رنگ آمیختن
لغتنامه دهخدا
رنگ آمیختن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) آمیختن رنگهای گوناگون بهم . چند رنگ مختلف را بهم درآمیختن . رجوع به رنگ و رنگ آمیز و رنگ آمیزی شود. || حیله کردن . نیرنگ زدن . مکر بکار بردن . رنگ درآمیختن . رجوع به رنگ و رنگ درآمیختن و رنگ آمیز شود :
نبیند نه لشکر فرستم به جنگ
نیامیزم از هر دری نیز رنگ .
ز بهرش پدر رنگی آمیخته ست
کمانی ز درگاه آویخته ست .
این رنگ بجز عدو نیامیخت
این بهتان جز حسود ننهاد.
چه رنگ آمیزد ای گلرنگ رخسار
که با تو راست گردد رنگ بابک .
- رنگ و بوی آمیختن ؛ حیله بکار بردن . رجوع به رنگ آمیختن و رنگ درآمیختن شود :
نباید همی رنجش از هیچ روی
ز هرگونه آمیختم رنگ و بوی .
نبیند نه لشکر فرستم به جنگ
نیامیزم از هر دری نیز رنگ .
ز بهرش پدر رنگی آمیخته ست
کمانی ز درگاه آویخته ست .
این رنگ بجز عدو نیامیخت
این بهتان جز حسود ننهاد.
چه رنگ آمیزد ای گلرنگ رخسار
که با تو راست گردد رنگ بابک .
- رنگ و بوی آمیختن ؛ حیله بکار بردن . رجوع به رنگ آمیختن و رنگ درآمیختن شود :
نباید همی رنجش از هیچ روی
ز هرگونه آمیختم رنگ و بوی .