رفو کردن
لغتنامه دهخدا
رفو کردن . [ رَ / رُ ک َ دَ ] (مص مرکب ) لقط. (منتهی الارب ). رفاء. (مهذب الاسماء). اصلاح کردن و درست کردن جای رفته و سوده یا پاره ٔ جامه . پینه . (یادداشت مؤلف ) :
دگر ره شاه رامین را عفو کرد
دریده بخت رامین را رفو کرد.
جامه ٔ دین مرا تارنماندی و نه پود
گر نکردی به زمین دست الهی رفوم .
خوش باش که این جامه ٔ مستوری ما
بدریده چنان شد که رفو نتوان کرد.
جامه ٔ هر کس که بدرید فقر
رشته ٔ انعام تو کردش رفو.
نکند شیشه کس رفو به تبر.
با جفای تو بر که خورد از عمر
شب یلدا رفو که کرد پرند.
نتواند آفتاب رفو کردن آن لباس
کاندر سماع عشق دریدم به صبحگاه .
عجبی نیست ز دارایی عدل سلطان
ماهتاب ار کند از رفق رفو کتان را.
چنان شد که مهتاب از عدل او
به تأثیر کردی کتان را رفو.
گر رشته های طول امل را کنند صرف
مشکل که چاک سینه ٔ ما را رفو کنند.
چون گلرخان به جانب عشاق رو کنند
صد چاک دل به تار نگاهی رفو کنند.
دگر ره شاه رامین را عفو کرد
دریده بخت رامین را رفو کرد.
جامه ٔ دین مرا تارنماندی و نه پود
گر نکردی به زمین دست الهی رفوم .
خوش باش که این جامه ٔ مستوری ما
بدریده چنان شد که رفو نتوان کرد.
جامه ٔ هر کس که بدرید فقر
رشته ٔ انعام تو کردش رفو.
نکند شیشه کس رفو به تبر.
با جفای تو بر که خورد از عمر
شب یلدا رفو که کرد پرند.
نتواند آفتاب رفو کردن آن لباس
کاندر سماع عشق دریدم به صبحگاه .
عجبی نیست ز دارایی عدل سلطان
ماهتاب ار کند از رفق رفو کتان را.
چنان شد که مهتاب از عدل او
به تأثیر کردی کتان را رفو.
گر رشته های طول امل را کنند صرف
مشکل که چاک سینه ٔ ما را رفو کنند.
چون گلرخان به جانب عشاق رو کنند
صد چاک دل به تار نگاهی رفو کنند.