رهنورد
لغتنامه دهخدا
رهنورد. [ رَ ن َ وَ ] (نف مرکب ، اِ مرکب )هر چیز که راه در هم نوردد و پیچد و غلطد. (ناظم الاطباء) (برهان ) (آنندراج ). || قاصد. (آنندراج ). || اسب . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (از برهان ). کنایه از اسب . (انجمن آرا) :
رسول شاه و دستور برادر
هم او هم رهنوردش کوه پیکر.
به آخُر بسته دارد رهنوردی
کزو در تک نیابد باد گردی .
رهنوردی که چون نبشتی راه
گوی بردی ز مهر و قرصه ٔ ماه .
رجوع به راهنورد شود. || طی کننده ٔ راه . ره پیما. راه رونده . (از یادداشت مؤلف ). || رونده ای که به تندی و جلدی و اشتلم به راه رود خواه انسان باشد و یا حیوان . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (برهان ). رونده به چستی و چابکی . (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از پیاده ٔ تیزرو که راه نورد نیز گویند. (از انجمن آرا) :
که آمد سواری ز ایران چو گرد
به زیر اندرش باره ٔ رهنورد.
که اندام و مه تازش و چرخ گرد
زمین کوب و دریابر و رهنورد.
درآمد به هنجار ره رهنورد
ز زین گوهر آویخت گرز نبرد.
سپس برد یک کیسه دینار زرد
ابا توشه و باره ٔ رهنورد.
همه ابر است هرچت رهنورد است
همه نور است هرچت رهگذار است .
جبرئیل استاده چون اعرابئی اشترسوار
کز پی حاجش دلیل رهنوردان دیده اند .
به جولان اندیشه ٔ رهنورد
ز پهلو به پهلو شده کرد کرد.
پیمبر بر آن خنگی رهنورد
برآورد از این آب گردنده گرد.
نشست از بر باره ٔ رهنورد.
برآراست لشکر به رسم نبرد.
بشرطی که چون آید آن رهنورد
کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد.
|| باد. (یادداشت مؤلف ). || گدا و گدایی کننده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (برهان ). رجوع به راه نورد در همه ٔ معانی شود.
رسول شاه و دستور برادر
هم او هم رهنوردش کوه پیکر.
به آخُر بسته دارد رهنوردی
کزو در تک نیابد باد گردی .
رهنوردی که چون نبشتی راه
گوی بردی ز مهر و قرصه ٔ ماه .
رجوع به راهنورد شود. || طی کننده ٔ راه . ره پیما. راه رونده . (از یادداشت مؤلف ). || رونده ای که به تندی و جلدی و اشتلم به راه رود خواه انسان باشد و یا حیوان . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (برهان ). رونده به چستی و چابکی . (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از پیاده ٔ تیزرو که راه نورد نیز گویند. (از انجمن آرا) :
که آمد سواری ز ایران چو گرد
به زیر اندرش باره ٔ رهنورد.
که اندام و مه تازش و چرخ گرد
زمین کوب و دریابر و رهنورد.
درآمد به هنجار ره رهنورد
ز زین گوهر آویخت گرز نبرد.
سپس برد یک کیسه دینار زرد
ابا توشه و باره ٔ رهنورد.
همه ابر است هرچت رهنورد است
همه نور است هرچت رهگذار است .
جبرئیل استاده چون اعرابئی اشترسوار
کز پی حاجش دلیل رهنوردان دیده اند .
به جولان اندیشه ٔ رهنورد
ز پهلو به پهلو شده کرد کرد.
پیمبر بر آن خنگی رهنورد
برآورد از این آب گردنده گرد.
نشست از بر باره ٔ رهنورد.
برآراست لشکر به رسم نبرد.
بشرطی که چون آید آن رهنورد
کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد.
|| باد. (یادداشت مؤلف ). || گدا و گدایی کننده . (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (برهان ). رجوع به راه نورد در همه ٔ معانی شود.