رشته
لغتنامه دهخدا
رشته . [ رِ ت َ / ت ِ ] (اِ) ریسمان . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (برهان ). ریسمان و حبل و رسن . (ناظم الاطباء). تار ابریشمی یا پنبه ای . (از شعوری ج 2 ورق 20). از قبیل بافته ٔ ابریشمینه مانند رشته ٔ سر علم و گلوگاه نیزه و آنکه درویشان بر میان بندند و عیاران به بام افکنند. (آنندراج ) (انجمن آرا). به معنی ریسمان است ، و فربه و باریک و دراز و کوتاه و پُرتاب و هموار و غدار و پاره و صدپاره و بگسسته و گوهرکشیده از صفات ، نبض از تشبیهات اوست . (آنندراج ). رسن . (غیاث اللغات ). ریسمان . شطن . ریسمانی که بر عده ای چیزهای شبیه به یکدیگر کشند، چون سبحه و امثال آن . (یادداشت مؤلف ). در اصل صفت مفعولی ،از «رشتن » (بن ماضی + «َه » بیان حرکت ) :
بدو گفت کاموس چندین مدم
به نیروی این رشته ٔ شصت خم .
همی رشته خوانی کمند مرا
ببینی کنون تنگ بند مرا.
بمالید شادان به چیزی تنش
یکی رشته بنهاد بر گردنش [ گردن اسب ] .
گر همی فرعون قومی سَحَره پیش آرد
رسن و رشته ٔ جنبنده به مار انگارد.
زین بیشتر منال که عمرت گذشته شد
کوتاه گشت رشته تو کوتاه کن مقال .
به جانم رشته ای لهو و لعب را
توانم دادی از لذت شنیدن .
سخن کوتاه ازین مطلب گذشتیم
سر این رشته را باید بریدن .
ترا که رشته ٔ ایمان ز هم گسست امروز
سحاء و خط امان از چه می کنی فردا.
چو عیسی که غربت کند سوی بالا
به جز سوزنش رشته تابی ندارد.
یکتا شده ست رشته ٔ شادی به عهد تو
الحمدللَّه ارچه که یکتاست محکم است .
کس به این رشته گرچه راست نرفت
راستی در میان ماست نرفت .
چون آخر رشته این گره بود
این رشته نه رشته پنبه به بود.
در آن مینوی میناگون چمیدند
فلک را رشته در مینا کشیدند.
نه زین رشته سر می توان تافتن
نه سررشته را می توان یافتن .
- امثال :
رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد
چون دوتا شد عاجز آید از شکستن زال زر.
هان و هان بیش ازین نمی گویم
شیر در خشم و رشته یکتا هست .
رشته یکتاست ترسم از خطرش
خاصه زاندازه برده ام گهرش .
چون رشته گسست می توان بست
لیکن گرهیش در میان هست .
من رشته ٔمحبت تو پاره می کنم
شاید گره خورد به تو نزدیکتر شوم .
رشته یکتاشدن . (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868).
این رشته سر دراز دارد . (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 334).
رشته ای در گردنم افکنده دوست
می کشد هر جا که خاطرخواه اوست .
رشته باریک شد چو یک تو شد .
نظیر:
صد هزاران خیط یکتو را نباشد قوتی
چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
تُرّ؛ رشته ٔ راز . (منتهی الارب ).
- به سر رشته رفتن (شدن ) ؛ کنایه از: بموضوع برگشتن :
دلا دلا به سر رشته شو مثل بشنو
که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا.
- راست رشته ؛ که رشته ٔ جانش راست باشد، و ظاهراً در این شعر به مجاز بمعنی باتربیت است :
سگ بدانش چو راست رشته شود
آدمی شاید ار فرشته شود.
- رشته ٔ الفت بریدن ؛ قطع رابطه و محبت کردن :
از علایق رشته ٔ الفت بریدن مشکل است
می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز.
- رشته ٔ بنا ؛ ریسمان کار در تداول بنایان . رشته راز. تراز. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). مدماک . (منتهی الارب ).
- رشته به انگشت بستن ؛ کنایه از یادداشت و یاد داشتن است . (غیاث اللغات ) :
غافل مشو ز مرگ که در چشم اهل هوش
موی سفید رشته بر انگشت بستن است .
شد پنجه ٔ سیمین تو در مهد نگارین
از رشته ٔ جانها که به انگشت تو بستند.
و رجوع به ترکیب رشته برانگشت پیچیدن شود.
- رشته بر انگشت پیچیدن (به چیزی بستن ) ؛ ترجمه ٔ ارتام است ، چون چیزی را خواهند که فراموش نشود و بر وقت به یاد باشد این عمل می کنند خواه انگشت خود بود خواه انگشت دیگری . (آنندراج ) :
هیچ کس از سینه ٔ صدچاک من یادی نکرد
گرچه بستم رشته بر انگشت سوزن بارها.
شرطی نموده ام بتو یاد است یاد من
این رشته بسته است به بال و پرم هنوز.
ازشکست کشتی ما ناگهی یاد آورد
رشته های موج بر انگشت طوفان بسته ام .
رشته ٔ جان خود ز انگشتش
ز پی یادگار می پیچم .
و رجوع به ترکیب رشته به انگشت بستن شود.
- رشته بریدن ؛ پاره کردن رشته . بریدن نخ و طناب . به مجاز، قطع علاقه کردن . گسستن مهر و پیوند :
به کشتن از تو مخلص نگسلد مهر
به تیغ این رشته را نتوان بریدن .
- رشته ٔ پیچان ؛ مار پیچان . (غیاث اللغات ).
- رشته پیما ؛ آنکه با رشته ای جایی یا چیزی را مساحت کند و اندازه بگیرد :
من چو رسام رشته پیمایم
از سر رشته نگذرد پایم .
- رشته تافتن کسی را ؛ چیرگی یافتن بر او. توطئه چیدن بدو. مسلط شدن بر وی :
نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی
که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی .
دیگر آفت آن آمد که سپهسالار غازی گربزی بود که ابلیس علیه اللعنة او را رشته بر نتوانستی تافت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219).
- رشته ٔ تاک ؛ کنایه از برگ تاک . (آنندراج ) :
می چکد از دیده جانم چون شراب لاله گون
رشته ٔ تاک است پنداری رگ نظاره ام .
صاحب آنندراج می نویسد: می تواند که عبارت از نخ تاک باشد و آن چیزی است رشته مانند که از شاخه های تاک برمی آید و می تواند تحریف بود و صحیح ریشه ٔ تاک ، و اﷲ اعلم بحقیقة الحال . (آنندراج ).
- رشته ٔ تب (توبُر «تَب بُر») ؛ به معنی چیزی است که تب از آن بریده شود و آن ریسمانی بود خام که دختر نابالغ قدری رشته باشد و به جهت تب افسون بر آن خوانند و گرهی چند زنند و بر گردن تب دار آویزند یا در کوچه ٔ تنگی دو سر آن را به دو طرف دیوار بندند، گویند هر کس که از آن راه گذرد و آنرا غافل پاره کند بیمار شفا یابد و تب او را عارض شود. (لغت محلی شوشتر). ریسمان که دختر نابالغ رشته و گرهی چند بر آن زده افسون خوانند و بر گردن تب دار بندند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) (برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا) :
مرا دلیست گره برگره چو رشته ٔ تب
چون رشته ٔ جان شو از گره پاک
چون رشته ٔ تب مشو گرهناک .
پیچیده سخن بود چو زنجیر
چون رشته ٔ تب همه گره گیر.
گشایشها بود در انتها از بستگی دل را
گره از رشته ٔ تب عقده ٔ تبخال بگشاید.
و رجوع به ترکیب «رشته ٔ تب بر» شود.
- رشته ٔ تب بر ؛ رشته ٔ تب :
از تب چو تار موی مرا رشته ٔ حیات
وآن موی همچو رشته ٔ تب بر به صد گره .
و رجوع به ترکیب «رشته ٔ تب » شود.
- رشته ٔ جادو ؛ ریسمانی که جادوگران هنگام سحر و جادو به کار برند. لوله یا رشته هایی که جادوگران داخل آن سیماب ریزند و پیش آفتاب گذارند تا از تابش خورشید جیوه منبسط شود و رشته ها به حرکت درآید :
عقل پیچد چو رشته ٔجادو
در پری خانه ٔ طویله ٔ او.
- رشته ٔ جان ؛ بندجان . نیرویی که چون رشته اجزای وجود را بهم پیوندد.(یادداشت مؤلف ) :
رشته ٔ جان دشمنان مهره ٔ پشت گردنان
چون به هم آورد کند عقد برای معرکه .
رشته ٔ جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم
دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو.
رشته ٔ جان سیه کنی چون شمع
عاشقی را که شمعوار کشی .
ماه نو دیدی لبت بین رشته ٔ جانم نگر
کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند.
چون تشنه شوم به رشته ٔ جان
آبی ز جگر کشیده خواهم .
چون رشته ٔ جان شو از گره پاک
چون رشته ٔ تب مشو گره ناک .
- رشته ٔ جان دوتا شدن ؛ متردد خطر عظیمی بودن . (ناظم الاطباء). کنایه از مورد خطر عظیمی بودن و اسیر شخصی شدن . (آنندراج ).
- || گرفتار و اسیر و عاشق شدن . (ناظم الاطباء).
- رشته ٔ جان یکتار (یکتا) ماندن (شدن ) ؛ ناراحت شدن . به ناراحتی گرفتار آمدن . دچار ضعف و ناتوانی گردیدن :
رشته ٔ جانم ز غم یکتار ماند
شکر کن کآن تار نگسستی هنوز.
شد رشته ٔ جان من یکتار مگر روزی
در عقد به کار آیدش این تار که من دارم .
رشته ٔ جان تا دتا بود انده تن می کشید
چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این .
- رشته ٔ چیزی را گسستن ؛ دست برداشتن از آن .(یادداشت مؤلف ). دور گشتن از آن . قطع علاقه نمودن از آن :
ای دل آن زنار نگسستی هنوز
رشته ٔ پندار نگسستی هنوز.
- رشته ٔ خاک ؛ آدمی و موجودات دیگر. (ناظم الاطباء). و رجوع به رسته ٔ خاک در ذیل ماده ٔ رسته شود.
- رشته ٔ دراز ؛ طول مدت . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) (برهان ).
- || فرصت دور و دراز در کار. (ناظم الاطباء) (از برهان ). فرصت بسیار. (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از دادن فرصت در کارها. (انجمن آرا).
- رشته ٔ دراز دادن ؛مهلت و فرصت دادن و تنگ نگرفتن . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). کنایه از مهلت و فرصت دادن . (آنندراج ) :
بردل آسوده نخواهی گره
تا بتوان رشته درازش بده .
رشته که دادند بر ایشان دراز
رشته گرههای دگر کرده باز.
گر دل خسرو رسن بازی کند با موی تو
رشته یک چندی درازش ده ز جعد چون کمند.
و رجوع به ترکیب «رشته دراز کردن » شود.
- رشته دراز کردن ؛ کنایه از مهلت و فرصت دادن . (آنندراج ). رشته دراز دادن :
جان آرمیده می شود از اضطراب عشق
این رشته را دراز کند پیچ و تاب عشق .
و رجوع به ترکیب «رشته دراز دادن » شود.
- رشته در دست خواب و خور داشتن ؛ خاصیت بهیمی داشتن و خوردن و خوابیدن . (ناظم الاطباء). کنایه از خصلت بهیمی داشتن و غیر از خوردن و خوابیدن منظور نداشتن . (آنندراج ).
- رشته در گردن ؛ کنایه از محبت مفرط و تعشق باشد. (لغت محلی شوشتر).
- || عاشق . شیفته . مجذوب .
- رشته ٔ درویشان (درویش ) ؛ریسمانی نخی یا پشمی که به کمر یا سر و یا هر دو می پیچیده اند و آن در مواقع لازم کار طناب را انجام می داد. (فرهنگ فارسی معین ).
- رشته ٔ راز ؛ رشته ٔ بنا. رجوع به ترکیب رشته ٔ بنا شود.
- رشته رشته ؛ پی درپی و لاینقطع و بی انفصال . (انجمن آرا). رشته های پی درپی و بسیار :
از ابر رشته رشته چکد درّ شاهوار
از خاک توده توده دمد گنج شایگان
زآن رشته رشته ، رشته ٔ لؤلوست بی بها
زان توده توده ، توده ٔ یاقوت رایگان .
- رشته زدن ؛ پیمودن زمین با ریسمان . (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات ). پیمودن زمین به جریب ، چه هر چیز را که به چیزی پیمایند آن چیز را بر آن چیز می زنند، ای تطبیق می دهند. (آنندراج ) :
چو عزم جهان گشتن آغاز کرد
به رشته زدن رشته ها ساز کرد.
- || برابرکردن زمین . (ناظم الاطباء). به معنی تسویه و هموار ساختن و مستقیم کردن هم می توان گفت . (آنندراج ).
- رشته ٔ سردرگم ؛ رشته ای که سرش یافته نشود. (آنندراج ) :
کسی از رشته ٔ سردرگم ما آگهی دارد
که شب از خارخار دل به بستر سوزن افشاند.
رشته ٔ هر عقده ٔ کارم ز بس سردرگم است
صد گره افکنده ام تا یک گره واکرده ام .
- رشته ٔ شمع ؛ پلیته . (ناظم الاطباء). رشته که در میان شمع بود. (آنندراج ) :
بس که صائب ریزد از چشمم سرشک آتشین
رشته ٔ شمع است گویی رشته ٔ نظاره ام .
لذت سوختن ز شمع مجوی
رشته دیگر رگ جگر دگر است .
- رشته ٔ صبح ؛ صبح کاذب . (ناظم الاطباء) (مجموعه ٔ مترادفات ص 233). کنایه از صبح کاذب ، چه کاذب را در حق طول و تاریکی با رشته و با دم گرگ تشبیه می دهند. (آنندراج ) :
یکی در ابر بهاری نگر که رشته ٔ صبح
چگونه می گسلد دانه های لؤلو را.
آسمان دست مه از رشته ٔ صبح
پیش آن روی چو ماهت بسته .
- رشته ٔضحاک ؛ مار ضحاک . (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از مار ضحاک . (آنندراج ) :
می که فریدون نکند با تو نوش
رشته ٔ ضحاک برآرد ز دوش .
- || طول مدت . (فرهنگ فارسی معین ) (برهان ). چون ضحاک عمر دراز یافته بود گاهی از آن معنی طول زمان اراده می کنند. (آنندراج ).
- || کنایه از باران است که به عربی مطر گویند. (برهان ).
- رشته ٔ طاقت گسیختن ؛ پاره شدن آن . به مجاز، تمام شدن تاب و طاقت . سپری شدن تحمل و بردباری . از دست رفتن تاب و توانایی :
خواهد گسیخت رشته ٔ طاقت ز پیچ و تاب
دیگر کلیم آرزوی آن میان بس است .
- رشته ٔ عمر ؛ ریسمانی که چون یک سال از عمر کسی بگذرد یک گره بر آن می زنند تا عده ٔ سالهای عمر وی معلوم کند. (آنندراج ). رشته ٔ سالگره . (غیاث اللغات ) :
رشته ٔ عمرم به مقراض غمت ببْریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع.
گشت چون رشته ٔ عمرم کوتاه
معنی سال گره فهمیدم .
- رشته کش ؛ رشته کشنده .
- || رشته کشیده ؛ دررشته :
آن دوگوهر که رشته کش بودند
از نشاط و سماع خوش بودند.
- رشته ٔ کلام به دست گرفتن ؛ به سخنرانی آغاز نمودن . شروع به گفتگو کردن . (یادداشت مؤلف ).
- رشته ٔ کلام را بریدن ؛ قطع سخن کردن . ترک تکلم نمودن . از سخنرانی صرف نظر کردن .
- رشته گم بودن ؛ به معنی سر رشته گم بودن . (آنندراج ) :
کی سر ز کار بسته برآرم که چرخ را
دوران نماند رشته ٔ امّید من گم است .
- رشته ٔ یکتایی ؛ نخی که تنها یک تار داشته باشد. نخ یکتا :
یک روز چونکه نیکی بلفنجی
کمتر بود ز رشته ٔ یکتایی .
- سررشته ؛ کنایه از مقصود است . (آنندراج ). کنایه از توانایی و قدرت داشتن . در دست داشتن کلید انجام کاری . تخصص در کاری :
سررشته ٔ جان به جام بگذار
کاین رشته از او نظام دارد.
و رجوع به سررشته و ترکیبات آن در آنندراج و در لغت نامه شود.
- سر رشته ؛سر نخ :
مگو مرغ دولت ز قیدم بجست
هنوزش سر رشته داری بدست .
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد.
- سر رشته به جایی کشیدن ؛ کنایه از نتیجه بخشیدن کاری . منتهی شدن کاری به نتیجه ای :
خدمتم آخر به وفایی کشد
هم سر این رشته به جایی کشد.
- سر رشته به کسی دادن ؛ به عهده ٔ او سپردن کار را. واگذار بدو کردن . اختیار بدو دادن :
پی سپر کس مکن این کشته را
بازمده سر به کس این رشته را.
- سر رشته را گم کردن ؛ سر کلافه را از دست دادن . به مجاز، متحیر در امری ماندن . (یادداشت مؤلف ) :
اجرام که ساکنان این ایوانند
اسباب تحیر خردمندانند
هان تا سر رشته ٔ خرد گم نکنی
کآنان که مدبرند سرگردانند.
- سر رشته ربودن (از دست کسی بردن ) ؛ کنایه از مغلوب نمودن وی . عاجز و ناتوان ساختن او. اختیارات از دست او ربودن .
به مجاز، فرار کردن :
کنون باید این مرغ را پای بست
نه وقتی که سررشته بردت ز دست .
به قید اندرم جره بازی که بود
دمادم سر رشته خواهد ربود.
- سر رشته (سررشته اضافه ) یافتن (وایافتن ) ؛ کنایه از دریافتن کار مهم و مقصود و مدعا باشد. (آنندراج ). بازیافتن رمز موفقیت در کار. پیدا کردن راز انجام دادن کار. پی به راه حل کاری مشکل بردن :
این رشته قضا نه آنچنان بافت
کاو را سررشته وا توان یافت .
نه زین رشته سر می توان تافتن
نه سر رشته را می توان یافتن
سر رشته را آن کسی یافته
که این رشته ها را به هم تافته .
|| نخ . (فرهنگ فارسی معین ) (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). خیط. (منتهی الارب ) (دهار) (ترجمان القرآن ) (یادداشت مؤلف ). خیاط. (دهار) (یادداشت مؤلف ) :
وگر به تنگی سوراخ سوزن آید راه
لبان رشته در او دُر شود به وقت گذر.
ابر دیبادوز، دیبدوز اندر بوستان
باد عنبرسوز، عنبرسوز اندر لاله زار
این یکی سوزد ندارد آتش و مجمربه پیش
وآن یکی دوزد ندارد رشته و سوزن به کار.
دورویه گل چو کاسه ای از سرخ دیبه است
چون پشت او به رشته ٔ زرین بیاژنی .
یا همچو زبرجدگون یک رشته ٔ سوزن
اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار.
نسخت آنچه آوردند می کردند تا جمله پیش سلطان آوردند چنانکه رشته ٔ تاری ازبرای خود بازنگرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 7). سپهسالار نیک احتیاط کرده بود تا کسی را رشته ٔ تاری زیان نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56). آن رقعه که وی نبشته بود به امیر برد و خبر یافت و فهرست آن آمد که رشته ٔ تاری از آن که نبشته بود زیادت نیافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 613).
دل در غم درزی بچه ٔ حورنژاد
چون رشته به تاب محنتش تن درداد.
رشته ٔ کژ داشتی در سر مگر خاقانیا
کز زمانه پای بندت ساخت ویحک دار بود.
آه من چندان فروزان شد که کوران نیمه شب
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند.
رشته را با سوزن آمد ارتباط
نیست درخور با عمل سم الخیاط.
بگفتا دعایی کن ای هوشمند
که در رشته چون سوزنم پای بند.
گسستم سبحه ٔ زهد و ریا و خود میان بستم
به زنار وفا کاین رشته تار محکمی دارد.
کی شود درویش غمگین زانقطاع روزگار
نیست غم گرپاره گردد رشته ٔ ارسال او.
عِقاص ؛ رشته ای که بدان گیسو بندند. نصل ؛ رشته ٔ از دوک برآمده . نماص ؛ رشته ٔ سوزن . (منتهی الارب ).
- رشته به (در) سوزن کشیدن ؛ قرار دادن نخ در سوزن . رشته به سوزن کردن :
ز بخیه زخم کهن تازه می کند زنجیر
کدام رشته بسوزن کشیده اند امروز.
گو رفوگر رشته در سوزن مکش
کرده چاکی با گریبان احتیاط.
- رشته ٔ تسبیح ؛ نخی که دانه های تسبیح را بدان بندند. بند تسبیح :
فلک به گردن خورشید برشود تسبیح
مجره رشته ٔ تسبیح و مهره هفت اورنگ .
رشته ٔ تسبیح گر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی ّ سیمین ساق بود.
زاهد چه بلایی تو که این رشته ٔ تسبیح
از دست تو سوراخ به سوراخ گریزد.
- رشته ٔ مریم ؛ مَروی است که رشته ٔ حضرت مریم چنان باریک بودی که بدون دوتا کردن بافته نمی شد. (غیاث اللغات ). هر رشته که به باریکی تمام موصوف باشد. (ناظم الاطباء). رشته که مریم می رشت به باریکی تمام موصوف بوده ، شیخ عبدالوهاب نوشته که رشته ٔ مریم چنان باریک بود که بدون دوتا کردن تافته نمی شد. (آنندراج ) :
فرسوده تر ز سوزن عیسی تن من است
باریکتر ز رشته ٔمریم لبان اوست .
تنم چون رشته ٔ مریم دوتا هست
دلم چون سوزن عیسی است یکتا.
بر کوردلان سوزن عیسی نسپارم
بر پرده دران رشته ٔ مریم نفروشم .
خشک چو سوزن شده ست از عرق شرم
رشته ٔ مریم ز شرم موی میانش .
چه چشمک می زنی ای سوزن عیسی به زخم من
رفو این دل شکاف از رشته ٔ مریم نمی گیرد.
- رشته ٔ نِگَنْده ؛ ریسمانی که جامه ٔ خواب مانند لحاف و توشک بدان دوزند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (برهان ).
|| تار. رشته ٔ نخ . (یادداشت مؤلف ). تار. (از ناظم الاطباء) :
دراج کشد شیشم و قالوس همی
بی پرده ٔ طنبور و بی رشته ٔ چنگ .
هر گره از رشته ٔ آن سبز خوان
جان زمین بود و دل آسمان .
وهم که باریکترین رشته ایست
زین ره باریک خجل گشته ایست .
- رشته ٔ الماس ؛ تار فولاد. (آنندراج ) :
بخیه ٔ چندی به چاک دل نزد امشب که من
رشته ٔ الماس را در چشم سوزن کرده ام .
- رشته بستن بر ساز کسی ؛ تار بستن بدان . به مجاز، یاد او کردن . بیاد او بودن . ذکر خیر از او کردن :
رفته ام عمریست زین محفل نوای فرحتم
ساده لوحان رشته می بندند بر سازم هنوز.
- رشته ٔ بی جان ؛ تار نازک بسیار ضعیف تاب نیافته . (از آنندراج ) :
مناسب ازبرای سبحه نبود رشته ٔ بی جان
بکش در زندگی مخلص به خاک کربلا خود را.
گرچه مور لاغری صید امیدم فربه است
رشته ٔ بی جانم اما بر کمر پیچیده ام .
|| بند. (یادداشت مؤلف ) :
چو طاوس کاو رشته بر پا ندید
تو گفتی ز شادی بخواهد پرید.
از سرت بیرون کشید آن رشته در پایت ببست
چون فرودیدی نه رشته کآهن و فولاد بود.
|| سلک مروارید. (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).ابریشمی که جواهر بدو کشند. (آنندراج ) (انجمن آرا). سلک . (فرهنگ فارسی معین ) (یادداشت مؤلف ). تار و سلک مروارید. (غیاث اللغات ). تار ابریشم . (لغت محلی شوشتر) (برهان ). ریسمانی که در آن مهره ها و جواهر کشیده اند. عِقد. طویله . سمط. رشته ٔ گوهر. (یادداشت مؤلف ): عِقد؛ رشته ٔ مروارید. نصاح ؛ رشته و سلک . (منتهی الارب ). نظم ، نظام ؛ رشته ٔ مروارید. (منتهی الارب ) : و از سمرقند رشته ٔ قنب خیزد. (حدود العالم ).
اگچند خوبست بر کف گهر
چو او را به رشته کشی خوبتر.
سخن ز دست برون کرد رشته ٔ لؤلؤ
چو گل ز گوش برآورد حلقه ٔ مرجان .
دو جزعش ز دُر هر زمان رشته بست
همی از شبه ریخت دربر جمست .
ز بر چتری از دُم ّ طاوس نر
فروهشته زو رشته های گهر.
در صدر خردمندان بی فضل نه خوبست
چون رشته ٔ لؤلؤ که بود سنگ میانیش .
گرچه اندر رشته ای درهم کشندش کی بود
سنگ هرگز یاردرّ شاهوار ای ناصبی .
در آل برهان ابیات من به قیمت عدل
اگر نه بیش کم از رشته ٔ درر نبود.
لعل تو در خنده شد رشته ٔ پروین گشاد
جزع تو سرمست گشت ساغر عبهر شکست .
بر سوزن مژگانی صد رشته گهر دارم
در دامن تو ریزم یا در برت افشانم .
بر پای تو تا گشت سر رشته پدید
دست از سر هر طرب دلم بازکشید
ای دانه ٔ در ز زحمت رشته منال
یک در دیدی که زحمت رشته ندید.
رشته ٔ دلها که در این گوهر است
مرسله از مرسله زیباتر است .
چرخ باصاف دلان بس که بهانه طلبد
رشته گر پاره شود آب گهر خواهد رفت .
سمط؛ رشته ٔ مروارید. (دهار). سلک ؛ رشته ٔ مروارید. (برهان ).
- به رشته درآوردن ؛ قرار دادن در نخ و رشته . به مجاز، منظم کردن . مرتب ساختن :
این درّها به رشته درآوردم
روز چهارم از سیُمین هفته .
- به رشته کشیدن ، در رشته کشیدن ؛ منظم ساختن . منظم کردن . مرتب نمودن :
ز عمر بهره همین گشت مر مرا که به شعر
به رشته می کشم این زرّ و درّ و مرجان را.
در رشته کشند باجواهر شبهی .
- به رشته کشیدن مرواریدها ؛ نظم لاَّلی . (یادداشت مؤلف ).
- رشته ٔ باران ؛ قطره های باران که از پی هم فرودآیند و بسان تار به نظر آیند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). امروزه رگبار نامیده می شود :
از هوای تر برافروزد چراغ عشرتم
رشته ٔ باران بود شیرازه ٔ جمعیتم .
- رشته ٔ درّ ثمین ریختن ؛کنایه از گوهر قیمتی ریختن . (آنندراج ) :
ریخت بسی رشته ٔ در ثمین
گشت به یک رشته سرشته زمین .
- رشته دندان ؛ صف دندانها. (ناظم الاطباء).
- گوهر (گهر) به رشته کردن (کشیدن ) ؛ به نخ کشیدن آن . در رشته و نخ درآوردن . به مجاز، شعر سره و خوب نوشتن . سخن و شعر نغز و شیوا سرودن و نوشتن :
هنر سرشته کند یا گهربه رشته کند
محرری که کند مدح شاه را تحریر.
در صره کردم آن را وآنگه به شکر جودش
برداشتم قلم را کردم به رشته گوهر.
سر در محیط عشق فروبرده اند خلق
تا گوهری به رشته ٔ جانی کشیده اند.
|| لیف . (فرهنگ فارسی معین ) (لغات فرهنگستان ). || سلسله . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). سیم فلزی که در چراغهای برق و رادیو روشن می شود. (لغات فرهنگستان ) . سیم فلزی هادی الکتریک که بوسیله ٔ جریان برق حار گردیده . (فرهنگ فارسی معین ) . || صف و قطار. || طراز. (ناظم الاطباء). سجاف . (یادداشت مؤلف ) :
یکی جامه افکنده بدزرّبفت
به رش بود بالاش پنجاه وهفت .
به گوهر همه رشته ها بافته
زبر شوشه ٔ زر بر او تافته .
|| ریشه . || پیوستگی و علاقه . (ناظم الاطباء).
- رشته ٔالفت گسستن از کسی (چیزی ) ؛ قطع مهر و محبت کردن . بریدن از وی . قطع رابطه کردن با او. روگردان شدن از آن :
تا چو سوزن رشته ٔ الفت گسستم از جهان
سر برون از یک گریبان با مسیحا می زنم .
|| قرابت و خویشی . (ناظم الاطباء). به معنی خویشی و قرابت استعمال می باید لیکن سند آن از کلام استادان به نظر نیامده . (آنندراج ). اینکه در هندوستان به معنی خویشی و قرابت استعمال می شود درفارسی دیده نشد. (غیاث اللغات ) :
ز دخت سپهدار گرسیوزم
بدانسو کشد رشته و پروزم .
|| شعاع . رشته ها. اشعه . اسدی در صفت آتش جشن مهرگان گوید (گرشاسب نامه ص 357) :
زمین شد یکی پرفروغ آفتاب
ز زر رشته ها چرخش از مشک ناب .
گویی ترا به رشته ٔ زرین آفتاب
نساج کارگاه فلک بافت پود و تار.
به رشته ٔ زر خورشید نوربافنده
که بافت بر قد گیتی قبای گوهر ناب .
کشد درازی این رشته تا به روز نشور
اگر تو رشته ٔ خورشیدرا نگه داری .
|| چوب انگور که بر آن خوشه روید. وادیج . (یادداشت مؤلف ). || نقش مسطر. (آنندراج از بهار عجم ). خط. (یادداشت مؤلف ) :
بر رشته اگر قلم حدیثی
زآن بسته ٔ شکّرین نویسد
عقد گهری شود کز آن عقل
هر درّی را ثمین نویسد.
|| کرم باریک و درازی که در زیر پوست اشخاص برآید. (فرهنگ فارسی معین ). مرضی است که مانند تار ریسمان باریک از بدن آدمی چیزی برآید و وجع شدید دارد و هر روز آن را با چوبکی کوچک بپیچند و بگذارند تا بتدریج از اعضاء برآید و رفع مرض گردد، و اگر آن رشته بگسلد از دیگر جای برآید و وجع از سر گیردحتی آنکه از چشمان آدمی سر بدرمی کند، و این مرض در بلاد لارستان فارس شیوع دارد. گویند سبب آن امتداد آب باران است در برگها و غلظت آن آب به مرور ایام ، زیراکه در آن ملک آب روان نبود و این مرض در بلخ نیز بسیار است و اهالی لارستان چون این رشته به پی باریک ماند آنرا نیز پیوک گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). عرق مدنی . (بحر الجواهر). عرق مدینی . (دهار). عرق معدنی ،و آن چیزی است بسان تار ریسمان که از اعضای مردم بیرون می آید و در لار فارس شیوع دارد و پیوک نیز گویند.(ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). نام بیماری است که مانند تار سطبر در پای بیرون می آید و به هندی آنرا نارو گویند. (غیاث اللغات ). پیو. (فرهنگ فارسی معین ) (یادداشت مؤلف ). مرضی است که از اعضای آدمی برآید مثل تار ریسمان . (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ) (از شعوری ج 2 ورق 20) :
به درد رشته رنجور و به رخ زرد
ز جزع دیده دُر از رشته هشته .
دم عیسی کناد آن رشته را نیست
وگر آن رشته را مریم برشته .
رشته ٔ جان صد گره چو رشته ٔ تب داشت
غم بدل یک گره هزار برافکند.
یکی راحکایت کنند از ملوک
که بیماری رشته کردش چو دوک .
و رجوع به پیوک شود.
- رشته سر کردن ؛ بیماری رشته آغاز کردن :
مرو بر سر رشته بار دگر
مبادا که دیگر کند رشته سر.
|| یک دسته گاو مرکب از ده تا دوازده رأس که برای لگد کردن غله به هم بندند بیشتر در سیستان . (از فرهنگ فارسی معین ). || چیزی مانند تار که از خمیر آرد گندم سازندو از آن آش و پلاو و جز آن ترتیب دهند و به تازی رشیدیة گویند. (از ناظم الاطباء). چیز باریک بریده برای آش یا پلو. خمیر به درازا بریده برای آش یا پلو. رشیدیه . اطریه و قسمی از آن را لاخشه و جون عمه گویند. (یادداشت مؤلف ). آنچه از خمیر آرد گندم به صورت نواری باریک برند و در آش و غذاهای دیگر به کار برند. (فرهنگ فارسی معین ): رشیدیة نوعی طعام است که به فارسی رشته گویند. (منتهی الارب ) : تتماج و رشته تری فزاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). آرد آن [ گندم دیم ]سفیدتر و باقوت تر باشد و لایق رشته و اماج باشد. (فلاحت نامه ).
در تاب غمش ز رشته باریکترم
تا بوکه چو رشته بر دهانش گذرم .
و رجوع به رشیدیه شود.
- آش رشته ؛ آشی که از رشته و حبوب با ترشی یا دوغ پزند. (ناظم الاطباء) :
از آش رشته است لبالب تغارها
وز سوریان نشسته کنارش قطارها.
- || در تداول بچه ها، حجامت . (یادداشت مؤلف ). مثل :آش رشته خوردن . در زبان کودکان تیغ زدن پشت و حجامت کردن است که سابقاً سالی یک بار به شب نوروز در اطفال معمول می شد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 36).
- چوب رشته بُری ؛ وردنه . چوبی که بدان خمیر را به صورت رشته های باریک درآرند. (یادداشت مؤلف ).
- رشته بُر ؛ آنکه برای آش یا پلو از خمیر رشته سازد. زن یا مردی که رشته ٔ آش یا پلو می بُرد. (یادداشت مؤلف ).
- رشته بُری ؛ عمل رشته بُر. بریدن رشته از خمیر گندم برای آش یا پلو. (یادداشت مؤلف ).
- رشته پلو ؛ پلو که از رشته و برنج یا از رشته تنها می پزند. (یادداشت مؤلف ).
- رشته فرنگی ؛ ماکارونی . (یادداشت مؤلف ).
- کارخانه ٔ رشته بُری ؛ کارخانه ای که در آن رشته می سازند. کارخانه ٔ ماکارونی . (یادداشت مؤلف ).
|| نام آشی است معروف که در خراسان نیک بُرند و پزند. (از آنندراج ) (انجمن آرا). نام آشی . (غیاث اللغات ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ). آشی هم هست که از خمیر گندم بسان تار ریسمان پزندو با ماست و چیزهای دیگر خورند. (از لغت محلی شوشتر). نوعی از آش است که از رشته های خمیر می سازند و این لغت در تداول اغلب شهرهای ایران هست . (یادداشت مؤلف ). نوعی آش که در آن رشته کنند. آش رشته . (فرهنگ فارسی معین ). طعامی است که اکثر شوربا کنند. (از شعوری ج 2 ورق 20) : اریارق هم بر عادت خود می خفت و می خاست و رشته می آشامید و باز شراب می خورد چنانکه هیچ ندانست که می چه کند آن روز و آن شب و دیگر روزهیچ می نیاسود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 225).
گر ز ماهیّت ماهیچه بگویم رمزی
نخوری رشته که این نیست چنین پیلس وار.
|| پلاوی هم هست .(برهان ). || نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء)(از فرهنگ جهانگیری ) (از شعوری ج 2 ورق 20). بمعنی حلوایی است که اصل آن از برنج است چون به انگشتان ریزد مانند ابریشم و ریسمان بروی یکدیگر متراکم شود و به این نام موسوم است و آنرا در روغن گرم و بریان کنند و قند کوبیده بر آن ریخته بخورند و آن را رشته برشته گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). رشته مانند چیزی که از میده ساخته با شیر و شکر خورند. نام حلوا. (غیاث اللغات ) :
در تاب غمش ز رشته باریکترم
تا بوکه چو رشته بر دهانش گذرم .
تو که کاچی ز رشته نشناسی
دیو را از فرشته نشناسی .
مواد به جفنه لاوکی است که عرب در آنجا مثل لاخشه و رشته و چنگال و دیگر طعام خورند. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 275).
خامه ام تا با دوات اوصاف حلوای تو گفت
لیقه را چون رشته شیرین یافت در حنجر دوات .
کوی تو که رشته ای ز جان است
گر نیک رسی به جان رشته .
- رشته برشته ؛ شیرینی از لعاب برنج و شکر. (از آنندراج ) (از انجمن آرا) (از یادداشت مؤلف ).
- رشته پولاو ؛ پلاو که از رشته سازند :
رشته پولاو چو پا بر سر این سفره نهد
نرگسی درقدمش سیم و زر آرد به نثار.
- رشته (رشته ٔ) خطایی (ختایی ) ؛ چیزی است از قبیل ماهیچه مثل نخ ابریشم ، آنرا با نبات و گلاب آمیخته نوشند. (غیاث اللغات ). نام دارویی و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته ، از باب ماهیچه ای است و آن را در قالب می ریزند به روی آتش و پر باریک باشد مثل نخ ابریشم واز آرد برنج می سازند و با مغز بادام و فستق و نبات و عرق بیدمشک و گلاب می خورند خاصه وقت افطار صوم . (آنندراج ) :
چند ببینم به شبی رشته ختایی در خواب
تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن .
مستوفی گرسنه دوات چینی را ظرف باید خواند و تار لیقه سیاه را رشته خطایی معتبر دارند. (قحطیه ٔ طغرا از آنندراج ). الهی تا بر خوان سیمین فلک هر صبح و شام رکابی زرین آفتاب از خطوط شعاع پر ازرشته خطایی است ... (میرزا خلیل از آنندراج ).
بس با کمند عصیان آهوی عفو رام است
نتوان شکار کردن با رشته ٔ خطایی .
- رشته قطائف ؛ نوعی از حلوا در نهایت لطافت . (ناظم الاطباء). اسم فارسی اطریه است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). نوعی از حلواهای لطیف و نفیس . (آنندراج ) :
شیرین به مذاق اختلاط یاران
چون رشته قطائفم به شام رمضان .
- رشته کاجی ؛ نام طعام از قسم ماهیچه . (غیاث اللغات ). و رجوع به ترکیب رشته ختایی شود.
|| نوع : چندین رشته کار را اداره می کند. (از یادداشت مؤلف ). || شعبه : رشته های ششگانه ٔ کشاورزی ؛ شعبه های آن . رشته ٔ ادبی و طبیعی و ریاضی دبیرستان یا دانشکده ؛ شعبه های آنها. (یادداشت مؤلف ). || اصطلاح برای شمارش برخی از شمردنیها که بین عدد و معدود آید چنانکه در انسان گویند 4 تن یا 4 نفر، در حیوان گویند 5 رأس و در اسلحه گویند 4 قبضه و... سه رشته کوه ، چهار رشته قنات ، پنج رشته چشمه ، دو رشته سیم ، یک رشته نخ و...
بدو گفت کاموس چندین مدم
به نیروی این رشته ٔ شصت خم .
همی رشته خوانی کمند مرا
ببینی کنون تنگ بند مرا.
بمالید شادان به چیزی تنش
یکی رشته بنهاد بر گردنش [ گردن اسب ] .
گر همی فرعون قومی سَحَره پیش آرد
رسن و رشته ٔ جنبنده به مار انگارد.
زین بیشتر منال که عمرت گذشته شد
کوتاه گشت رشته تو کوتاه کن مقال .
به جانم رشته ای لهو و لعب را
توانم دادی از لذت شنیدن .
سخن کوتاه ازین مطلب گذشتیم
سر این رشته را باید بریدن .
ترا که رشته ٔ ایمان ز هم گسست امروز
سحاء و خط امان از چه می کنی فردا.
چو عیسی که غربت کند سوی بالا
به جز سوزنش رشته تابی ندارد.
یکتا شده ست رشته ٔ شادی به عهد تو
الحمدللَّه ارچه که یکتاست محکم است .
کس به این رشته گرچه راست نرفت
راستی در میان ماست نرفت .
چون آخر رشته این گره بود
این رشته نه رشته پنبه به بود.
در آن مینوی میناگون چمیدند
فلک را رشته در مینا کشیدند.
نه زین رشته سر می توان تافتن
نه سررشته را می توان یافتن .
- امثال :
رشته تا یکتاست آنرا زور زالی بگسلد
چون دوتا شد عاجز آید از شکستن زال زر.
هان و هان بیش ازین نمی گویم
شیر در خشم و رشته یکتا هست .
رشته یکتاست ترسم از خطرش
خاصه زاندازه برده ام گهرش .
چون رشته گسست می توان بست
لیکن گرهیش در میان هست .
من رشته ٔمحبت تو پاره می کنم
شاید گره خورد به تو نزدیکتر شوم .
رشته یکتاشدن . (امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 868).
این رشته سر دراز دارد . (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 334).
رشته ای در گردنم افکنده دوست
می کشد هر جا که خاطرخواه اوست .
رشته باریک شد چو یک تو شد .
نظیر:
صد هزاران خیط یکتو را نباشد قوتی
چون به هم برتافتی اسفندیارش نگسلد.
تُرّ؛ رشته ٔ راز . (منتهی الارب ).
- به سر رشته رفتن (شدن ) ؛ کنایه از: بموضوع برگشتن :
دلا دلا به سر رشته شو مثل بشنو
که آسمان ز کجایست و ریسمان ز کجا.
- راست رشته ؛ که رشته ٔ جانش راست باشد، و ظاهراً در این شعر به مجاز بمعنی باتربیت است :
سگ بدانش چو راست رشته شود
آدمی شاید ار فرشته شود.
- رشته ٔ الفت بریدن ؛ قطع رابطه و محبت کردن :
از علایق رشته ٔ الفت بریدن مشکل است
می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز.
- رشته ٔ بنا ؛ ریسمان کار در تداول بنایان . رشته راز. تراز. (منتهی الارب ) (از تاج العروس ). مدماک . (منتهی الارب ).
- رشته به انگشت بستن ؛ کنایه از یادداشت و یاد داشتن است . (غیاث اللغات ) :
غافل مشو ز مرگ که در چشم اهل هوش
موی سفید رشته بر انگشت بستن است .
شد پنجه ٔ سیمین تو در مهد نگارین
از رشته ٔ جانها که به انگشت تو بستند.
و رجوع به ترکیب رشته برانگشت پیچیدن شود.
- رشته بر انگشت پیچیدن (به چیزی بستن ) ؛ ترجمه ٔ ارتام است ، چون چیزی را خواهند که فراموش نشود و بر وقت به یاد باشد این عمل می کنند خواه انگشت خود بود خواه انگشت دیگری . (آنندراج ) :
هیچ کس از سینه ٔ صدچاک من یادی نکرد
گرچه بستم رشته بر انگشت سوزن بارها.
شرطی نموده ام بتو یاد است یاد من
این رشته بسته است به بال و پرم هنوز.
ازشکست کشتی ما ناگهی یاد آورد
رشته های موج بر انگشت طوفان بسته ام .
رشته ٔ جان خود ز انگشتش
ز پی یادگار می پیچم .
و رجوع به ترکیب رشته به انگشت بستن شود.
- رشته بریدن ؛ پاره کردن رشته . بریدن نخ و طناب . به مجاز، قطع علاقه کردن . گسستن مهر و پیوند :
به کشتن از تو مخلص نگسلد مهر
به تیغ این رشته را نتوان بریدن .
- رشته ٔ پیچان ؛ مار پیچان . (غیاث اللغات ).
- رشته پیما ؛ آنکه با رشته ای جایی یا چیزی را مساحت کند و اندازه بگیرد :
من چو رسام رشته پیمایم
از سر رشته نگذرد پایم .
- رشته تافتن کسی را ؛ چیرگی یافتن بر او. توطئه چیدن بدو. مسلط شدن بر وی :
نه ستم رفته به من زو و نه تلبیسی
که مرا رشته نتاند تافت ابلیسی .
دیگر آفت آن آمد که سپهسالار غازی گربزی بود که ابلیس علیه اللعنة او را رشته بر نتوانستی تافت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219).
- رشته ٔ تاک ؛ کنایه از برگ تاک . (آنندراج ) :
می چکد از دیده جانم چون شراب لاله گون
رشته ٔ تاک است پنداری رگ نظاره ام .
صاحب آنندراج می نویسد: می تواند که عبارت از نخ تاک باشد و آن چیزی است رشته مانند که از شاخه های تاک برمی آید و می تواند تحریف بود و صحیح ریشه ٔ تاک ، و اﷲ اعلم بحقیقة الحال . (آنندراج ).
- رشته ٔ تب (توبُر «تَب بُر») ؛ به معنی چیزی است که تب از آن بریده شود و آن ریسمانی بود خام که دختر نابالغ قدری رشته باشد و به جهت تب افسون بر آن خوانند و گرهی چند زنند و بر گردن تب دار آویزند یا در کوچه ٔ تنگی دو سر آن را به دو طرف دیوار بندند، گویند هر کس که از آن راه گذرد و آنرا غافل پاره کند بیمار شفا یابد و تب او را عارض شود. (لغت محلی شوشتر). ریسمان که دختر نابالغ رشته و گرهی چند بر آن زده افسون خوانند و بر گردن تب دار بندند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) (برهان ) (از آنندراج ) (از انجمن آرا) :
مرا دلیست گره برگره چو رشته ٔ تب
چون رشته ٔ جان شو از گره پاک
چون رشته ٔ تب مشو گرهناک .
پیچیده سخن بود چو زنجیر
چون رشته ٔ تب همه گره گیر.
گشایشها بود در انتها از بستگی دل را
گره از رشته ٔ تب عقده ٔ تبخال بگشاید.
و رجوع به ترکیب «رشته ٔ تب بر» شود.
- رشته ٔ تب بر ؛ رشته ٔ تب :
از تب چو تار موی مرا رشته ٔ حیات
وآن موی همچو رشته ٔ تب بر به صد گره .
و رجوع به ترکیب «رشته ٔ تب » شود.
- رشته ٔ جادو ؛ ریسمانی که جادوگران هنگام سحر و جادو به کار برند. لوله یا رشته هایی که جادوگران داخل آن سیماب ریزند و پیش آفتاب گذارند تا از تابش خورشید جیوه منبسط شود و رشته ها به حرکت درآید :
عقل پیچد چو رشته ٔجادو
در پری خانه ٔ طویله ٔ او.
- رشته ٔ جان ؛ بندجان . نیرویی که چون رشته اجزای وجود را بهم پیوندد.(یادداشت مؤلف ) :
رشته ٔ جان دشمنان مهره ٔ پشت گردنان
چون به هم آورد کند عقد برای معرکه .
رشته ٔ جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم
دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو.
رشته ٔ جان سیه کنی چون شمع
عاشقی را که شمعوار کشی .
ماه نو دیدی لبت بین رشته ٔ جانم نگر
کاین سه را از بس که باریکند همبر ساختند.
چون تشنه شوم به رشته ٔ جان
آبی ز جگر کشیده خواهم .
چون رشته ٔ جان شو از گره پاک
چون رشته ٔ تب مشو گره ناک .
- رشته ٔ جان دوتا شدن ؛ متردد خطر عظیمی بودن . (ناظم الاطباء). کنایه از مورد خطر عظیمی بودن و اسیر شخصی شدن . (آنندراج ).
- || گرفتار و اسیر و عاشق شدن . (ناظم الاطباء).
- رشته ٔ جان یکتار (یکتا) ماندن (شدن ) ؛ ناراحت شدن . به ناراحتی گرفتار آمدن . دچار ضعف و ناتوانی گردیدن :
رشته ٔ جانم ز غم یکتار ماند
شکر کن کآن تار نگسستی هنوز.
شد رشته ٔ جان من یکتار مگر روزی
در عقد به کار آیدش این تار که من دارم .
رشته ٔ جان تا دتا بود انده تن می کشید
چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این .
- رشته ٔ چیزی را گسستن ؛ دست برداشتن از آن .(یادداشت مؤلف ). دور گشتن از آن . قطع علاقه نمودن از آن :
ای دل آن زنار نگسستی هنوز
رشته ٔ پندار نگسستی هنوز.
- رشته ٔ خاک ؛ آدمی و موجودات دیگر. (ناظم الاطباء). و رجوع به رسته ٔ خاک در ذیل ماده ٔ رسته شود.
- رشته ٔ دراز ؛ طول مدت . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ) (برهان ).
- || فرصت دور و دراز در کار. (ناظم الاطباء) (از برهان ). فرصت بسیار. (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از دادن فرصت در کارها. (انجمن آرا).
- رشته ٔ دراز دادن ؛مهلت و فرصت دادن و تنگ نگرفتن . (غیاث اللغات ) (ناظم الاطباء). کنایه از مهلت و فرصت دادن . (آنندراج ) :
بردل آسوده نخواهی گره
تا بتوان رشته درازش بده .
رشته که دادند بر ایشان دراز
رشته گرههای دگر کرده باز.
گر دل خسرو رسن بازی کند با موی تو
رشته یک چندی درازش ده ز جعد چون کمند.
و رجوع به ترکیب «رشته دراز کردن » شود.
- رشته دراز کردن ؛ کنایه از مهلت و فرصت دادن . (آنندراج ). رشته دراز دادن :
جان آرمیده می شود از اضطراب عشق
این رشته را دراز کند پیچ و تاب عشق .
و رجوع به ترکیب «رشته دراز دادن » شود.
- رشته در دست خواب و خور داشتن ؛ خاصیت بهیمی داشتن و خوردن و خوابیدن . (ناظم الاطباء). کنایه از خصلت بهیمی داشتن و غیر از خوردن و خوابیدن منظور نداشتن . (آنندراج ).
- رشته در گردن ؛ کنایه از محبت مفرط و تعشق باشد. (لغت محلی شوشتر).
- || عاشق . شیفته . مجذوب .
- رشته ٔ درویشان (درویش ) ؛ریسمانی نخی یا پشمی که به کمر یا سر و یا هر دو می پیچیده اند و آن در مواقع لازم کار طناب را انجام می داد. (فرهنگ فارسی معین ).
- رشته ٔ راز ؛ رشته ٔ بنا. رجوع به ترکیب رشته ٔ بنا شود.
- رشته رشته ؛ پی درپی و لاینقطع و بی انفصال . (انجمن آرا). رشته های پی درپی و بسیار :
از ابر رشته رشته چکد درّ شاهوار
از خاک توده توده دمد گنج شایگان
زآن رشته رشته ، رشته ٔ لؤلوست بی بها
زان توده توده ، توده ٔ یاقوت رایگان .
- رشته زدن ؛ پیمودن زمین با ریسمان . (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات ). پیمودن زمین به جریب ، چه هر چیز را که به چیزی پیمایند آن چیز را بر آن چیز می زنند، ای تطبیق می دهند. (آنندراج ) :
چو عزم جهان گشتن آغاز کرد
به رشته زدن رشته ها ساز کرد.
- || برابرکردن زمین . (ناظم الاطباء). به معنی تسویه و هموار ساختن و مستقیم کردن هم می توان گفت . (آنندراج ).
- رشته ٔ سردرگم ؛ رشته ای که سرش یافته نشود. (آنندراج ) :
کسی از رشته ٔ سردرگم ما آگهی دارد
که شب از خارخار دل به بستر سوزن افشاند.
رشته ٔ هر عقده ٔ کارم ز بس سردرگم است
صد گره افکنده ام تا یک گره واکرده ام .
- رشته ٔ شمع ؛ پلیته . (ناظم الاطباء). رشته که در میان شمع بود. (آنندراج ) :
بس که صائب ریزد از چشمم سرشک آتشین
رشته ٔ شمع است گویی رشته ٔ نظاره ام .
لذت سوختن ز شمع مجوی
رشته دیگر رگ جگر دگر است .
- رشته ٔ صبح ؛ صبح کاذب . (ناظم الاطباء) (مجموعه ٔ مترادفات ص 233). کنایه از صبح کاذب ، چه کاذب را در حق طول و تاریکی با رشته و با دم گرگ تشبیه می دهند. (آنندراج ) :
یکی در ابر بهاری نگر که رشته ٔ صبح
چگونه می گسلد دانه های لؤلو را.
آسمان دست مه از رشته ٔ صبح
پیش آن روی چو ماهت بسته .
- رشته ٔضحاک ؛ مار ضحاک . (فرهنگ فارسی معین ). کنایه از مار ضحاک . (آنندراج ) :
می که فریدون نکند با تو نوش
رشته ٔ ضحاک برآرد ز دوش .
- || طول مدت . (فرهنگ فارسی معین ) (برهان ). چون ضحاک عمر دراز یافته بود گاهی از آن معنی طول زمان اراده می کنند. (آنندراج ).
- || کنایه از باران است که به عربی مطر گویند. (برهان ).
- رشته ٔ طاقت گسیختن ؛ پاره شدن آن . به مجاز، تمام شدن تاب و طاقت . سپری شدن تحمل و بردباری . از دست رفتن تاب و توانایی :
خواهد گسیخت رشته ٔ طاقت ز پیچ و تاب
دیگر کلیم آرزوی آن میان بس است .
- رشته ٔ عمر ؛ ریسمانی که چون یک سال از عمر کسی بگذرد یک گره بر آن می زنند تا عده ٔ سالهای عمر وی معلوم کند. (آنندراج ). رشته ٔ سالگره . (غیاث اللغات ) :
رشته ٔ عمرم به مقراض غمت ببْریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع.
گشت چون رشته ٔ عمرم کوتاه
معنی سال گره فهمیدم .
- رشته کش ؛ رشته کشنده .
- || رشته کشیده ؛ دررشته :
آن دوگوهر که رشته کش بودند
از نشاط و سماع خوش بودند.
- رشته ٔ کلام به دست گرفتن ؛ به سخنرانی آغاز نمودن . شروع به گفتگو کردن . (یادداشت مؤلف ).
- رشته ٔ کلام را بریدن ؛ قطع سخن کردن . ترک تکلم نمودن . از سخنرانی صرف نظر کردن .
- رشته گم بودن ؛ به معنی سر رشته گم بودن . (آنندراج ) :
کی سر ز کار بسته برآرم که چرخ را
دوران نماند رشته ٔ امّید من گم است .
- رشته ٔ یکتایی ؛ نخی که تنها یک تار داشته باشد. نخ یکتا :
یک روز چونکه نیکی بلفنجی
کمتر بود ز رشته ٔ یکتایی .
- سررشته ؛ کنایه از مقصود است . (آنندراج ). کنایه از توانایی و قدرت داشتن . در دست داشتن کلید انجام کاری . تخصص در کاری :
سررشته ٔ جان به جام بگذار
کاین رشته از او نظام دارد.
و رجوع به سررشته و ترکیبات آن در آنندراج و در لغت نامه شود.
- سر رشته ؛سر نخ :
مگو مرغ دولت ز قیدم بجست
هنوزش سر رشته داری بدست .
گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد.
- سر رشته به جایی کشیدن ؛ کنایه از نتیجه بخشیدن کاری . منتهی شدن کاری به نتیجه ای :
خدمتم آخر به وفایی کشد
هم سر این رشته به جایی کشد.
- سر رشته به کسی دادن ؛ به عهده ٔ او سپردن کار را. واگذار بدو کردن . اختیار بدو دادن :
پی سپر کس مکن این کشته را
بازمده سر به کس این رشته را.
- سر رشته را گم کردن ؛ سر کلافه را از دست دادن . به مجاز، متحیر در امری ماندن . (یادداشت مؤلف ) :
اجرام که ساکنان این ایوانند
اسباب تحیر خردمندانند
هان تا سر رشته ٔ خرد گم نکنی
کآنان که مدبرند سرگردانند.
- سر رشته ربودن (از دست کسی بردن ) ؛ کنایه از مغلوب نمودن وی . عاجز و ناتوان ساختن او. اختیارات از دست او ربودن .
به مجاز، فرار کردن :
کنون باید این مرغ را پای بست
نه وقتی که سررشته بردت ز دست .
به قید اندرم جره بازی که بود
دمادم سر رشته خواهد ربود.
- سر رشته (سررشته اضافه ) یافتن (وایافتن ) ؛ کنایه از دریافتن کار مهم و مقصود و مدعا باشد. (آنندراج ). بازیافتن رمز موفقیت در کار. پیدا کردن راز انجام دادن کار. پی به راه حل کاری مشکل بردن :
این رشته قضا نه آنچنان بافت
کاو را سررشته وا توان یافت .
نه زین رشته سر می توان تافتن
نه سر رشته را می توان یافتن
سر رشته را آن کسی یافته
که این رشته ها را به هم تافته .
|| نخ . (فرهنگ فارسی معین ) (یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء). خیط. (منتهی الارب ) (دهار) (ترجمان القرآن ) (یادداشت مؤلف ). خیاط. (دهار) (یادداشت مؤلف ) :
وگر به تنگی سوراخ سوزن آید راه
لبان رشته در او دُر شود به وقت گذر.
ابر دیبادوز، دیبدوز اندر بوستان
باد عنبرسوز، عنبرسوز اندر لاله زار
این یکی سوزد ندارد آتش و مجمربه پیش
وآن یکی دوزد ندارد رشته و سوزن به کار.
دورویه گل چو کاسه ای از سرخ دیبه است
چون پشت او به رشته ٔ زرین بیاژنی .
یا همچو زبرجدگون یک رشته ٔ سوزن
اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار.
نسخت آنچه آوردند می کردند تا جمله پیش سلطان آوردند چنانکه رشته ٔ تاری ازبرای خود بازنگرفت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 7). سپهسالار نیک احتیاط کرده بود تا کسی را رشته ٔ تاری زیان نشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 56). آن رقعه که وی نبشته بود به امیر برد و خبر یافت و فهرست آن آمد که رشته ٔ تاری از آن که نبشته بود زیادت نیافتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 613).
دل در غم درزی بچه ٔ حورنژاد
چون رشته به تاب محنتش تن درداد.
رشته ٔ کژ داشتی در سر مگر خاقانیا
کز زمانه پای بندت ساخت ویحک دار بود.
آه من چندان فروزان شد که کوران نیمه شب
از فروغ سوز آهم رشته در سوزن کشند.
رشته را با سوزن آمد ارتباط
نیست درخور با عمل سم الخیاط.
بگفتا دعایی کن ای هوشمند
که در رشته چون سوزنم پای بند.
گسستم سبحه ٔ زهد و ریا و خود میان بستم
به زنار وفا کاین رشته تار محکمی دارد.
کی شود درویش غمگین زانقطاع روزگار
نیست غم گرپاره گردد رشته ٔ ارسال او.
عِقاص ؛ رشته ای که بدان گیسو بندند. نصل ؛ رشته ٔ از دوک برآمده . نماص ؛ رشته ٔ سوزن . (منتهی الارب ).
- رشته به (در) سوزن کشیدن ؛ قرار دادن نخ در سوزن . رشته به سوزن کردن :
ز بخیه زخم کهن تازه می کند زنجیر
کدام رشته بسوزن کشیده اند امروز.
گو رفوگر رشته در سوزن مکش
کرده چاکی با گریبان احتیاط.
- رشته ٔ تسبیح ؛ نخی که دانه های تسبیح را بدان بندند. بند تسبیح :
فلک به گردن خورشید برشود تسبیح
مجره رشته ٔ تسبیح و مهره هفت اورنگ .
رشته ٔ تسبیح گر بگسست معذورم بدار
دستم اندر دامن ساقی ّ سیمین ساق بود.
زاهد چه بلایی تو که این رشته ٔ تسبیح
از دست تو سوراخ به سوراخ گریزد.
- رشته ٔ مریم ؛ مَروی است که رشته ٔ حضرت مریم چنان باریک بودی که بدون دوتا کردن بافته نمی شد. (غیاث اللغات ). هر رشته که به باریکی تمام موصوف باشد. (ناظم الاطباء). رشته که مریم می رشت به باریکی تمام موصوف بوده ، شیخ عبدالوهاب نوشته که رشته ٔ مریم چنان باریک بود که بدون دوتا کردن تافته نمی شد. (آنندراج ) :
فرسوده تر ز سوزن عیسی تن من است
باریکتر ز رشته ٔمریم لبان اوست .
تنم چون رشته ٔ مریم دوتا هست
دلم چون سوزن عیسی است یکتا.
بر کوردلان سوزن عیسی نسپارم
بر پرده دران رشته ٔ مریم نفروشم .
خشک چو سوزن شده ست از عرق شرم
رشته ٔ مریم ز شرم موی میانش .
چه چشمک می زنی ای سوزن عیسی به زخم من
رفو این دل شکاف از رشته ٔ مریم نمی گیرد.
- رشته ٔ نِگَنْده ؛ ریسمانی که جامه ٔ خواب مانند لحاف و توشک بدان دوزند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (برهان ).
|| تار. رشته ٔ نخ . (یادداشت مؤلف ). تار. (از ناظم الاطباء) :
دراج کشد شیشم و قالوس همی
بی پرده ٔ طنبور و بی رشته ٔ چنگ .
هر گره از رشته ٔ آن سبز خوان
جان زمین بود و دل آسمان .
وهم که باریکترین رشته ایست
زین ره باریک خجل گشته ایست .
- رشته ٔ الماس ؛ تار فولاد. (آنندراج ) :
بخیه ٔ چندی به چاک دل نزد امشب که من
رشته ٔ الماس را در چشم سوزن کرده ام .
- رشته بستن بر ساز کسی ؛ تار بستن بدان . به مجاز، یاد او کردن . بیاد او بودن . ذکر خیر از او کردن :
رفته ام عمریست زین محفل نوای فرحتم
ساده لوحان رشته می بندند بر سازم هنوز.
- رشته ٔ بی جان ؛ تار نازک بسیار ضعیف تاب نیافته . (از آنندراج ) :
مناسب ازبرای سبحه نبود رشته ٔ بی جان
بکش در زندگی مخلص به خاک کربلا خود را.
گرچه مور لاغری صید امیدم فربه است
رشته ٔ بی جانم اما بر کمر پیچیده ام .
|| بند. (یادداشت مؤلف ) :
چو طاوس کاو رشته بر پا ندید
تو گفتی ز شادی بخواهد پرید.
از سرت بیرون کشید آن رشته در پایت ببست
چون فرودیدی نه رشته کآهن و فولاد بود.
|| سلک مروارید. (آنندراج ) (فرهنگ فارسی معین ).ابریشمی که جواهر بدو کشند. (آنندراج ) (انجمن آرا). سلک . (فرهنگ فارسی معین ) (یادداشت مؤلف ). تار و سلک مروارید. (غیاث اللغات ). تار ابریشم . (لغت محلی شوشتر) (برهان ). ریسمانی که در آن مهره ها و جواهر کشیده اند. عِقد. طویله . سمط. رشته ٔ گوهر. (یادداشت مؤلف ): عِقد؛ رشته ٔ مروارید. نصاح ؛ رشته و سلک . (منتهی الارب ). نظم ، نظام ؛ رشته ٔ مروارید. (منتهی الارب ) : و از سمرقند رشته ٔ قنب خیزد. (حدود العالم ).
اگچند خوبست بر کف گهر
چو او را به رشته کشی خوبتر.
سخن ز دست برون کرد رشته ٔ لؤلؤ
چو گل ز گوش برآورد حلقه ٔ مرجان .
دو جزعش ز دُر هر زمان رشته بست
همی از شبه ریخت دربر جمست .
ز بر چتری از دُم ّ طاوس نر
فروهشته زو رشته های گهر.
در صدر خردمندان بی فضل نه خوبست
چون رشته ٔ لؤلؤ که بود سنگ میانیش .
گرچه اندر رشته ای درهم کشندش کی بود
سنگ هرگز یاردرّ شاهوار ای ناصبی .
در آل برهان ابیات من به قیمت عدل
اگر نه بیش کم از رشته ٔ درر نبود.
لعل تو در خنده شد رشته ٔ پروین گشاد
جزع تو سرمست گشت ساغر عبهر شکست .
بر سوزن مژگانی صد رشته گهر دارم
در دامن تو ریزم یا در برت افشانم .
بر پای تو تا گشت سر رشته پدید
دست از سر هر طرب دلم بازکشید
ای دانه ٔ در ز زحمت رشته منال
یک در دیدی که زحمت رشته ندید.
رشته ٔ دلها که در این گوهر است
مرسله از مرسله زیباتر است .
چرخ باصاف دلان بس که بهانه طلبد
رشته گر پاره شود آب گهر خواهد رفت .
سمط؛ رشته ٔ مروارید. (دهار). سلک ؛ رشته ٔ مروارید. (برهان ).
- به رشته درآوردن ؛ قرار دادن در نخ و رشته . به مجاز، منظم کردن . مرتب ساختن :
این درّها به رشته درآوردم
روز چهارم از سیُمین هفته .
- به رشته کشیدن ، در رشته کشیدن ؛ منظم ساختن . منظم کردن . مرتب نمودن :
ز عمر بهره همین گشت مر مرا که به شعر
به رشته می کشم این زرّ و درّ و مرجان را.
در رشته کشند باجواهر شبهی .
- به رشته کشیدن مرواریدها ؛ نظم لاَّلی . (یادداشت مؤلف ).
- رشته ٔ باران ؛ قطره های باران که از پی هم فرودآیند و بسان تار به نظر آیند. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). امروزه رگبار نامیده می شود :
از هوای تر برافروزد چراغ عشرتم
رشته ٔ باران بود شیرازه ٔ جمعیتم .
- رشته ٔ درّ ثمین ریختن ؛کنایه از گوهر قیمتی ریختن . (آنندراج ) :
ریخت بسی رشته ٔ در ثمین
گشت به یک رشته سرشته زمین .
- رشته دندان ؛ صف دندانها. (ناظم الاطباء).
- گوهر (گهر) به رشته کردن (کشیدن ) ؛ به نخ کشیدن آن . در رشته و نخ درآوردن . به مجاز، شعر سره و خوب نوشتن . سخن و شعر نغز و شیوا سرودن و نوشتن :
هنر سرشته کند یا گهربه رشته کند
محرری که کند مدح شاه را تحریر.
در صره کردم آن را وآنگه به شکر جودش
برداشتم قلم را کردم به رشته گوهر.
سر در محیط عشق فروبرده اند خلق
تا گوهری به رشته ٔ جانی کشیده اند.
|| لیف . (فرهنگ فارسی معین ) (لغات فرهنگستان ). || سلسله . (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین ). سیم فلزی که در چراغهای برق و رادیو روشن می شود. (لغات فرهنگستان ) . سیم فلزی هادی الکتریک که بوسیله ٔ جریان برق حار گردیده . (فرهنگ فارسی معین ) . || صف و قطار. || طراز. (ناظم الاطباء). سجاف . (یادداشت مؤلف ) :
یکی جامه افکنده بدزرّبفت
به رش بود بالاش پنجاه وهفت .
به گوهر همه رشته ها بافته
زبر شوشه ٔ زر بر او تافته .
|| ریشه . || پیوستگی و علاقه . (ناظم الاطباء).
- رشته ٔالفت گسستن از کسی (چیزی ) ؛ قطع مهر و محبت کردن . بریدن از وی . قطع رابطه کردن با او. روگردان شدن از آن :
تا چو سوزن رشته ٔ الفت گسستم از جهان
سر برون از یک گریبان با مسیحا می زنم .
|| قرابت و خویشی . (ناظم الاطباء). به معنی خویشی و قرابت استعمال می باید لیکن سند آن از کلام استادان به نظر نیامده . (آنندراج ). اینکه در هندوستان به معنی خویشی و قرابت استعمال می شود درفارسی دیده نشد. (غیاث اللغات ) :
ز دخت سپهدار گرسیوزم
بدانسو کشد رشته و پروزم .
|| شعاع . رشته ها. اشعه . اسدی در صفت آتش جشن مهرگان گوید (گرشاسب نامه ص 357) :
زمین شد یکی پرفروغ آفتاب
ز زر رشته ها چرخش از مشک ناب .
گویی ترا به رشته ٔ زرین آفتاب
نساج کارگاه فلک بافت پود و تار.
به رشته ٔ زر خورشید نوربافنده
که بافت بر قد گیتی قبای گوهر ناب .
کشد درازی این رشته تا به روز نشور
اگر تو رشته ٔ خورشیدرا نگه داری .
|| چوب انگور که بر آن خوشه روید. وادیج . (یادداشت مؤلف ). || نقش مسطر. (آنندراج از بهار عجم ). خط. (یادداشت مؤلف ) :
بر رشته اگر قلم حدیثی
زآن بسته ٔ شکّرین نویسد
عقد گهری شود کز آن عقل
هر درّی را ثمین نویسد.
|| کرم باریک و درازی که در زیر پوست اشخاص برآید. (فرهنگ فارسی معین ). مرضی است که مانند تار ریسمان باریک از بدن آدمی چیزی برآید و وجع شدید دارد و هر روز آن را با چوبکی کوچک بپیچند و بگذارند تا بتدریج از اعضاء برآید و رفع مرض گردد، و اگر آن رشته بگسلد از دیگر جای برآید و وجع از سر گیردحتی آنکه از چشمان آدمی سر بدرمی کند، و این مرض در بلاد لارستان فارس شیوع دارد. گویند سبب آن امتداد آب باران است در برگها و غلظت آن آب به مرور ایام ، زیراکه در آن ملک آب روان نبود و این مرض در بلخ نیز بسیار است و اهالی لارستان چون این رشته به پی باریک ماند آنرا نیز پیوک گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). عرق مدنی . (بحر الجواهر). عرق مدینی . (دهار). عرق معدنی ،و آن چیزی است بسان تار ریسمان که از اعضای مردم بیرون می آید و در لار فارس شیوع دارد و پیوک نیز گویند.(ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). نام بیماری است که مانند تار سطبر در پای بیرون می آید و به هندی آنرا نارو گویند. (غیاث اللغات ). پیو. (فرهنگ فارسی معین ) (یادداشت مؤلف ). مرضی است که از اعضای آدمی برآید مثل تار ریسمان . (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ) (از شعوری ج 2 ورق 20) :
به درد رشته رنجور و به رخ زرد
ز جزع دیده دُر از رشته هشته .
دم عیسی کناد آن رشته را نیست
وگر آن رشته را مریم برشته .
رشته ٔ جان صد گره چو رشته ٔ تب داشت
غم بدل یک گره هزار برافکند.
یکی راحکایت کنند از ملوک
که بیماری رشته کردش چو دوک .
و رجوع به پیوک شود.
- رشته سر کردن ؛ بیماری رشته آغاز کردن :
مرو بر سر رشته بار دگر
مبادا که دیگر کند رشته سر.
|| یک دسته گاو مرکب از ده تا دوازده رأس که برای لگد کردن غله به هم بندند بیشتر در سیستان . (از فرهنگ فارسی معین ). || چیزی مانند تار که از خمیر آرد گندم سازندو از آن آش و پلاو و جز آن ترتیب دهند و به تازی رشیدیة گویند. (از ناظم الاطباء). چیز باریک بریده برای آش یا پلو. خمیر به درازا بریده برای آش یا پلو. رشیدیه . اطریه و قسمی از آن را لاخشه و جون عمه گویند. (یادداشت مؤلف ). آنچه از خمیر آرد گندم به صورت نواری باریک برند و در آش و غذاهای دیگر به کار برند. (فرهنگ فارسی معین ): رشیدیة نوعی طعام است که به فارسی رشته گویند. (منتهی الارب ) : تتماج و رشته تری فزاید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). آرد آن [ گندم دیم ]سفیدتر و باقوت تر باشد و لایق رشته و اماج باشد. (فلاحت نامه ).
در تاب غمش ز رشته باریکترم
تا بوکه چو رشته بر دهانش گذرم .
و رجوع به رشیدیه شود.
- آش رشته ؛ آشی که از رشته و حبوب با ترشی یا دوغ پزند. (ناظم الاطباء) :
از آش رشته است لبالب تغارها
وز سوریان نشسته کنارش قطارها.
- || در تداول بچه ها، حجامت . (یادداشت مؤلف ). مثل :آش رشته خوردن . در زبان کودکان تیغ زدن پشت و حجامت کردن است که سابقاً سالی یک بار به شب نوروز در اطفال معمول می شد. (امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 36).
- چوب رشته بُری ؛ وردنه . چوبی که بدان خمیر را به صورت رشته های باریک درآرند. (یادداشت مؤلف ).
- رشته بُر ؛ آنکه برای آش یا پلو از خمیر رشته سازد. زن یا مردی که رشته ٔ آش یا پلو می بُرد. (یادداشت مؤلف ).
- رشته بُری ؛ عمل رشته بُر. بریدن رشته از خمیر گندم برای آش یا پلو. (یادداشت مؤلف ).
- رشته پلو ؛ پلو که از رشته و برنج یا از رشته تنها می پزند. (یادداشت مؤلف ).
- رشته فرنگی ؛ ماکارونی . (یادداشت مؤلف ).
- کارخانه ٔ رشته بُری ؛ کارخانه ای که در آن رشته می سازند. کارخانه ٔ ماکارونی . (یادداشت مؤلف ).
|| نام آشی است معروف که در خراسان نیک بُرند و پزند. (از آنندراج ) (انجمن آرا). نام آشی . (غیاث اللغات ) (از فرهنگ جهانگیری ) (از برهان ). آشی هم هست که از خمیر گندم بسان تار ریسمان پزندو با ماست و چیزهای دیگر خورند. (از لغت محلی شوشتر). نوعی از آش است که از رشته های خمیر می سازند و این لغت در تداول اغلب شهرهای ایران هست . (یادداشت مؤلف ). نوعی آش که در آن رشته کنند. آش رشته . (فرهنگ فارسی معین ). طعامی است که اکثر شوربا کنند. (از شعوری ج 2 ورق 20) : اریارق هم بر عادت خود می خفت و می خاست و رشته می آشامید و باز شراب می خورد چنانکه هیچ ندانست که می چه کند آن روز و آن شب و دیگر روزهیچ می نیاسود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 225).
گر ز ماهیّت ماهیچه بگویم رمزی
نخوری رشته که این نیست چنین پیلس وار.
|| پلاوی هم هست .(برهان ). || نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء)(از فرهنگ جهانگیری ) (از شعوری ج 2 ورق 20). بمعنی حلوایی است که اصل آن از برنج است چون به انگشتان ریزد مانند ابریشم و ریسمان بروی یکدیگر متراکم شود و به این نام موسوم است و آنرا در روغن گرم و بریان کنند و قند کوبیده بر آن ریخته بخورند و آن را رشته برشته گویند. (آنندراج ) (انجمن آرا). رشته مانند چیزی که از میده ساخته با شیر و شکر خورند. نام حلوا. (غیاث اللغات ) :
در تاب غمش ز رشته باریکترم
تا بوکه چو رشته بر دهانش گذرم .
تو که کاچی ز رشته نشناسی
دیو را از فرشته نشناسی .
مواد به جفنه لاوکی است که عرب در آنجا مثل لاخشه و رشته و چنگال و دیگر طعام خورند. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 275).
خامه ام تا با دوات اوصاف حلوای تو گفت
لیقه را چون رشته شیرین یافت در حنجر دوات .
کوی تو که رشته ای ز جان است
گر نیک رسی به جان رشته .
- رشته برشته ؛ شیرینی از لعاب برنج و شکر. (از آنندراج ) (از انجمن آرا) (از یادداشت مؤلف ).
- رشته پولاو ؛ پلاو که از رشته سازند :
رشته پولاو چو پا بر سر این سفره نهد
نرگسی درقدمش سیم و زر آرد به نثار.
- رشته (رشته ٔ) خطایی (ختایی ) ؛ چیزی است از قبیل ماهیچه مثل نخ ابریشم ، آنرا با نبات و گلاب آمیخته نوشند. (غیاث اللغات ). نام دارویی و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته ، از باب ماهیچه ای است و آن را در قالب می ریزند به روی آتش و پر باریک باشد مثل نخ ابریشم واز آرد برنج می سازند و با مغز بادام و فستق و نبات و عرق بیدمشک و گلاب می خورند خاصه وقت افطار صوم . (آنندراج ) :
چند ببینم به شبی رشته ختایی در خواب
تا چه آید به من از خواب پریشان دیدن .
مستوفی گرسنه دوات چینی را ظرف باید خواند و تار لیقه سیاه را رشته خطایی معتبر دارند. (قحطیه ٔ طغرا از آنندراج ). الهی تا بر خوان سیمین فلک هر صبح و شام رکابی زرین آفتاب از خطوط شعاع پر ازرشته خطایی است ... (میرزا خلیل از آنندراج ).
بس با کمند عصیان آهوی عفو رام است
نتوان شکار کردن با رشته ٔ خطایی .
- رشته قطائف ؛ نوعی از حلوا در نهایت لطافت . (ناظم الاطباء). اسم فارسی اطریه است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). نوعی از حلواهای لطیف و نفیس . (آنندراج ) :
شیرین به مذاق اختلاط یاران
چون رشته قطائفم به شام رمضان .
- رشته کاجی ؛ نام طعام از قسم ماهیچه . (غیاث اللغات ). و رجوع به ترکیب رشته ختایی شود.
|| نوع : چندین رشته کار را اداره می کند. (از یادداشت مؤلف ). || شعبه : رشته های ششگانه ٔ کشاورزی ؛ شعبه های آن . رشته ٔ ادبی و طبیعی و ریاضی دبیرستان یا دانشکده ؛ شعبه های آنها. (یادداشت مؤلف ). || اصطلاح برای شمارش برخی از شمردنیها که بین عدد و معدود آید چنانکه در انسان گویند 4 تن یا 4 نفر، در حیوان گویند 5 رأس و در اسلحه گویند 4 قبضه و... سه رشته کوه ، چهار رشته قنات ، پنج رشته چشمه ، دو رشته سیم ، یک رشته نخ و...