روا دیدن
لغتنامه دهخدا
روا دیدن . [ رَ دی دَ ] (مص مرکب ) جایز دانستن .بمصلحت دیدن . پسندیده و مطلوب داشتن . مجاز شمردن . روا داشتن . رجوع به روا داشتن و روا شود :
که شهری خنک بود و روشن هوا
از آنجاگذشتن ندیدی روا.
سر باره ٔ دژ بد اندر هوا
ندیدند جنگ هوا را روا.
چنان پروریدش که باد هوا
بر او برگذشتن ندیدی روا.
نه آزار زن جست رای عزیز
نه آزار یوسف روا دید نیز.
نیز نبینم روا اگر نه بگویمت
بر مگسی خوب نیست ضربت فرهاد.
که شهری خنک بود و روشن هوا
از آنجاگذشتن ندیدی روا.
سر باره ٔ دژ بد اندر هوا
ندیدند جنگ هوا را روا.
چنان پروریدش که باد هوا
بر او برگذشتن ندیدی روا.
نه آزار زن جست رای عزیز
نه آزار یوسف روا دید نیز.
نیز نبینم روا اگر نه بگویمت
بر مگسی خوب نیست ضربت فرهاد.