رهنمون
لغتنامه دهخدا
رهنمون . [ رَ ن ُ / ن ِ / ن َ ] (ص مرکب ) نماینده ٔراه . (ناظم الاطباء). نماینده ٔ راه که به تازیش هادی خوانند. (شرفنامه ٔ منیری ). رهبر. راهبر. مرشد. راهنمون . راهنما. رهنمایی . (یادداشت مؤلف ) :
چه گفتند در داستان دراز
نباشد کس از رهنمون بی نیاز.
همی رفت و پیش اندرون رهنمون
جهاندیده ای نام او شیرخون .
خجسته ذوفنونی رهنمونی
که در هر فن بود چون مرد یک فن .
چنین گفت گشتاسب با رهنمون
که روزی به پیشه نگردد فزون .
ز رهنمون بدی نیک ترس خاقانی
که رهنمون چو بد آید رهت نمونه شود.
گر دیده بُده ست رهنمون دل من
در گردن دیده باد خون دل من .
|| ناخدا و ملاح . || بدرقه . || حاجب . || نقیب . (ناظم الاطباء). رجوع به راهنمون شود.
چه گفتند در داستان دراز
نباشد کس از رهنمون بی نیاز.
همی رفت و پیش اندرون رهنمون
جهاندیده ای نام او شیرخون .
خجسته ذوفنونی رهنمونی
که در هر فن بود چون مرد یک فن .
چنین گفت گشتاسب با رهنمون
که روزی به پیشه نگردد فزون .
ز رهنمون بدی نیک ترس خاقانی
که رهنمون چو بد آید رهت نمونه شود.
گر دیده بُده ست رهنمون دل من
در گردن دیده باد خون دل من .
|| ناخدا و ملاح . || بدرقه . || حاجب . || نقیب . (ناظم الاطباء). رجوع به راهنمون شود.