رنگ زدن
لغتنامه دهخدا
رنگ زدن . [ رَ زَ دَ] (مص مرکب ) رنگ بستن . (آنندراج ) (بهار عجم ). رنگ کردن . رنگین کردن . رجوع به رنگ کردن شود :
چون قضا رنگ حادثات زند
ناظرش حزم پیش بین تو باد.
دست سخن کی رسد در تو که از پاس تو
تا که سخن رنگ زد رنگ سخنور شکست .
معمار وجود ار نزدی رنگ تو برعشق
در آب محبت گل آدم نسرشتی .
زده ای رنگ حنا چون گل رعنا بر کف
زده ای رنگ حنا بر کف و رعنا زده ای .
|| کنایه از تعمیر کردن باشد. (بهار عجم ) (از آنندراج ). رنگ ریختن . رجوع به رنگ ریختن شود. || نیرنگ بکار بردن . فریب دادن . گول زدن .
چون قضا رنگ حادثات زند
ناظرش حزم پیش بین تو باد.
دست سخن کی رسد در تو که از پاس تو
تا که سخن رنگ زد رنگ سخنور شکست .
معمار وجود ار نزدی رنگ تو برعشق
در آب محبت گل آدم نسرشتی .
زده ای رنگ حنا چون گل رعنا بر کف
زده ای رنگ حنا بر کف و رعنا زده ای .
|| کنایه از تعمیر کردن باشد. (بهار عجم ) (از آنندراج ). رنگ ریختن . رجوع به رنگ ریختن شود. || نیرنگ بکار بردن . فریب دادن . گول زدن .