رو انداختن
لغتنامه دهخدا
رو انداختن . [ اَ ت َ ] (مص مرکب )رو انداختن بر چیزی و به چیزی ؛ متوجه آن شدن . (از آنندراج ). رو کردن . توجه کردن . رو آوردن :
گرفتن آن قدر عیب است در آیین ما خالص
که بر ما هرکه رو انداخت نگرفتیم رویش را.
میتوانم صورت آیینه شد
گر بیندازند خوبان رو به من .
|| عجز و الحاح کردن . رو افگندن . (آنندراج ). || در تداول عامه ، خواهش و تمنا کردن . با قبول وهن از کسی برآوردن حاجتی را خواستن . خواستن بزرگ و محتشمی به التماس چیزی را از کسی . درخواست کردن کسی که درخواست از شأن او نیست :
هرکه رو انداخت پیش من گرفتم روی او
محشر امید چون آیینه از حیرانیم .
گرفتن آن قدر عیب است در آیین ما خالص
که بر ما هرکه رو انداخت نگرفتیم رویش را.
میتوانم صورت آیینه شد
گر بیندازند خوبان رو به من .
|| عجز و الحاح کردن . رو افگندن . (آنندراج ). || در تداول عامه ، خواهش و تمنا کردن . با قبول وهن از کسی برآوردن حاجتی را خواستن . خواستن بزرگ و محتشمی به التماس چیزی را از کسی . درخواست کردن کسی که درخواست از شأن او نیست :
هرکه رو انداخت پیش من گرفتم روی او
محشر امید چون آیینه از حیرانیم .