رها کردن
لغتنامه دهخدا
رها کردن . [ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آزاد کردن . خلاص کردن . نجات دادن . واکردن . (ناظم الاطباء) :
به دو بوسه رها کن این دل از گرم و خباک
تا به منت احسان باشد احسن اﷲ جزاک .
رها کرد از بند کاوس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را.
چو از دژ رها کرد کاوس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را.
ز دام بلایم تو کردی رها
بجستم ز چنگ و دم اژدها.
به امید آن تا کنم خدمت تو
رها کردم از محنت این جهانی .
نه به پروردنشان باشد آژیر همی
نه رهاشان کند از حلقه ٔ زنجیر همی .
هرکه در بند مثلهای قران بسته شده ست
نکند جز که علی کس ز چنان بند رهاش .
به دانش مر این پیشکار تنت را
رها کن ازین پیشکاری و خواری .
سعد ذابح سر بریدی هر شکاری را که شاه
سوی او محور ز خط استوا کردی رها.
بر عروسیش داد شیربها
با عروسش ز بند کرد رها.
پادشاهان ملاحت چو به نخجیر روند
صید را پای ببندند و رها نیز کنند.
رسمی است بس قدیم که صیادوش بتان
صیدی که پر به کار نیاید رها کنند.
اطلاق ؛ رها کردن از بند. (تاج المصادر بیهقی ). رها کردن بندی را. (منتهی الارب ).
- امثال :
به سخن ابله ، یا به گفت غماز گیرند امارها نکنند . (امثال و حکم دهخدا).
- رها کردن بنده از قید بندگی ؛ تحریر. آزاد کردن . (یادداشت مؤلف ).
|| ترک دادن و ول کردن . (ناظم الاطباء). ترک . (دهار) (ترجمان القرآن ). هلیدن . رفض . بازداشتن . اطلاق . ترک گفتن . سردادن . فکندن . ماندن . گذاشتن . آزاد کردن . (یادداشت مؤلف ). آزاد گذاشتن . (فرهنگ فارسی معین ). تخلیه . (از المصادر زوزنی ) (ترجمان القرآن ). تخلیه . سراح . (ترجمان القرآن ). فروگذاشتن :
پسر کاو رها کرد رسم پدر
تو بیگانه خوان و مخوانش پسر.
به ترکی چو آن نامه بشنید هوم
پرستش رها کرد و بگذاشت بوم .
رها کن مرا و به ترکم بگوی
که ما را بسی سختی آمد به روی .
عنان بازکشیدند و او را برهمان جایگه رها کردند. (سندبادنامه ص 253). هر جانوری که دارم از اسب نعلی و استر و خر و اشتر و آنچه خواهم داشت رها کرده شده است بسر خود در راه خدا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
اگر عامه بد گویدم زان چه باک
رها کرده ام پیش موشان پنیر.
آز تو دیو است چندین جورها جویی ز دیو
تو رها کن دیو را تا زو بباشی خود رها.
کدخدایی همه غم و هوس است
کد رها کن ترا خدای بس است .
نخورد شیر صید خود تنها
چون شود سیر مانده کرد رها.
نیست بی رنج راحت دنیا
خنک آن کس که کرد هر دو رها.
جامه ٔتوزی کمی کنند چوب کتان بیارند و رسته ها ببندند و آن را در حوضهای آب اندازند و رها کنند تا بپوسد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 145).
گر بایدت که قبله ٔ آزادگان شوی
یکباره راه دوستی ما رها مکن .
جولانگه تو زانسوی الاست گر کنی
هژده هزار عالم ازین سوی لا رها.
دگر نقد شاهانه آنجا نیافت
ستوران رها کرد و بیرون شتافت .
ملک رها کن که غرورت دهد
ظلمت این سایه چه نورت دهد.
در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج .
که همچون پدر خواهد این سفله مرد
که نعمت رها کردو حسرت ببرد.
از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی
رفت و رهانمی کند آمد و ره نمی دهی .
این قاعده ٔ خلاف بگذار
وین خوی معاندت رها کن .
و گر خواهی ثواب نیک مردان
طمع از جان ببر او را رها کن .
طریق خدمت و آیین بندگی کردن
خدای را تو رهاکن به ما و سلطان باش .
تن رها کن تا چو عیسی بر فلک گردی سوار
ورنه عیسی می نشاید شد ز یک خر داشتن .
- رها کردن سنگ ؛ افکندن آن . (از یادداشت مؤلف ).
|| گذاشتن . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). هشتن . اجازه دادن . اجازت دادن . بگذاشتن : رها کن ؛ اجازت ده . بمان . (یادداشت مؤلف ): چون سلطان محمود او را بدید و علم و ورع و نیکوسیرتی او بیازمود رها نکرد که بازگردد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 118). نامه ای فرستاد [ عمر ] سوی عثمان بن ابی العاص که مغیره برادرش را یا حفص را به عمان و بحرین رهاکنی و خویشتن به پارس روی . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 114). شاه در آن دو روز بار نداد و کس رادر سرای پرده رها نکرد. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ).خواست که دست بر پشت من نهد و مرا مغمزی کند رها نکردم و گفتم تو مردی بزرگی و پیر. (اسرارالتوحید ص 50).
تن چون رسد به خدمت کی زیبد از مسیح
کو خوک را به مسجد اقصی رها کند.
بر پای بندمت زر چهره که حاسدان
بی رنگ زر رها نکنندت بسوی من .
آن مهره دیده ٔ تو که در ششدر اوفتاد
هرچند خواست رفت حریفش رها نکرد.
رها کن که خواب خوشم می برد
زمین آب و باد آتشم می برد.
رها کن تا درین محنت که هستم
خدای خویشتن را می پرستم .
وگر خواهی که اینجا کم نشینم
رها کن کز سرپایت ببینم .
رها نمی کند این نظم چون زره درهم
که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام .
چرا درد نهانی خورد باید
رها کن تا بگوید دشمن و دوست .
من بعد بیخ صحبت اغیار برکنم
در باغ دل رها نکنم جز جمال دوست .
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمی کند کز پس و پیش بنگری .
آهنگ خدمتش کردم دربانم رها نکرد و جفا کرد. (گلستان ). || تفویض کردن . مفوض کردن . واگذار کردن . واگذاشتن . (یادداشت مؤلف ) :
چو دانی کز تو چوپانی نیاید
رها کن گوسفندان را به ذئبان .
این راه با ستور رها کن که عاقلان
اندر جهان دنیی بر راه دیگرند.
یا ز قفس چنگل او کن جدا
یا قفس خویش بدو کن رها.
سخن چون بسر برد برداشت رخت
رها کرد بر مادر آن تاج و تخت .
چند آید این چنان و رود در سرای دل
تاکی مقام دوست به دشمن رهاکنیم .
به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیش
به کردگار رهاکرده به ْ مصالح خویش .
|| بخشیدن : در آن هفت سال خراج به مردم رها کرد و بسیار مالهای دیگر بذل کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82). || طلاق . (دهار). مرادف طلاق دادن . (یادداشت مؤلف ) : چون آن حال معلوم خاقان شد غمناک گشت و زن را رها کرد و خواست تا خواهر بهرام چوبین را زن کند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102). || برطرف کردن و دفعکردن . (ناظم الاطباء). || بیرون کردن . بیرون راندن :
نشاطی کز غم یارش جدا کرد
به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد.
|| صبرکردن . انتظار کشیدن . (یادداشت مؤلف ). || جاری ساختن . روان کردن . (یادداشت مؤلف ) :
همی گفت از این سان و بر کهربا
همی کرد خون از دو نرگس رها.
به دو بوسه رها کن این دل از گرم و خباک
تا به منت احسان باشد احسن اﷲ جزاک .
رها کرد از بند کاوس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را.
چو از دژ رها کرد کاوس را
همان گیو و گودرز و هم طوس را.
ز دام بلایم تو کردی رها
بجستم ز چنگ و دم اژدها.
به امید آن تا کنم خدمت تو
رها کردم از محنت این جهانی .
نه به پروردنشان باشد آژیر همی
نه رهاشان کند از حلقه ٔ زنجیر همی .
هرکه در بند مثلهای قران بسته شده ست
نکند جز که علی کس ز چنان بند رهاش .
به دانش مر این پیشکار تنت را
رها کن ازین پیشکاری و خواری .
سعد ذابح سر بریدی هر شکاری را که شاه
سوی او محور ز خط استوا کردی رها.
بر عروسیش داد شیربها
با عروسش ز بند کرد رها.
پادشاهان ملاحت چو به نخجیر روند
صید را پای ببندند و رها نیز کنند.
رسمی است بس قدیم که صیادوش بتان
صیدی که پر به کار نیاید رها کنند.
اطلاق ؛ رها کردن از بند. (تاج المصادر بیهقی ). رها کردن بندی را. (منتهی الارب ).
- امثال :
به سخن ابله ، یا به گفت غماز گیرند امارها نکنند . (امثال و حکم دهخدا).
- رها کردن بنده از قید بندگی ؛ تحریر. آزاد کردن . (یادداشت مؤلف ).
|| ترک دادن و ول کردن . (ناظم الاطباء). ترک . (دهار) (ترجمان القرآن ). هلیدن . رفض . بازداشتن . اطلاق . ترک گفتن . سردادن . فکندن . ماندن . گذاشتن . آزاد کردن . (یادداشت مؤلف ). آزاد گذاشتن . (فرهنگ فارسی معین ). تخلیه . (از المصادر زوزنی ) (ترجمان القرآن ). تخلیه . سراح . (ترجمان القرآن ). فروگذاشتن :
پسر کاو رها کرد رسم پدر
تو بیگانه خوان و مخوانش پسر.
به ترکی چو آن نامه بشنید هوم
پرستش رها کرد و بگذاشت بوم .
رها کن مرا و به ترکم بگوی
که ما را بسی سختی آمد به روی .
عنان بازکشیدند و او را برهمان جایگه رها کردند. (سندبادنامه ص 253). هر جانوری که دارم از اسب نعلی و استر و خر و اشتر و آنچه خواهم داشت رها کرده شده است بسر خود در راه خدا. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318).
اگر عامه بد گویدم زان چه باک
رها کرده ام پیش موشان پنیر.
آز تو دیو است چندین جورها جویی ز دیو
تو رها کن دیو را تا زو بباشی خود رها.
کدخدایی همه غم و هوس است
کد رها کن ترا خدای بس است .
نخورد شیر صید خود تنها
چون شود سیر مانده کرد رها.
نیست بی رنج راحت دنیا
خنک آن کس که کرد هر دو رها.
جامه ٔتوزی کمی کنند چوب کتان بیارند و رسته ها ببندند و آن را در حوضهای آب اندازند و رها کنند تا بپوسد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 145).
گر بایدت که قبله ٔ آزادگان شوی
یکباره راه دوستی ما رها مکن .
جولانگه تو زانسوی الاست گر کنی
هژده هزار عالم ازین سوی لا رها.
دگر نقد شاهانه آنجا نیافت
ستوران رها کرد و بیرون شتافت .
ملک رها کن که غرورت دهد
ظلمت این سایه چه نورت دهد.
در کرم آویز و رها کن لجاج
از ده ویران که ستاند خراج .
که همچون پدر خواهد این سفله مرد
که نعمت رها کردو حسرت ببرد.
از نظرت کجا رود ور برود تو همرهی
رفت و رهانمی کند آمد و ره نمی دهی .
این قاعده ٔ خلاف بگذار
وین خوی معاندت رها کن .
و گر خواهی ثواب نیک مردان
طمع از جان ببر او را رها کن .
طریق خدمت و آیین بندگی کردن
خدای را تو رهاکن به ما و سلطان باش .
تن رها کن تا چو عیسی بر فلک گردی سوار
ورنه عیسی می نشاید شد ز یک خر داشتن .
- رها کردن سنگ ؛ افکندن آن . (از یادداشت مؤلف ).
|| گذاشتن . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). هشتن . اجازه دادن . اجازت دادن . بگذاشتن : رها کن ؛ اجازت ده . بمان . (یادداشت مؤلف ): چون سلطان محمود او را بدید و علم و ورع و نیکوسیرتی او بیازمود رها نکرد که بازگردد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 118). نامه ای فرستاد [ عمر ] سوی عثمان بن ابی العاص که مغیره برادرش را یا حفص را به عمان و بحرین رهاکنی و خویشتن به پارس روی . (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 114). شاه در آن دو روز بار نداد و کس رادر سرای پرده رها نکرد. (اسکندرنامه ٔ نسخه ٔ نفیسی ).خواست که دست بر پشت من نهد و مرا مغمزی کند رها نکردم و گفتم تو مردی بزرگی و پیر. (اسرارالتوحید ص 50).
تن چون رسد به خدمت کی زیبد از مسیح
کو خوک را به مسجد اقصی رها کند.
بر پای بندمت زر چهره که حاسدان
بی رنگ زر رها نکنندت بسوی من .
آن مهره دیده ٔ تو که در ششدر اوفتاد
هرچند خواست رفت حریفش رها نکرد.
رها کن که خواب خوشم می برد
زمین آب و باد آتشم می برد.
رها کن تا درین محنت که هستم
خدای خویشتن را می پرستم .
وگر خواهی که اینجا کم نشینم
رها کن کز سرپایت ببینم .
رها نمی کند این نظم چون زره درهم
که خصم تیغ تعنت برآورد ز نیام .
چرا درد نهانی خورد باید
رها کن تا بگوید دشمن و دوست .
من بعد بیخ صحبت اغیار برکنم
در باغ دل رها نکنم جز جمال دوست .
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمی کند کز پس و پیش بنگری .
آهنگ خدمتش کردم دربانم رها نکرد و جفا کرد. (گلستان ). || تفویض کردن . مفوض کردن . واگذار کردن . واگذاشتن . (یادداشت مؤلف ) :
چو دانی کز تو چوپانی نیاید
رها کن گوسفندان را به ذئبان .
این راه با ستور رها کن که عاقلان
اندر جهان دنیی بر راه دیگرند.
یا ز قفس چنگل او کن جدا
یا قفس خویش بدو کن رها.
سخن چون بسر برد برداشت رخت
رها کرد بر مادر آن تاج و تخت .
چند آید این چنان و رود در سرای دل
تاکی مقام دوست به دشمن رهاکنیم .
به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیش
به کردگار رهاکرده به ْ مصالح خویش .
|| بخشیدن : در آن هفت سال خراج به مردم رها کرد و بسیار مالهای دیگر بذل کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82). || طلاق . (دهار). مرادف طلاق دادن . (یادداشت مؤلف ) : چون آن حال معلوم خاقان شد غمناک گشت و زن را رها کرد و خواست تا خواهر بهرام چوبین را زن کند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 102). || برطرف کردن و دفعکردن . (ناظم الاطباء). || بیرون کردن . بیرون راندن :
نشاطی کز غم یارش جدا کرد
به صد قهر آن نشاط از دل رها کرد.
|| صبرکردن . انتظار کشیدن . (یادداشت مؤلف ). || جاری ساختن . روان کردن . (یادداشت مؤلف ) :
همی گفت از این سان و بر کهربا
همی کرد خون از دو نرگس رها.