دل . شکسته دل و پریشان . رجوع به خسته روان شود :
زواره بیامد خلیده روان
که امروز چون گشت بر پهلوان .
به پیروزگر بر تو ای پهلوان
که از من نباشی خلیده روان .
- روان فرسا ؛ فرساینده ٔ روان . جانفرسا. روانکاه . رجوع به روانکاه شود.
- روان کاسته ؛ پژمرده روان . افسرده خاطر :
ز مرگ آن نباشد روان کاسته
که با ایزدش کار پیراسته .
- روشن روان ؛ پاک روان . صافی ضمیر. روشن دل :
که همواره کارم بخوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان .
- شادروان ؛ آمرزیده روان . مرحوم . رجوع به شادروان شود.
- نوشین روان . رجوع به انوشیروان و نوشروان شود.
|| نفس : و مردم را از گرد آمدن سه چیز آفرید، یکی تن که او را به تازی بدن و جسد خوانند و دیگری جان که او را روح خوانند و سیوم روان که او را نفس خوانند. (رساله ٔ نبض ابوعلی سینا). || محل جان . (فرهنگ اسدی ) (صحاح الفرس ). محل جان که دل باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). موضع جان . (اوبهی ).