رمیده
لغتنامه دهخدا
رمیده . [ رَ دَ / دِ ] (ن مف / نف ) رم زده . رم خورده . رم دیده . رم کرده . (آنندراج ). ترسیده . هراس دیده . متوحش . دورشده از وحشت و کراهت :
از ما رها شدی دگری را رهی شدی
از ما رمیده با دگری آرمیده ای .
امیر همچو شبان باشد و سپه چو رمه
شود رمیده رمه چون شود گرفته شبان .
چه کردم که از من رمیده شدند
همه خویش و بیگانه بر خیرخیر.
مکر است بیشمار و دها مر زمانه را
من زو چنین رمیده ز مکر و دها شدم .
که رفت بر ره فرمان تو کز آن فرمان
رمیده بخت بفرمان او نیامد باز.
|| آشفته و پریشان . مضطرب و مغموم و آزرده . (ناظم الاطباء) :
دلم رمیده ٔ لولی وشی است شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز.
|| خشمناک . || دارای نفرت . (ناظم الاطباء).
از ما رها شدی دگری را رهی شدی
از ما رمیده با دگری آرمیده ای .
امیر همچو شبان باشد و سپه چو رمه
شود رمیده رمه چون شود گرفته شبان .
چه کردم که از من رمیده شدند
همه خویش و بیگانه بر خیرخیر.
مکر است بیشمار و دها مر زمانه را
من زو چنین رمیده ز مکر و دها شدم .
که رفت بر ره فرمان تو کز آن فرمان
رمیده بخت بفرمان او نیامد باز.
|| آشفته و پریشان . مضطرب و مغموم و آزرده . (ناظم الاطباء) :
دلم رمیده ٔ لولی وشی است شورانگیز
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز.
|| خشمناک . || دارای نفرت . (ناظم الاطباء).