رنج
لغتنامه دهخدا
رنج . [ رَ ] (اِ) محنت . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زحمت . مشقت . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). کُلْفَت . (مهذب الاسماء) (دهار). تعب . عناء. سختی ناشی از کار و کوشش . تعب که در کار برند :
آنچه با رنج یافتی ّ و به ذل
تو به آسانی از گزافه مدیش .
به رنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج .
گهی رزم بودی گهی ساز بزم
ندیدم ز کاوس جز رنج رزم .
وز آن پس به خراد برزین بگفت
یک امروز با رنج ما باش جفت .
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای براه اندر.
تا قواعد دوستی که اندر آن رنج فراوان برده آمده است تا استوار گشته استوارتر گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). بوسهل آمد و پیغام امیر [ مسعود ] آورد که خداوند سلطان می گوید که خواجه به روزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146). نوشتکین در پیش بودو جنگی پیوستند و حصاریان را بس رنجی نبود و سنگی می گردانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 572).
چه باید کشید اینهمه رنج و باک
به چیزی که گوهرش یک مشت خاک .
چو باشد جهانی بدو دشمن است
چو نبود غم جان و رنج تن است .
رنج امروزین آسودن فردایین بود. (قابوسنامه ).
تا نبینی رنج و ناموزی ز دانا علم حق
کی توانی دید بی رنج آنچه نادان آن ندید.
نبینی که چون بازگشتی بساعت
به راحت بدل گشت رنج درازش .
اینهمه لهو است و باشدلهو کار کودکان
رنج بردن در ره تقوی بود کار رجال .
هیولا چیست ؟ اﷲ است فاعل ، وین بدان ماند
که رنج باربر گاو است و آید ناله از گردون .
پس اگر روزی چند صبرباید کرد در رنج عبادت ... عاقل چگونه سر باززند. (کلیله و دمنه ). و کسری را به مشاهدت اثر رنجی که در بشره ٔ برزویه هرچند پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه ). هرکه درگاه ملوک را لازم گیرد و از رنجهای صعب تجنب ننماید هرآینه مراد خویش ... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه ).
به رنج نفس جهان را فکن به آسایش
که رنج نفس به ملک اندرون کرام کشند.
گفت ... دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد و مرا راحت خویش در رنج او نمی باید. (گلستان ).
نابرده رنج گنج میسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
جهان را چنین فتنه با هر سری است
که رنج یکی راحت دیگری است .
رنج راحت دان چو شد مطلب بزرگ
گرد گله توتیای چشم گرگ .
عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر
که تا نسوزد، بو برنخیزد از چندن .
قید بی آلایشی آلودگی است
رنج چو عادت شود آسودگی است .
- به رنج افتادن ؛ گرفتار مشقت و محنت شدن . به سختی و تعب مبتلا شدن : گفت کیست که ما را به راه دیگر برد، یکی گفت من ببرم ، پس در آن راه به رنج و تشنگی افتادند. (قصص الانبیاء).
- به رنج بودن ؛ در صدمه و آسیب بودن .مورد آزار و اذیت قرار گرفتن . معذب بودن :
نباید که باشد کسی زین به رنج
بده هرچه خواهند و بگشای گنج .
و آن عیب این است که وی سپاهان تنها داشت و مجدالدوله و رازیان دایم از وی به رنج و درد سر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 264).
- به رنج در بودن . رجوع به ترکیب قبل شود :
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است .
- به رنج ماندن ؛ گرفتار سختی و مشقت شدن . به محنت و تعب مبتلا شدن :
سزاوار شاهی سپاه است و گنج
چو بی گنج باشی بمانی به رنج .
- بی رنج ؛ بی زحمت . بی مشقت . بدون سختی و تعب و محنت : موسی دست به آن عصا کرد بی رنج از زمین برگرفت . (قصص الانبیاء).
گفت زیرا کز این سرای سپنج
هیچ راحت نیافت کس بی رنج .
از روزن فرودآمدمی بی رنجی . (کلیله و دمنه ).
از این بایست چندین رنج بردن
که بی رنجی نخواهی گنج بردن .
- تن از رنج آزاد کردن ؛ خود را از مشقت و تعب آزادساختن . خویشتن را از سختی و محنت خلاص کردن :
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز رنج بیابان تن آزاد کرد.
- تن را به رنج درآوردن ؛ تحمل مشقت و سختی کردن . محنت و تعب بر خود رواداشتن :
به رنج اندرآری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست .
- در رنج افتادن ؛ گرفتارمشقت و تعب شدن . رجوع به ترکیب «به رنج افتادن » شود: امیر را بهتر افتد در این رای که دیده است اما خداوند در رنج افتد. (تاریخ بیهقی ).
- دل به رنج چیزی نهادن ؛ به مشقت و تعب آن راضی شدن . به سختی و محنت آن رضا دادن . عنا و زحمت آن را بر خود قبول کردن : به رنج گرسنگی ... دل بباید نهاد. (کلیله و دمنه ).
- رنج بر تن نهادن ؛ خود را گرفتار مشقت و تعب کردن . محنت و سختی بر خود هموار کردن :
ز بهر کسان رنج بر تن نهی
ز کم دانشی باشد و ابلهی .
- رنج بر خویشتن یا خویش نهادن . رجوع به ترکیب قبل شود : این رنج بر خویشتن ننهد و دلتنگ نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369). خواجه ٔ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش می نهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
- رنج برداشتن ؛ تحمل مشقت و سختی کردن . رنج بر تن نهادن . رنج بر خویش نهادن . و رجوع به دو ترکیب اخیر شود :
ز بهر گوان رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی .
- رنج کسی را بر باد دادن ؛ حاصل مشقت وتعب او را به هدر دادن و ناچیز و بیهوده ساختن :
مده رنج و کردار قیصر به باد
مبادا که پند من آیدت یاد.
- شعر به رنج ؛ شعر متکلف :
بجز خریطه ٔ شطرنج و نرد و شعر به رنج
ز بزم خاقان چیزی برون نیاوردی .
- کوتاه شدن رنج ؛ بسر آمدن محنت و مشقت . پایان یافتن تعب و سختی . کم شدن عنا و زحمت :
چو بشنید از او این سخن شهره زن
بدو گفت کوتاه شد رنج من .
|| بیماری . (برهان قاطع) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). بیماری بدن . (ناظم الاطباء). مرض :
دان که هر رنجی ز مردن پاره ای است
عضو مرگ از خود بران گر چاره ای است .
گفت من رنجش همی دانم که چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلی است .
هین برو برخوان کتاب طب را
تا شمار ریگ بینی رنجها.
با آنکه در وجود طعام است حظّ نفس
رنج آورد طعام که بیش از قدر بود.
رنج تن مرد را حقیر کند
به کمند اجل اسیر کند.
|| آزار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ایذاء. آسیب . (ناظم الاطباء). اذی . اذیت . صدمه :
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ .
جهان سربسر تیره از رنج اوی
ز نیکی تهی سال و مه گنج اوی .
که گیتی بشویی ز رنج بدان
ز گفتار و کردار نابخردان .
ز بس کش به خاک اندرون گنج بود
از او خاک پیخسته را رنج بود.
اندر سال ستة و اربعمائه تنگ شد و قحط افتاد و مردمان را رنج رسید تا ماه رمضان این سال اندرآمد. (تاریخ سیستان ). این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست ، خاصه بر این بی زبانان که از ایشان رنجی نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201). آغاز فصلی دیگر کردم چنانکه ...بر خرد رنجی بزرگ نرسد. (تاریخ بیهقی ). این خواجه ... از چهارده سالگی باز... گرم و سرد بسیار چشید و رنجها دید. (تاریخ بیهقی ).
نماند به تیغو به تدبیر و گنج
که آید ز دشمن به کشورش رنج .
ترا زین جاهلان آن بس که رنجی نایدت زیشان
سخن کوتاه کن زیشان نه از چاچی نه از رازی .
مسلمانم چنین بی رنج از آنم
چنان دانم چنین باشد مسلمان .
هیچ شنیدی که به آل رسول
رنج و بلا چند رسید از دهاش .
گفت در زیر پهلوی من چیزی است که مرا رنج می رساند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). نقل است که منصورخلیفه وزیر را گفت که برو و صادق را بیار تا بکشم . وزیر گفت ... امیرالمؤمنین را از وی رنجی نه ، از کشتن وی چه فایده بود. (تذکرةالاولیاء عطار).
گر گزندی رسد ز خلق مرنج
که نه راحت رسد ز خلق نه رنج .
در آسمان ستاره بود بیشمار لیک
رنج کسوف بهره ٔ شمس و قمر بود.
- به رنج آمدن ؛دچار صدمه و آزار بودن . گرفتار آسیب و اذیت شدن :
نه از دشمنی آمدستم به رنج
که از چاره دورم بمردی و گنج .
- به رنج کسی را فرسودن ؛ به صدمه و آزار وی را از پای درآوردن . به آسیب و اذیت او را درمانده کردن :
به رنجش مفرسای و سردش مگوی
نگر تا چه آوردی او را بروی .
- بی رنج ؛ بی آزار. بی اذیت . بی آسیب :
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ .
چنین نیز یک سال گردان سپهر
همی گشت بی رنج ، با داد و مهر.
- رنج آمدن از کسی به کسی ؛ آزار رسیدن . صدمه و آسیب وارد شدن :
ز چیزی که یابی فرستی به گنج
چو خواهی که از ما نیایدت رنج .
|| آزردگی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آزردگی از کسی . (فرهنگ نظام ). تکدر خاطر :
گر ایدونکه فرمان پذیری ز من
و گر نیست رنج آید از خویشتن .
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
همه رنجها بر دلش باد گشت .
از دو چیز بر دل وی رنجی بزرگتر رسیده . (تاریخ بیهقی ). همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج . (تاریخ بیهقی ).
- رنج بر خاطر نهادن . رجوع به ترکیب بعد شود : بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند تا چنان الفتی ... بپای شد. (تاریخ بیهقی ).
- رنج بر دل نهادن ؛ آزرده خاطر شدن . دل آزردگی پیدا کردن :
رنج بر دل منه که گردون را
پیشه افزونی است و کم کردن .
- رنج دل ؛ آزردگی خاطر. دل آزردگی : دانست که اضطراب در محنت جز محنت نیفزاید و از مصارعه ٔ حوادث جز غصه و رنج دل نزاید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- رنج نَفْس ؛ آسیب دیدن وجود. آزار شخص : دمنه گفت عاقبت وخیم کدام است ؟ گفت [ کلیله ] رنج نفس شیر. (کلیله و دمنه ). || ماندگی .
- رنج راه ؛ کوفتگی تن ناشی از پیمودن راه :
ببردند فرهاد را پیش شاه
ز کاووس پرسید و از رنج راه .
نخستین بپرسید قیصر ز شاه
از ایران و ازلشکر و رنج راه .
بپرسیدش از رنج راه دراز
ز گردان و از رستم سرفراز.
فرودآمد از تخت و شد پیش باز
بپرسیدش از رنج راه دراز.
|| درد شکم . قولنج . (ناظم الاطباء). قصد از این لفظ دردهای بدنی باشد. (قاموس کتاب مقدس ) :
طفل راچون شکم بدرد آمد
همچو افعی ز رنج اندرپیخت .
و از تنگی مخرج آن رنج بیندکه در هیچ شکنجه آن صورت نتوان دید. (کلیله و دمنه ). || اندوه . حزن . ملالت . (ناظم الاطباء). غم . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). دلتنگی . (فرهنگ نظام ):
شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا
تو با نشاط و راحت با درد و رنج اعدا.
تو شادمانه و بدخواه تو در انده و رنج
دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال .
ترا تنگ تابوت بهر است و بس
خورد رنج تو ناسزاوار کس .
یکی را همه ساله رنج است و درد
پشیمانی و درد بایدش خورد.
چو سالش دو صد گشت و هفتادوپنج
سرآمد بدو ناز گیتی ورنج .
و با اینهمه رنج قصد خصمان ... بر اثر. (کلیله و دمنه ).
هیچ رنجی در جهان ما را نیاید پیش بیش
گر ز دل اندیشه ٔ پیشی و بیشی کم کنیم .
|| (صوت ) دریغ! افسوس ! :
دل من از تو وفا جست و دردو رنج کشید
دریغ و رنج که در تو نیافت آنچه بجست .
|| (اِ) جهد. کوشش . (ناظم الاطباء). || خشم . قهر. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).غضب . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || زیان . نقصان . (ناظم الاطباء). || رنگ . لون . (برهان قاطع) (آنندراج ). مبدل رنگ است بمعنی لون . (فرهنگ نظام ). رنگ و لون و همیشه بطور ترکیب استعمال شود. (ناظم الاطباء). و رجوع به رنگ شود. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
پهلو از پیه و گردن از خون پر
این به رنج از عقیق و آن از در.
نظامی (در وصف گورخر، هفت پیکر از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
رنج نارنج ، آتشین از عشق اوست
میفروزد روز و شب از نار او.
|| (فعل امر) فعل امر از مصدر رنجیدن است که در تکلم به اضافه ٔ حرف باء «برنج » استعمال می شود. (فرهنگ نظام ). و در مورد فعل امر منفی یا نهی به اضافه ٔ حرف میم ، بکار می رود :
گر گزندی رسد ز خلق مرنج
که نه راحت رسد ز خلق نه رنج .
رجوع به رنجیدن شود.
آنچه با رنج یافتی ّ و به ذل
تو به آسانی از گزافه مدیش .
به رنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج نابرده رنج .
گهی رزم بودی گهی ساز بزم
ندیدم ز کاوس جز رنج رزم .
وز آن پس به خراد برزین بگفت
یک امروز با رنج ما باش جفت .
چو سرو سیمین بودی چو نال زرد شدی
مگر ز رنج بنالیده ای براه اندر.
تا قواعد دوستی که اندر آن رنج فراوان برده آمده است تا استوار گشته استوارتر گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). بوسهل آمد و پیغام امیر [ مسعود ] آورد که خداوند سلطان می گوید که خواجه به روزگار پدرم آسیبها و رنجها دیده است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 146). نوشتکین در پیش بودو جنگی پیوستند و حصاریان را بس رنجی نبود و سنگی می گردانیدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 572).
چه باید کشید اینهمه رنج و باک
به چیزی که گوهرش یک مشت خاک .
چو باشد جهانی بدو دشمن است
چو نبود غم جان و رنج تن است .
رنج امروزین آسودن فردایین بود. (قابوسنامه ).
تا نبینی رنج و ناموزی ز دانا علم حق
کی توانی دید بی رنج آنچه نادان آن ندید.
نبینی که چون بازگشتی بساعت
به راحت بدل گشت رنج درازش .
اینهمه لهو است و باشدلهو کار کودکان
رنج بردن در ره تقوی بود کار رجال .
هیولا چیست ؟ اﷲ است فاعل ، وین بدان ماند
که رنج باربر گاو است و آید ناله از گردون .
پس اگر روزی چند صبرباید کرد در رنج عبادت ... عاقل چگونه سر باززند. (کلیله و دمنه ). و کسری را به مشاهدت اثر رنجی که در بشره ٔ برزویه هرچند پیداتر بود رقتی عظیم آمد. (کلیله و دمنه ). هرکه درگاه ملوک را لازم گیرد و از رنجهای صعب تجنب ننماید هرآینه مراد خویش ... او را استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه ).
به رنج نفس جهان را فکن به آسایش
که رنج نفس به ملک اندرون کرام کشند.
گفت ... دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد و مرا راحت خویش در رنج او نمی باید. (گلستان ).
نابرده رنج گنج میسر نمی شود
مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد.
جهان را چنین فتنه با هر سری است
که رنج یکی راحت دیگری است .
رنج راحت دان چو شد مطلب بزرگ
گرد گله توتیای چشم گرگ .
عیان شود خطر آدمی ز رنج خطیر
که تا نسوزد، بو برنخیزد از چندن .
قید بی آلایشی آلودگی است
رنج چو عادت شود آسودگی است .
- به رنج افتادن ؛ گرفتار مشقت و محنت شدن . به سختی و تعب مبتلا شدن : گفت کیست که ما را به راه دیگر برد، یکی گفت من ببرم ، پس در آن راه به رنج و تشنگی افتادند. (قصص الانبیاء).
- به رنج بودن ؛ در صدمه و آسیب بودن .مورد آزار و اذیت قرار گرفتن . معذب بودن :
نباید که باشد کسی زین به رنج
بده هرچه خواهند و بگشای گنج .
و آن عیب این است که وی سپاهان تنها داشت و مجدالدوله و رازیان دایم از وی به رنج و درد سر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 264).
- به رنج در بودن . رجوع به ترکیب قبل شود :
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است .
- به رنج ماندن ؛ گرفتار سختی و مشقت شدن . به محنت و تعب مبتلا شدن :
سزاوار شاهی سپاه است و گنج
چو بی گنج باشی بمانی به رنج .
- بی رنج ؛ بی زحمت . بی مشقت . بدون سختی و تعب و محنت : موسی دست به آن عصا کرد بی رنج از زمین برگرفت . (قصص الانبیاء).
گفت زیرا کز این سرای سپنج
هیچ راحت نیافت کس بی رنج .
از روزن فرودآمدمی بی رنجی . (کلیله و دمنه ).
از این بایست چندین رنج بردن
که بی رنجی نخواهی گنج بردن .
- تن از رنج آزاد کردن ؛ خود را از مشقت و تعب آزادساختن . خویشتن را از سختی و محنت خلاص کردن :
سکندر دل از مردمان شاد کرد
ز رنج بیابان تن آزاد کرد.
- تن را به رنج درآوردن ؛ تحمل مشقت و سختی کردن . محنت و تعب بر خود رواداشتن :
به رنج اندرآری تنت را رواست
که خود رنج بردن به دانش سزاست .
- در رنج افتادن ؛ گرفتارمشقت و تعب شدن . رجوع به ترکیب «به رنج افتادن » شود: امیر را بهتر افتد در این رای که دیده است اما خداوند در رنج افتد. (تاریخ بیهقی ).
- دل به رنج چیزی نهادن ؛ به مشقت و تعب آن راضی شدن . به سختی و محنت آن رضا دادن . عنا و زحمت آن را بر خود قبول کردن : به رنج گرسنگی ... دل بباید نهاد. (کلیله و دمنه ).
- رنج بر تن نهادن ؛ خود را گرفتار مشقت و تعب کردن . محنت و سختی بر خود هموار کردن :
ز بهر کسان رنج بر تن نهی
ز کم دانشی باشد و ابلهی .
- رنج بر خویشتن یا خویش نهادن . رجوع به ترکیب قبل شود : این رنج بر خویشتن ننهد و دلتنگ نشود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369). خواجه ٔ بزرگ رنجی بزرگ بیرون طاقت بر خویش می نهد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
- رنج برداشتن ؛ تحمل مشقت و سختی کردن . رنج بر تن نهادن . رنج بر خویش نهادن . و رجوع به دو ترکیب اخیر شود :
ز بهر گوان رنج برداشتی
چنین راه دشوار بگذاشتی .
- رنج کسی را بر باد دادن ؛ حاصل مشقت وتعب او را به هدر دادن و ناچیز و بیهوده ساختن :
مده رنج و کردار قیصر به باد
مبادا که پند من آیدت یاد.
- شعر به رنج ؛ شعر متکلف :
بجز خریطه ٔ شطرنج و نرد و شعر به رنج
ز بزم خاقان چیزی برون نیاوردی .
- کوتاه شدن رنج ؛ بسر آمدن محنت و مشقت . پایان یافتن تعب و سختی . کم شدن عنا و زحمت :
چو بشنید از او این سخن شهره زن
بدو گفت کوتاه شد رنج من .
|| بیماری . (برهان قاطع) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). بیماری بدن . (ناظم الاطباء). مرض :
دان که هر رنجی ز مردن پاره ای است
عضو مرگ از خود بران گر چاره ای است .
گفت من رنجش همی دانم که چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلی است .
هین برو برخوان کتاب طب را
تا شمار ریگ بینی رنجها.
با آنکه در وجود طعام است حظّ نفس
رنج آورد طعام که بیش از قدر بود.
رنج تن مرد را حقیر کند
به کمند اجل اسیر کند.
|| آزار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). ایذاء. آسیب . (ناظم الاطباء). اذی . اذیت . صدمه :
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ .
جهان سربسر تیره از رنج اوی
ز نیکی تهی سال و مه گنج اوی .
که گیتی بشویی ز رنج بدان
ز گفتار و کردار نابخردان .
ز بس کش به خاک اندرون گنج بود
از او خاک پیخسته را رنج بود.
اندر سال ستة و اربعمائه تنگ شد و قحط افتاد و مردمان را رنج رسید تا ماه رمضان این سال اندرآمد. (تاریخ سیستان ). این بخشایش و ترحم کردن بس نیکوست ، خاصه بر این بی زبانان که از ایشان رنجی نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 201). آغاز فصلی دیگر کردم چنانکه ...بر خرد رنجی بزرگ نرسد. (تاریخ بیهقی ). این خواجه ... از چهارده سالگی باز... گرم و سرد بسیار چشید و رنجها دید. (تاریخ بیهقی ).
نماند به تیغو به تدبیر و گنج
که آید ز دشمن به کشورش رنج .
ترا زین جاهلان آن بس که رنجی نایدت زیشان
سخن کوتاه کن زیشان نه از چاچی نه از رازی .
مسلمانم چنین بی رنج از آنم
چنان دانم چنین باشد مسلمان .
هیچ شنیدی که به آل رسول
رنج و بلا چند رسید از دهاش .
گفت در زیر پهلوی من چیزی است که مرا رنج می رساند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ). نقل است که منصورخلیفه وزیر را گفت که برو و صادق را بیار تا بکشم . وزیر گفت ... امیرالمؤمنین را از وی رنجی نه ، از کشتن وی چه فایده بود. (تذکرةالاولیاء عطار).
گر گزندی رسد ز خلق مرنج
که نه راحت رسد ز خلق نه رنج .
در آسمان ستاره بود بیشمار لیک
رنج کسوف بهره ٔ شمس و قمر بود.
- به رنج آمدن ؛دچار صدمه و آزار بودن . گرفتار آسیب و اذیت شدن :
نه از دشمنی آمدستم به رنج
که از چاره دورم بمردی و گنج .
- به رنج کسی را فرسودن ؛ به صدمه و آزار وی را از پای درآوردن . به آسیب و اذیت او را درمانده کردن :
به رنجش مفرسای و سردش مگوی
نگر تا چه آوردی او را بروی .
- بی رنج ؛ بی آزار. بی اذیت . بی آسیب :
تو بی رنج را رنج منمای هیچ
همه مردی و داد دادن بسیچ .
چنین نیز یک سال گردان سپهر
همی گشت بی رنج ، با داد و مهر.
- رنج آمدن از کسی به کسی ؛ آزار رسیدن . صدمه و آسیب وارد شدن :
ز چیزی که یابی فرستی به گنج
چو خواهی که از ما نیایدت رنج .
|| آزردگی . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). آزردگی از کسی . (فرهنگ نظام ). تکدر خاطر :
گر ایدونکه فرمان پذیری ز من
و گر نیست رنج آید از خویشتن .
چو بشنید خسرو بدان شاد گشت
همه رنجها بر دلش باد گشت .
از دو چیز بر دل وی رنجی بزرگتر رسیده . (تاریخ بیهقی ). همیشه بدخو در رنج بزرگ باشد و مردمان از وی به رنج . (تاریخ بیهقی ).
- رنج بر خاطر نهادن . رجوع به ترکیب بعد شود : بسی رنج بر خاطرهای پاکیزه ٔ خویش نهادند تا چنان الفتی ... بپای شد. (تاریخ بیهقی ).
- رنج بر دل نهادن ؛ آزرده خاطر شدن . دل آزردگی پیدا کردن :
رنج بر دل منه که گردون را
پیشه افزونی است و کم کردن .
- رنج دل ؛ آزردگی خاطر. دل آزردگی : دانست که اضطراب در محنت جز محنت نیفزاید و از مصارعه ٔ حوادث جز غصه و رنج دل نزاید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ).
- رنج نَفْس ؛ آسیب دیدن وجود. آزار شخص : دمنه گفت عاقبت وخیم کدام است ؟ گفت [ کلیله ] رنج نفس شیر. (کلیله و دمنه ). || ماندگی .
- رنج راه ؛ کوفتگی تن ناشی از پیمودن راه :
ببردند فرهاد را پیش شاه
ز کاووس پرسید و از رنج راه .
نخستین بپرسید قیصر ز شاه
از ایران و ازلشکر و رنج راه .
بپرسیدش از رنج راه دراز
ز گردان و از رستم سرفراز.
فرودآمد از تخت و شد پیش باز
بپرسیدش از رنج راه دراز.
|| درد شکم . قولنج . (ناظم الاطباء). قصد از این لفظ دردهای بدنی باشد. (قاموس کتاب مقدس ) :
طفل راچون شکم بدرد آمد
همچو افعی ز رنج اندرپیخت .
و از تنگی مخرج آن رنج بیندکه در هیچ شکنجه آن صورت نتوان دید. (کلیله و دمنه ). || اندوه . حزن . ملالت . (ناظم الاطباء). غم . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). دلتنگی . (فرهنگ نظام ):
شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا
تو با نشاط و راحت با درد و رنج اعدا.
تو شادمانه و بدخواه تو در انده و رنج
دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال .
ترا تنگ تابوت بهر است و بس
خورد رنج تو ناسزاوار کس .
یکی را همه ساله رنج است و درد
پشیمانی و درد بایدش خورد.
چو سالش دو صد گشت و هفتادوپنج
سرآمد بدو ناز گیتی ورنج .
و با اینهمه رنج قصد خصمان ... بر اثر. (کلیله و دمنه ).
هیچ رنجی در جهان ما را نیاید پیش بیش
گر ز دل اندیشه ٔ پیشی و بیشی کم کنیم .
|| (صوت ) دریغ! افسوس ! :
دل من از تو وفا جست و دردو رنج کشید
دریغ و رنج که در تو نیافت آنچه بجست .
|| (اِ) جهد. کوشش . (ناظم الاطباء). || خشم . قهر. (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).غضب . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || زیان . نقصان . (ناظم الاطباء). || رنگ . لون . (برهان قاطع) (آنندراج ). مبدل رنگ است بمعنی لون . (فرهنگ نظام ). رنگ و لون و همیشه بطور ترکیب استعمال شود. (ناظم الاطباء). و رجوع به رنگ شود. (حاشیه ٔ برهان چ معین ) :
پهلو از پیه و گردن از خون پر
این به رنج از عقیق و آن از در.
نظامی (در وصف گورخر، هفت پیکر از حاشیه ٔ برهان چ معین ).
رنج نارنج ، آتشین از عشق اوست
میفروزد روز و شب از نار او.
|| (فعل امر) فعل امر از مصدر رنجیدن است که در تکلم به اضافه ٔ حرف باء «برنج » استعمال می شود. (فرهنگ نظام ). و در مورد فعل امر منفی یا نهی به اضافه ٔ حرف میم ، بکار می رود :
گر گزندی رسد ز خلق مرنج
که نه راحت رسد ز خلق نه رنج .
رجوع به رنجیدن شود.