رهنمون شدن
لغتنامه دهخدا
رهنمون شدن . [ رَ ن ُ / ن ِ / ن َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) راهنمون شدن . رهنماگشتن . راهنمایی کردن :
ز موسیقی آورد سازی برون
که آن را نشدکس جز او رهنمون .
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشیم .
رجوع به رهنمایی و رهنمون کردن شود.
ز موسیقی آورد سازی برون
که آن را نشدکس جز او رهنمون .
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشیم .
رجوع به رهنمایی و رهنمون کردن شود.