رهاندن
لغتنامه دهخدا
رهاندن . [ رَ دَ ] (مص ) رهانیدن . آزاد کردن . نجات دادن .خلاص نمودن . آزادی دادن . (ناظم الاطباء). آزاد کردن از بند. (آنندراج ). جدا کردن . نجات دادن : 
وین فره [ پیر ] زبهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد ازو ایزد جبار مرا.
 
تبهای دیرینه را منفعت کند و از یرقان برهاند. (الابنیه ).
ترا دین و دانش رهاند درست
ره رستگاری ببایدت جست .
 
از آن آمدم سوی میدان تو
که از تن رهانم مگر جان تو.
 
رهاندم ز تن همچنان جان اوی
که ویران کنم کشور و خان اوی .
 
رهاند خرد مرد را از بلا
مبادا کسی در بلا مبتلا.
 
زین اژدهای پیسه نتواندت رهاندن
ای برخطا و زلت جز رحمت خدایی .
 
ایزد برهاندت از بلاهاش
به ْ زین سوی من ترادعا نیست .
 
که به آل رسول خویش مرا
برهاندی ازین رمه ٔ نسناس .
 
که از سایه ٔ غیر سر می رهانم
که از خود چو سایه جدا می گریزم .
 
چو جان کارفرمایت به باغ خلد خواهد شد
حواس کارکن در حبس تن مگذار و برهانش .
 
جز ساقی و دردی و سفال و می
از ششدر غم مرا که برهاند؟
 
شه آن کاردان را که کشتی رهاند
بفرمود تا کشتی آنجا رساند.
 
به هرجا که او تاختی بارگی
رهاندی بسی کس ز بیچارگی .
 
گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم
ترسم نتوانم که شکن برشکن است آن .
 
رمقی بیش نمانده ست گرفتار غمت را
چند مجروح توان داشت بکش تا برهانی .
 
گر بار دگر دامن کامی به کف آرم
تا زنده ام از چنگ منش کس نرهاند .
 
- بازرهاندن ؛ وارهاندن . رهانیدن . رهاندن . خلاص کردن . آزاد ساختن : مردم ... نخست ترا بازرهانند. (کلیله و دمنه ).
خوی بدش که بازرهاند مرا ز من
آن خوی بد ز هرچه نکوتر نکوتر است .
 
یارب ازین حبس گاه بازرهانش که هست
شروان شرالبلاد خصمان شرالدواب .
 
- وارهاندن ؛ آزاد ساختن . رهانیدن :
وارهان زین دامگاه غم مرا
کآرزوی آشیان می آیدم .
 
جان یوسف زاد را کآزادکرده ٔ همت است
وارهان زین چارمیخ هفت زندان وارهان .
 
رجوع به وارهاندن شود.
|| رهاکردن دست و پای ستور ومرغ را از بند. || ربودن . (ناظم الاطباء).
وین فره [ پیر ] زبهر تو مرا خوار گرفت
برهاناد ازو ایزد جبار مرا.
تبهای دیرینه را منفعت کند و از یرقان برهاند. (الابنیه ).
ترا دین و دانش رهاند درست
ره رستگاری ببایدت جست .
از آن آمدم سوی میدان تو
که از تن رهانم مگر جان تو.
رهاندم ز تن همچنان جان اوی
که ویران کنم کشور و خان اوی .
رهاند خرد مرد را از بلا
مبادا کسی در بلا مبتلا.
زین اژدهای پیسه نتواندت رهاندن
ای برخطا و زلت جز رحمت خدایی .
ایزد برهاندت از بلاهاش
به ْ زین سوی من ترادعا نیست .
که به آل رسول خویش مرا
برهاندی ازین رمه ٔ نسناس .
که از سایه ٔ غیر سر می رهانم
که از خود چو سایه جدا می گریزم .
چو جان کارفرمایت به باغ خلد خواهد شد
حواس کارکن در حبس تن مگذار و برهانش .
جز ساقی و دردی و سفال و می
از ششدر غم مرا که برهاند؟
شه آن کاردان را که کشتی رهاند
بفرمود تا کشتی آنجا رساند.
به هرجا که او تاختی بارگی
رهاندی بسی کس ز بیچارگی .
گفتم که دل از چنبر زلفت برهانم
ترسم نتوانم که شکن برشکن است آن .
رمقی بیش نمانده ست گرفتار غمت را
چند مجروح توان داشت بکش تا برهانی .
گر بار دگر دامن کامی به کف آرم
تا زنده ام از چنگ منش کس نرهاند .
- بازرهاندن ؛ وارهاندن . رهانیدن . رهاندن . خلاص کردن . آزاد ساختن : مردم ... نخست ترا بازرهانند. (کلیله و دمنه ).
خوی بدش که بازرهاند مرا ز من
آن خوی بد ز هرچه نکوتر نکوتر است .
یارب ازین حبس گاه بازرهانش که هست
شروان شرالبلاد خصمان شرالدواب .
- وارهاندن ؛ آزاد ساختن . رهانیدن :
وارهان زین دامگاه غم مرا
کآرزوی آشیان می آیدم .
جان یوسف زاد را کآزادکرده ٔ همت است
وارهان زین چارمیخ هفت زندان وارهان .
رجوع به وارهاندن شود.
|| رهاکردن دست و پای ستور ومرغ را از بند. || ربودن . (ناظم الاطباء).