رفتن
لغتنامه دهخدا
رفتن . [ رُ ت َ ] (مص ) جاروب کردن و روبیدن . (ناظم الاطباء). روفتن . روبیدن . ستردن . پاک کردن . (یادداشت مؤلف ). جاروب کردن و پاک کردن جایی یا چیزی . (فرهنگ نظام ). || سَفْر. (تاج المصادر بیهقی ) :
اینک رهی به مژگان خاک ره تو رفته
از نزد تو نه نامه نه نیز هیچ سفته .
به نیم گرده بروبی بریش بیست کنشت
به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفته .
خود آمد بجایی که بودش نهفت
ز پیش اندرون رفت و خانه برفت .
زمین را سراسر به مژگان برفت
بریش و به تن گشت با خاک جفت .
بشد همچنان پیش خاقان بگفت
برخ پیش او مر زمین رابرفت .
تهتمن به مژگان زمین را برفت
چو زال زر این داستانها بگفت .
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
ز دشمن به نعلت زمین را بروب .
بگفت این و برخاست با مهر تفت
به رخ خاک پیشش برفت و برفت .
شبستان را بروی خویشتن رفت
به زاری با خدای خویشتن گفت .
هر که می دیدش آفرین می گفت
آستانش به آستین می رفت .
همه رهگذرها برو بند پاک
ز سنگی که پوینده شد زو هلاک .
زلفش ره بوسه خواه می رفت
مژگانش خدا دهاد می گفت .
در هر قدم که می نهد آن سرو راستین
حیف است اگر بدیده نروبند راه را.
ای هر دو دیده پای که بر خاک می نهی
بگذار تا بدیده بروبیم راه را.
دی بر سر کوی دوست لختی
خاک قدمش بدیده رفتم .
تاابد بوی محبت به مشامش نرسید
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت .
از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است .
برف پیری به هر سری که بخفت
نتوانند خلق عالم رفت .
صد دانه ٔ الماس به دندان سفتن
صد وادی پرخار به مژگان رفتن
عریان بروی آتش سوزان خفتن
به زآنکه سخن به شخص نادان گفتن .
|| پاک کردن دندانها با خلال و دندان فریز. (ناظم الاطباء). || پاک کردن . ستردن . (یادداشت مؤلف ).
- انگبین رفتن ؛ اشتیار. (یادداشت مؤلف ). پاک کردن کندو از عسل . برگرفتن و پاک کردن کندو از انگبین چنانکه خانه را از خاک و خاشاک :
گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی
تو کز نیشی بیازاری نخواهی انگبین رفتن .
- به آستین خون مژگان رفتن ؛ پاک کردن . ستردن :
همی به آستین خون مژگان برفت
بر او آفرین کرد و پرسید و گفت .
همان دردبندوی با او بگفت
همی به آستین خون مژگان برفت .
- خانمان کسی رفتن ؛ بر باد دادن آن :
به دوستان گله آغاز کرد و حجت خواست
که خانمان من این شوخ دیده پاک برفت .
- فرورفتن ؛ پاک کردن . روبیدن . رفتن :
هر چه در سینه محبت زر و سیم داری به جاروب فقر فروروب . (مجالس سعدی ).
- گرد فرورفتن از چیزی ؛ گردگیری کردن از آن چیز. ستردن گرد و غبار از آن چیز :
گرد از سر این نمد فروروب
پایی بسر نمد فروکوب .
- مغز کسی رفتن ؛ سخنان بیهوده در نزد وی گفتن . از پر حرفی کسی را خسته و فرسوده کردن . چنانکه در تداول عامه گویند: سرم را خالی کردی :
مگو چندین که مغزم را برفتی
کفایت کن تمام است آنچه گفتی .
اینک رهی به مژگان خاک ره تو رفته
از نزد تو نه نامه نه نیز هیچ سفته .
به نیم گرده بروبی بریش بیست کنشت
به صد کلیچه سبال تو شوله روب نرفته .
خود آمد بجایی که بودش نهفت
ز پیش اندرون رفت و خانه برفت .
زمین را سراسر به مژگان برفت
بریش و به تن گشت با خاک جفت .
بشد همچنان پیش خاقان بگفت
برخ پیش او مر زمین رابرفت .
تهتمن به مژگان زمین را برفت
چو زال زر این داستانها بگفت .
ورا بارگی باش و گیتی بکوب
ز دشمن به نعلت زمین را بروب .
بگفت این و برخاست با مهر تفت
به رخ خاک پیشش برفت و برفت .
شبستان را بروی خویشتن رفت
به زاری با خدای خویشتن گفت .
هر که می دیدش آفرین می گفت
آستانش به آستین می رفت .
همه رهگذرها برو بند پاک
ز سنگی که پوینده شد زو هلاک .
زلفش ره بوسه خواه می رفت
مژگانش خدا دهاد می گفت .
در هر قدم که می نهد آن سرو راستین
حیف است اگر بدیده نروبند راه را.
ای هر دو دیده پای که بر خاک می نهی
بگذار تا بدیده بروبیم راه را.
دی بر سر کوی دوست لختی
خاک قدمش بدیده رفتم .
تاابد بوی محبت به مشامش نرسید
هر که خاک در میخانه به رخساره نرفت .
از برای شرف به نوک مژه
خاک راه تو رفتنم هوس است .
برف پیری به هر سری که بخفت
نتوانند خلق عالم رفت .
صد دانه ٔ الماس به دندان سفتن
صد وادی پرخار به مژگان رفتن
عریان بروی آتش سوزان خفتن
به زآنکه سخن به شخص نادان گفتن .
|| پاک کردن دندانها با خلال و دندان فریز. (ناظم الاطباء). || پاک کردن . ستردن . (یادداشت مؤلف ).
- انگبین رفتن ؛ اشتیار. (یادداشت مؤلف ). پاک کردن کندو از عسل . برگرفتن و پاک کردن کندو از انگبین چنانکه خانه را از خاک و خاشاک :
گر از شمشیر برگردی نه عالی همتی سعدی
تو کز نیشی بیازاری نخواهی انگبین رفتن .
- به آستین خون مژگان رفتن ؛ پاک کردن . ستردن :
همی به آستین خون مژگان برفت
بر او آفرین کرد و پرسید و گفت .
همان دردبندوی با او بگفت
همی به آستین خون مژگان برفت .
- خانمان کسی رفتن ؛ بر باد دادن آن :
به دوستان گله آغاز کرد و حجت خواست
که خانمان من این شوخ دیده پاک برفت .
- فرورفتن ؛ پاک کردن . روبیدن . رفتن :
هر چه در سینه محبت زر و سیم داری به جاروب فقر فروروب . (مجالس سعدی ).
- گرد فرورفتن از چیزی ؛ گردگیری کردن از آن چیز. ستردن گرد و غبار از آن چیز :
گرد از سر این نمد فروروب
پایی بسر نمد فروکوب .
- مغز کسی رفتن ؛ سخنان بیهوده در نزد وی گفتن . از پر حرفی کسی را خسته و فرسوده کردن . چنانکه در تداول عامه گویند: سرم را خالی کردی :
مگو چندین که مغزم را برفتی
کفایت کن تمام است آنچه گفتی .