رهی
لغتنامه دهخدا
رهی . [ رَ ] (ص نسبی ، اِ) رونده . (برهان ) . روان . (فرهنگ فارسی معین ). مسافر. (یادداشت مؤلف ). || غلام . (از فرهنگ فارسی معین ) (انجمن آرا) (برهان ) (آنندراج ) (فرهنگ اوبهی ). چاکر. (فرهنگ خطی ) (برهان ). به معنی بنده از رهیدن است ، یعنی رهیده شده و آزادکرده ، نه از راه و ره ، اکنون هم گویند: من آزادکرده ٔ شما هستم . فدایی . برخی . (از یادداشت مؤلف ). عبد. (آنندراج ) (غیاث اللغات ) :
ای من رهی آن روی چون قمر
وان زلف شبه رنگ پر ز ماز.
من رهی آن نرگسک خردبرگ
برده به کنبوره دل از جای خویش .
رهی سوارو جوان و توانگر از ره دور
به خدمت آمد نیکوسگال و خیراندیش .
رهی کز خداوند شد بختیار
بر آیدش بی رنج بسیار کار.
یکی رهی است امیر مرا گنه کار است
گناه او را عفو میر پیکار است .
ای من رهی دست و خط و کلکت
از پوست رهی سلم کن که شاید.
ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلش را گو ببخس و گو بگداز.
اگر همه بنده ٔ حبشی بود یا رهی سندی بدو سپارد. (کشف المحجوب سجستانی ). اما علم دیگر علم تدبیر خانه است تاآن انبازی که اندر یک خانه افتد... خداوند و رهی رابر نظام بود. (دانشنامه ٔ علایی ).
نگیرد ازو راه و دین بهی
مر این دین به ْ را نباشد رهی .
رهی کز خداوند سر برکشید
از اندازه پس سرش باید برید.
ز رنج و ز بدشان نبود آگهی
میان بسته دیوان بسان رهی .
من اکنون رهی سرای توام
به هرجا که باشم برای توام .
ز دینار و دیباو اسب و رهی
ز چینی و زربفت شاهنشهی .
خوارم بر تو خوار چه داری تو رهی را
من بنده ٔ میرم نبود بنده ٔ او خوار.
بندگان و رهیان ملک اندر آن کاخ
دست برده به نشاط و دل پرناز و بطر.
ایزد کام تو به حاصل کند
ما رهیان را شب وروز این دعاست .
چنین گفت کای بخت پیشت رهی
تو دانی که ناید ز من بی رهی .
تو زان سان میاور ز کار آگهی
که با شه برابر نباشد رهی .
رهی تا نباشد بدو بدنژاد
خداوند را بد نخواهد زیاد.
بت ترک خوبروی گرفته به چنگ چنگ
همه ساله می کند ز دل با رهیش جنگ .
دل چو کنی راست با سپاه و رعیت
آیدت از یک رهی دو رستم دستان .
ترکان رهی و بنده ٔ من بوده اند
من تن چگونه بنده ٔ ترکان کنم .
سالار پیشه ور نبود هرگز
بل پیشه ور رهی بود و چاکر.
به هفت کشور ز من آگهی است
ستاره رخ روشنم را رهی است .
دوش به خواب اندرون وقت سپیده دمان
آمد نزد رهی روان نوشیروان .
راست قد تو چو پیراسته سرو است سهی
جز رهی آنکه چنین سرو بیاراست نیم .
در خدمت تواند میان بسته چون رهی
گردان روستم تن و اسفندیاردل .
بر خداوند از رهی چون و چرا باشد محال .
خدایگانا امید داشت بنده رهی
که از ثنای تو بر سروران شود سرور.
من صد رهی ام ترا ز یک دل
تو صد سپهی به یک قلمران .
لطف در حق رهی چندان کن
که خداوندش از آن دل خرم است .
هیبت و رای ترا هست رهی و رهین
خسرو چارم سریر شحنه ٔ پنجم حصار.
نوروز نو شروانشهی چل صبح و شش روزش رهی
جاسوس بختش ز آگهی دی علم فردا داشته .
فرمان ترا که هست نافذ
بر جان رهی کشد به پیشت .
گر در طلبم رهی بریدی
ای من رهی ات که رنج دیدی .
شاه ماییم و دیگران رهی اند
ما پریم آن دگر کسان تهی اند.
پدری و برادری بگذار
آن رهی وین غلام در همه کار.
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمر بندد رهی گردن فرازد.
بازگویم چون تو دستوری دهی
تو خداوندی و شاهی من رهی .
گفت اگر زر نی که دشنامم دهی
تا رهد جانم ترا باشم رهی .
فهم نان کردی نه حکمت ای رهی
چونکه حق گفتت کلوا من رزقه .
درآمد به ایران شاهنشهی
که بختت جوان باد و دولت رهی .
فرستاد تخمی به دست رهی
که باید که برعودسوزش نهی .
- رهی شدن ؛ غلام گشتن . بنده شدن . خدمتکار شدن :
جهانی سراسر مرا شد رهی
مرا روشنی هست و هم فرّهی .
جهانی سراسر شد او رارهی
که با روشنی بود و با فرّهی .
چو قدش آفت سروسهی شد
دوهفته ماه رویش را رهی شد.
چون خویشتن را رهی شدستی
از بی خردی خویش و بی کمالی .
رجوع به ترکیب رهی گشتن در ذیل همین ماده شود.
- رهی کردن ؛ غلام کردن . بنده و برده ساختن : جزاش آن است که هر که در بار اوبیابند او را بدل صواع بازگیرند تا رهی کنند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). گفت این مگر این کودک بدزدید من این را رهی خویش کنم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
خیل سخن را رهی و بنده ٔمن کرد
آنکه ز یزدان به علم و عدل مشار است .
خداوندان گیتی را رهی کرد
به احسان و دل نیک و کف راد.
- رهی گشتن ؛ رهی شدن . بنده شدن . غلام گشتن : اندرحکم ایشان دزد، خداوند چیز را رهی گشتی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
کمر بست با فر شاهنشهی
جهان سربسر گشته او را رهی .
جهان سربسر گشته او را رهی
نشسته جهاندار با فرهی .
چو از شیر آن بیشه گردد تهی
بدان گه مرا گور گردد رهی .
کدام کس که نه او را به طبع گشت رهی
کدام دل که نه او را به مهر گشت رهین .
پس چون که رهی و بنده گشتند
ای خویش ترا بجمله خویشان .
هرکس رهی اش گشت چو من بنده از آن پس
از علم و هنر باشد دینارو وشانیش .
هرکه در خدمت او گشت رهی گشت رها
از غم و رنج و عنا و تعب و گرم و اسف .
- رهی وار ؛ بنده وار. چون بنده و چاکر. همانند خدمتکار :
حاجب سید بازآمد و بر گاه نشست
و آسمان بر در او بست رهی وار میان .
هست اجازه ز صدر تو که رهی وار
گرم زمین بوسد وداع برآرد.
|| این کس . (از برهان ) . گاهی گوینده یا نویسنده از خود بنام «رهی »یاد می کند. (یادداشت مؤلف ) :
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی بالاد.
اینک رهی به مژگان خاک ره تو رفته
نزدیک تو نه مایه نه نیز هیچ سفته .
نشستم کنون تا چه فرمان دهی
چه آویزی از گوشوار رهی .
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او شاد و راد.
بدو گفت هرگه که فرمان دهی
بگفتن زبان بر گشاید رهی .
چو مرا بویه ٔ درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را و از این غم برهان .
بیش از این جرم ندارم که ترا دارم دوست
نتوان کشت بدین جرم رهی را نتوان .
هرکه زین آمدن تو چو رهی شاد نشد
مرهاد از غم تا جانش برآید ز دهان .
اگر چه رهی را تو کمتر نوازی
بپرهیزی از درد سر وز گرانی .
یکی سخنت بگویم گر از رهی شنوی
یکی رهت بنمایم اگر بدان بروی .
من رهی تا بزیم مدح و ثنای تو کنم
شرف آن رابفزاید که ثنای تو کند.
به تو هدیه آوردم ازبهر نام
پذیر از رهی تا شود شادکام .
من رهی را جز به خشنودی تو و اولاد تو
روز محشر هیچ امید از رحمت جبار نیست .
نگار ایزد بیچونی ای نگار رهی
زهی نگار نگار و زهی نگارگری .
با همه خلق همچنین بودی
با رهی نیز همچنان بادی .
خطی نویس بسوی وکیل خاصه ٔ خویش
علی الخصوص بنام رهی بدن معلوم .
هر زری کافتاب زاد از کان
به رهی بارها فرستادی .
پاسخش داد و گفت نام رهی
بشر شد تا تو خود چه نام دهی .
بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان
درین جهان زبرای دل رهی آورد.
ای من رهی آن روی چون قمر
وان زلف شبه رنگ پر ز ماز.
من رهی آن نرگسک خردبرگ
برده به کنبوره دل از جای خویش .
رهی سوارو جوان و توانگر از ره دور
به خدمت آمد نیکوسگال و خیراندیش .
رهی کز خداوند شد بختیار
بر آیدش بی رنج بسیار کار.
یکی رهی است امیر مرا گنه کار است
گناه او را عفو میر پیکار است .
ای من رهی دست و خط و کلکت
از پوست رهی سلم کن که شاید.
ای نگارین ز تو رهیت گسست
دلش را گو ببخس و گو بگداز.
اگر همه بنده ٔ حبشی بود یا رهی سندی بدو سپارد. (کشف المحجوب سجستانی ). اما علم دیگر علم تدبیر خانه است تاآن انبازی که اندر یک خانه افتد... خداوند و رهی رابر نظام بود. (دانشنامه ٔ علایی ).
نگیرد ازو راه و دین بهی
مر این دین به ْ را نباشد رهی .
رهی کز خداوند سر برکشید
از اندازه پس سرش باید برید.
ز رنج و ز بدشان نبود آگهی
میان بسته دیوان بسان رهی .
من اکنون رهی سرای توام
به هرجا که باشم برای توام .
ز دینار و دیباو اسب و رهی
ز چینی و زربفت شاهنشهی .
خوارم بر تو خوار چه داری تو رهی را
من بنده ٔ میرم نبود بنده ٔ او خوار.
بندگان و رهیان ملک اندر آن کاخ
دست برده به نشاط و دل پرناز و بطر.
ایزد کام تو به حاصل کند
ما رهیان را شب وروز این دعاست .
چنین گفت کای بخت پیشت رهی
تو دانی که ناید ز من بی رهی .
تو زان سان میاور ز کار آگهی
که با شه برابر نباشد رهی .
رهی تا نباشد بدو بدنژاد
خداوند را بد نخواهد زیاد.
بت ترک خوبروی گرفته به چنگ چنگ
همه ساله می کند ز دل با رهیش جنگ .
دل چو کنی راست با سپاه و رعیت
آیدت از یک رهی دو رستم دستان .
ترکان رهی و بنده ٔ من بوده اند
من تن چگونه بنده ٔ ترکان کنم .
سالار پیشه ور نبود هرگز
بل پیشه ور رهی بود و چاکر.
به هفت کشور ز من آگهی است
ستاره رخ روشنم را رهی است .
دوش به خواب اندرون وقت سپیده دمان
آمد نزد رهی روان نوشیروان .
راست قد تو چو پیراسته سرو است سهی
جز رهی آنکه چنین سرو بیاراست نیم .
در خدمت تواند میان بسته چون رهی
گردان روستم تن و اسفندیاردل .
بر خداوند از رهی چون و چرا باشد محال .
خدایگانا امید داشت بنده رهی
که از ثنای تو بر سروران شود سرور.
من صد رهی ام ترا ز یک دل
تو صد سپهی به یک قلمران .
لطف در حق رهی چندان کن
که خداوندش از آن دل خرم است .
هیبت و رای ترا هست رهی و رهین
خسرو چارم سریر شحنه ٔ پنجم حصار.
نوروز نو شروانشهی چل صبح و شش روزش رهی
جاسوس بختش ز آگهی دی علم فردا داشته .
فرمان ترا که هست نافذ
بر جان رهی کشد به پیشت .
گر در طلبم رهی بریدی
ای من رهی ات که رنج دیدی .
شاه ماییم و دیگران رهی اند
ما پریم آن دگر کسان تهی اند.
پدری و برادری بگذار
آن رهی وین غلام در همه کار.
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمر بندد رهی گردن فرازد.
بازگویم چون تو دستوری دهی
تو خداوندی و شاهی من رهی .
گفت اگر زر نی که دشنامم دهی
تا رهد جانم ترا باشم رهی .
فهم نان کردی نه حکمت ای رهی
چونکه حق گفتت کلوا من رزقه .
درآمد به ایران شاهنشهی
که بختت جوان باد و دولت رهی .
فرستاد تخمی به دست رهی
که باید که برعودسوزش نهی .
- رهی شدن ؛ غلام گشتن . بنده شدن . خدمتکار شدن :
جهانی سراسر مرا شد رهی
مرا روشنی هست و هم فرّهی .
جهانی سراسر شد او رارهی
که با روشنی بود و با فرّهی .
چو قدش آفت سروسهی شد
دوهفته ماه رویش را رهی شد.
چون خویشتن را رهی شدستی
از بی خردی خویش و بی کمالی .
رجوع به ترکیب رهی گشتن در ذیل همین ماده شود.
- رهی کردن ؛ غلام کردن . بنده و برده ساختن : جزاش آن است که هر که در بار اوبیابند او را بدل صواع بازگیرند تا رهی کنند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی ). گفت این مگر این کودک بدزدید من این را رهی خویش کنم . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
خیل سخن را رهی و بنده ٔمن کرد
آنکه ز یزدان به علم و عدل مشار است .
خداوندان گیتی را رهی کرد
به احسان و دل نیک و کف راد.
- رهی گشتن ؛ رهی شدن . بنده شدن . غلام گشتن : اندرحکم ایشان دزد، خداوند چیز را رهی گشتی . (ترجمه ٔ طبری بلعمی ).
کمر بست با فر شاهنشهی
جهان سربسر گشته او را رهی .
جهان سربسر گشته او را رهی
نشسته جهاندار با فرهی .
چو از شیر آن بیشه گردد تهی
بدان گه مرا گور گردد رهی .
کدام کس که نه او را به طبع گشت رهی
کدام دل که نه او را به مهر گشت رهین .
پس چون که رهی و بنده گشتند
ای خویش ترا بجمله خویشان .
هرکس رهی اش گشت چو من بنده از آن پس
از علم و هنر باشد دینارو وشانیش .
هرکه در خدمت او گشت رهی گشت رها
از غم و رنج و عنا و تعب و گرم و اسف .
- رهی وار ؛ بنده وار. چون بنده و چاکر. همانند خدمتکار :
حاجب سید بازآمد و بر گاه نشست
و آسمان بر در او بست رهی وار میان .
هست اجازه ز صدر تو که رهی وار
گرم زمین بوسد وداع برآرد.
|| این کس . (از برهان ) . گاهی گوینده یا نویسنده از خود بنام «رهی »یاد می کند. (یادداشت مؤلف ) :
من رهی پیر و سست پای شدم
نتوان راه کرد بی بالاد.
اینک رهی به مژگان خاک ره تو رفته
نزدیک تو نه مایه نه نیز هیچ سفته .
نشستم کنون تا چه فرمان دهی
چه آویزی از گوشوار رهی .
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او شاد و راد.
بدو گفت هرگه که فرمان دهی
بگفتن زبان بر گشاید رهی .
چو مرا بویه ٔ درگاه تو خیزد چه کنم
رهی آموز رهی را و از این غم برهان .
بیش از این جرم ندارم که ترا دارم دوست
نتوان کشت بدین جرم رهی را نتوان .
هرکه زین آمدن تو چو رهی شاد نشد
مرهاد از غم تا جانش برآید ز دهان .
اگر چه رهی را تو کمتر نوازی
بپرهیزی از درد سر وز گرانی .
یکی سخنت بگویم گر از رهی شنوی
یکی رهت بنمایم اگر بدان بروی .
من رهی تا بزیم مدح و ثنای تو کنم
شرف آن رابفزاید که ثنای تو کند.
به تو هدیه آوردم ازبهر نام
پذیر از رهی تا شود شادکام .
من رهی را جز به خشنودی تو و اولاد تو
روز محشر هیچ امید از رحمت جبار نیست .
نگار ایزد بیچونی ای نگار رهی
زهی نگار نگار و زهی نگارگری .
با همه خلق همچنین بودی
با رهی نیز همچنان بادی .
خطی نویس بسوی وکیل خاصه ٔ خویش
علی الخصوص بنام رهی بدن معلوم .
هر زری کافتاب زاد از کان
به رهی بارها فرستادی .
پاسخش داد و گفت نام رهی
بشر شد تا تو خود چه نام دهی .
بیا بیا که تو حور بهشت را رضوان
درین جهان زبرای دل رهی آورد.