روا کردن
لغتنامه دهخدا
روا کردن . [ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) برآوردن خواهش کسی .اسعاف . اجابت کردن . اِنجاز. نَجْز. مقضی کردن . استجابت کردن . رجوع به روا داشتن و روا شود :
سه حاجت روا کن مرا هم کنون
بدان تا نیایم زدینت برون .
دنیا بمهر حاجت من می روا کند
از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم .
پانصد حاجت وی را روا کنم . (قصص الانبیاء ص 69). حق تعالی ما را توانگر گردانیدو گناه ما را ببخشید و حاجت ما را روا کرد. (قصص الانبیاء ص 84). و اگر حاجتمندی درآمد حاجتش را روا کنی .(قصص الانبیاء ص 187).
گوید همی جلالت کعبه ست قصر شاه
هر حاجتم که باشد در وی روا کنم .
ز بس دعا که زمانه بکرد کرد آخر
خدای عز و جل حاجت زمانه روا.
هر نهمتی که خیزد طبعت کند تمام
هرحاجتی که افتد رایت کند روا.
و از بعد آن امیر اسماعیل ایشان را نیکو داشتی و حاجتهای ایشان راروا کردی . (تاریخ بخارا).
مراد بی مرادی را روا کن
امید ناامیدی را وفا کن .
گنهکاران عالم را دعا کرد
خدایش جمله حاجتها روا کرد.
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند.
|| رواج دادن . ترویج . رایج کردن :
که آنجاکند زند و استا روا
کند موبدان را بدان بر گوا.
|| اجازت دادن . تجویز کردن . جایز شمردن . مجاز و مجری ساختن . تصویب کردن . روا داشتن . روا دیدن . نافذ و جاری ساختن . رجوع به روا داشتن و روا دیدن و روا شود : پس خالد مهتران یمامه را گرد کرد و گفت خلیفه و پیغمبر این صلح از شما نمی پسندد. ایشان ده تن سوی ابوبکر شدند... پس ابوبکر آن صلح روا کرد. (تاریخ بلعمی ).
بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر
پیران روا کنند بلی مکر با جوان .
چون نگوییش که تا چند کنی بر من
تو روا زرق و ستمکاری وغداری .
ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب
مر ترا خوانده و خودروی نهاده به نشیب .
سه حاجت روا کن مرا هم کنون
بدان تا نیایم زدینت برون .
دنیا بمهر حاجت من می روا کند
از بهر آنکه حاجت دینی روا شدم .
پانصد حاجت وی را روا کنم . (قصص الانبیاء ص 69). حق تعالی ما را توانگر گردانیدو گناه ما را ببخشید و حاجت ما را روا کرد. (قصص الانبیاء ص 84). و اگر حاجتمندی درآمد حاجتش را روا کنی .(قصص الانبیاء ص 187).
گوید همی جلالت کعبه ست قصر شاه
هر حاجتم که باشد در وی روا کنم .
ز بس دعا که زمانه بکرد کرد آخر
خدای عز و جل حاجت زمانه روا.
هر نهمتی که خیزد طبعت کند تمام
هرحاجتی که افتد رایت کند روا.
و از بعد آن امیر اسماعیل ایشان را نیکو داشتی و حاجتهای ایشان راروا کردی . (تاریخ بخارا).
مراد بی مرادی را روا کن
امید ناامیدی را وفا کن .
گنهکاران عالم را دعا کرد
خدایش جمله حاجتها روا کرد.
گر می فروش حاجت رندان روا کند
ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند.
|| رواج دادن . ترویج . رایج کردن :
که آنجاکند زند و استا روا
کند موبدان را بدان بر گوا.
|| اجازت دادن . تجویز کردن . جایز شمردن . مجاز و مجری ساختن . تصویب کردن . روا داشتن . روا دیدن . نافذ و جاری ساختن . رجوع به روا داشتن و روا دیدن و روا شود : پس خالد مهتران یمامه را گرد کرد و گفت خلیفه و پیغمبر این صلح از شما نمی پسندد. ایشان ده تن سوی ابوبکر شدند... پس ابوبکر آن صلح روا کرد. (تاریخ بلعمی ).
بفریفت مر مرا به جوانی جهان پیر
پیران روا کنند بلی مکر با جوان .
چون نگوییش که تا چند کنی بر من
تو روا زرق و ستمکاری وغداری .
ای روا کرده فریبنده جهان بر تو فریب
مر ترا خوانده و خودروی نهاده به نشیب .