رسم
لغتنامه دهخدا
رسم . [ رَ ] (ع اِ) طریق و آیین .(ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). آیین و روش و منوال و طرز و شیوه و قاعده و قانون و طریق و وضع. (ناظم الاطباء). آیین و روش . ج ، رسوم ، مَراسِم . (آنندراج ). قاعده و قانون و این لفظ عربیست . (از غیاث اللغات از سراج اللغات ). نهاد. (فرهنگ سروری ). قاعده و آداب . (از لغات ولف ). سنت . مقررات . (یادداشت مؤلف ). بمعنی قاعده و قانون و طرز و اسلوب ، و خود عربیست که در فارسی نیز بهمین معنی بکار رود. (از شعوری ج 2 ص 10). آیین و قاعده . (فرهنگ سروری ) (فرهنگ رشیدی ). آیین و روش .قاعده . قانون . (از فرهنگ فارسی معین ) (از فرهنگ نظام ). آیین . (غیاث اللغات از منتخب اللغات و برهان ). بمعنی آیین و روش بفارسی با لفظ گرفتن و آوردن و داشتن و نهادن و بر جای داشتن و پخته کردن و بردن و دیدن و انداختن و برافکندن و برداشتن و زدودن و شکستن و برخاستن و برافتادن مستعمل . (آنندراج ). شیوه و عادت متعارف . (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر) :
چنین است رسم سپنجی سرای
نخواهد که مانی بدو در بجای .
چنین است رسم سرای جهان
همی راز خویش ازتو دارد نهان .
چنین است رسم سرای فریب
گهی بر فراز و گهی بر نشیب .
چنین است رسم سرای سپنج
گهی ناز ونوش و گهی درد و رنج .
زبهر رسم همی نیزه را سنان سازد
وگرنه نیزه ٔ او را به کار نیست سنان .
آیین جهان رسم جهاندار فریدون
بر شاه جهاندار فری باد و همایون .
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز و بیداری تنه .
و هرچند سلطان در این باب فرمانی نداده است از شرط و رسم در نتوان گذشت . (تاریخ بیهقی ). چند کار سلطان مسعود برگذارد همه بانام آنها را نیز بباید نبشت که شرط و رسم تاریخ این است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344). چه چاره داشتم که دوستی همگان به جای نیاوردمی که این از رسم تاریخ دور نیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255).
چون بدین اندر محمد را بباشی دوستدار
رسمها بوجهل وار اندر جهالت چیست پس .
ز حجت پند بشنو کآگهست او
ز رسم چرخ دوار ستمکار.
این بود همیشه رسم گیتی
شادیش غم است و شکّرش سم .
چون این رسمها را ببینی بدان
که این بیشتر بهر روی و ریاست .
و آن دختر را برسم غلامان کلاه برنهادند و برفتند. (اسکندرنامه ).
به رسم رفته چو رامشگران و خوش دستان
یکی بساخت کمانگه یکی نواخت رباب .
هرگاه این رسم مستمر گشت ،همگان در سر این غفلت شوند. (کلیله و دمنه ).
پس به نیکان کجا بد اندیشم
رسم و سنت چگونه گردانم .
هست طریق غریب نظم من از رسم وسان
هست شعار بدیع شعر من از پود و تار.
مهر بریدن ز دوست مذهب ما نیست
لیک چنین هم طریق و رسم ترا بود.
و نظام مملکت و رونق دولت بقرار معهود و رسم مألوف بازگشت و بر قواعد سداد و اساس احکام استقرار و استمرار یافت . (سندبادنامه ص 10).
در توحید زن کآوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری .
رسم ستم نیست جهان یافتن
ملک به انصاف توان یافتن .
رسم ضعیفان به تو نازش بود
رسم تو باید که نوازش بود.
حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بدو راه ستم برگرفت .
مرغ خانه اشتری را بی خرد
رسم مهمانش به خانه می برد.
خوشدلی در کوی عالم روی نیست
زآنکه رسم خوشدلی یک موی نیست .
عجب مدار که رسمی است در زمانه قدیم
که سایلان نتوانند سایلان را دید.
شنیدم که شاپور دم درکشید
چو خسرو به رسمش قلم درکشید.
قصه ٔ لیلی مخوان و غصه ٔ مجنون
عشق تو منسوخ کرد رسم اوایل .
روز وصلم هست کوتاه و شب هجرم دراز
کز دم سردم جهان رسم زمستان یافته ست .
وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
بیفشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت .
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
حاشا که رسم جور و طریق ستم نداشت .
وآنکه گیسوی ترا رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من مسکین داد.
پرسیدن یاران کهن رسم قدیم است
چونست که این رسم به عهد تو برافتاد.
ای قاعده ٔمهر و وفا کرده فراموش
این رسم چه رسم است و چه آیین که تو داری .
بیش ازین رسم میانداری نمی آید ز من
در دکان خودفروشی چند دلالی کنم .
درآن مکان که تو از راه قدر بنشینی
زمانه رسم گسستن از آن مکان برداشت .
آمد شرف براه مکان تو جان سپرد
رسم وفا به مردم عالم نمود و رفت .
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن .
- اسم و رسم ؛ مراد مشخصات ظاهری و حد رسم منطقی است و اصطلاحاً شهرت و خاندان و شرف و بزرگی و جلال . نام و نشان . آوازه واثر. تشخص و سرشناسی : هفتادواند تن را به بخارا آوردند که اسمی و رسمی و خاندانی داشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102).
- با اسم و رسم ؛ مشهور و دارای بزرگی و جلال . مشخص و سرشناس و نامور.
- برسم ؛ برطبق قاعده . از روی آیین و شیوه ٔ معمول . رسمی . بر قرار و طریق مقرر : بامدادان در صفه ٔ بزرگ بار داد [ مسعود ] و حاجبان برسم می رفتند پیش . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 138). بازگشت بدانکه مواضعه نویسد برسم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281). در تاریخ محابا نیست آنانکه با ما به آمل بودند اگر این فصول بخوانند داد خواهند داد و بگویند که من آنچه نبشتم برسم است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 470). رسول را به جایگاه نیکو فرودآوردند و پیش تخت بردند سخت برسم پیش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43).
- بی اسم و رسم ؛ گمنام .
- رسم پرداز ؛ پردازنده به آیین و سنت . مراعات کننده ٔ قواعد ورسوم . آنکه به انجام شیوه و سنت و رسم بپردازد. آنکه رعایت سنت و آیین بکند. که مرسوم و معمول بین مردم را رعایت کند :
به رنگ رسم پردازان تکلف می کنم بیدل
وگرنه معنی الفت عبارت را نمی تابد.
- رسم کسی را گرفتن ؛ به سنت وی عمل کردن . طریقه و آیین و شیوه ٔ او را بکار بستن . به رسم و سنت وی رفتن . بر پی او رفتن :
آفتاب دین پیغمبر محمدبِن ْ حسین
آن خداوندی که در دین رسم پیغمبر گرفت .
- || مرسوم او را گرفتن . مرسوم او را در قبض و در اختیار گرفتن .
- رسم و آیین ؛ شیوه و طریق . طریقه و آیین و سنت :
چه از رسم و آیین نوروز و مهر
زاسبان و از بنده ٔ خوب چهر.
مر او را به آیین پیشین بخواست
که آن رسم و آیین بد آنگاه راست .
ای جهان را تازه کرده رسم و آیین پدر
ای برون آورده ماه مملکت را از محاق .
- رسم و راه ؛ آداب و سنن . (یادداشت مؤلف ) :
چنین داد پاسخ که ای شهریار
همه رسم و راه از در کارزار.
و رجوع به رسم و ره شود.
- رسم و رای ؛ رسم و راه . (آنندراج از غوامض سخن ) :
همه زنگیان پیش خسرو بپای
فرومانده عاجز در آن رسم و رای .
- رسم و ره ؛ رسم و راه :
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر.
شکستن سپه و دستگیر کردن خصم
نهاد و رسم و ره و سنت و شعار تو باد.
و رجوع به رسم و راه شود.
- رسم و نهاد ؛ قاعده و قانون . (یادداشت مؤلف ) :
بگویم ترا من نشان قباد
که او را چگونه ست رسم و نهاد.
زمانش همینست رسم و نهاد
به یک دست بستد بدیگر بداد.
- راه و رسم ؛ رسم و راه . آداب و سنن . (یادداشت مؤلف ). طریقه و شیوه :
که دانید کَاکنون ببندد میان
بجای آورد راه و رسم کیان .
همه راه و رسم پلنگ آورم
سر سرکشان زیر چنگ آورم .
که سعدی راه و رسم عشقبازی
چنان داند که در بغداد تازی .
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها.
- با رسم و فر ؛ باقاعده و باشکوه . بآیین و بشکوه :
ای شه و شاهی ز تو با رسم و فر
وی ملک و ملک ز تو بانهاد.
- به رسم کاری بودن ؛ برای آن کار معین بودن . (یادداشت مؤلف ) : از این مطبخ [ اسدآباد ] تا آنجا که وی بودی خوردنیها دست بدست غلامان مطبخ بدادندی از بسیاری بندگان که به رسم این کار بود. (مجمل التواریخ و القصص ).
|| ترتیب وانتظام . دستور. وضع. (ناظم الاطباء). قواعد و مقررات : بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی شناسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). || عادت و خوی . (ناظم الاطباء). دأب . (یادداشت مؤلف ). عادات . (لغات ولف ). معمول و متعارف . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). روشی که قانون آن را در روابط افراد معتبر می داند. حقوق عادی . عرف و عادت . (فرهنگ فارسی معین ) :
به هر سال یک بار کردی چنان
برفتی بدان رسم در سیستان .
آنچه رسم است که اولیای عهود دهند از غلام و تجمل و آلت و کدخدایی ... هرچه تمامتر ما را فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 214). گفت صواب باشد که مسعدی را فرموده آید تا نامه ای نویسد هم اکنون به خوارزمشاه چنانکه رسم است که وکیل درنویسد و بازنماید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 331). رسم بود که روز آدینه احمد پگاه تر بازگردد همگان به سلام وی روند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327). آنچه می یافتند می ستدند و اندک چیزی به خزانه می رسید که بیشتر می ربودند چنین که رسم است و در چنین حال باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 459). عبدالجبار پسر وزیر آنجا برسولی فرستاده آید با دانشمندی و خدمتکارانی که رسم است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
عادت و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چو بنگری به ظلیم .
خوی نیکو و داد را بلفنج
کاین دو سیرت ز رسم احرار است .
گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم
همواره پیش دیو بداندیش چاکرند.
مرداسنگ ... و هنج از هر یکی نیم درمسنگ و نیم مرهم سازند چنانکه رسم است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). همه را بکوبند و به انگبین بسرشند چنانکه رسم است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
رسم ترکانست خون خوردن ز روی دوستی
خون من خورد و ندید از دوستی در روی من .
خمیده بیدش از سودای خورشید
بلی رسم است چوگان کردن از بید.
اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت رسم سؤال از جهان برخاستی . (گلستان ).
رسم است که مالکان تحریر
آزاد کنند بنده ٔ پیر.
دانمت آستین چرا پیش جمال می بری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری .
نمی دانم به هر جایی که هستی
خلاف رسم و عادت کن که رستی .
بکلی دور شو از رسم و عادت
بگو از جان و دل قوت شهادت .
هر دهی رسم و عادتی دارد.
مکتوب گاهی رسم بود از کلک گوهربار تو
منسوخ کرد آن رسم هم کم لطفی بسیار تو.
نی اضطراب کرده بدل جای نه سکون
کز زلف بیقرار تو رسم قرار بود.
- بی رسمی ؛ رفتار و عمل خارج از اصول متعارف .حرکت خلاف عرف و قاعده و قانون . ظلم . (یادداشت مؤلف ) : این زن پیش رسول ملک روم بنالید و گفت مرا شوی بود و از بزرگان مصر بود بمرد و این خانه ٔ مرا بی رسمی کردند و رسول او را گفته بود که تو و خانه ٔ تو از این ملک برهانم . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
- رسم رفتن ؛ معمول شدن . متداول گشتن : رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی دهند آن وزیر مواضعه نویسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207).
|| رواج . || معامله . (ناظم الاطباء). || خدمتکار نزدیک مانند آبدار و جامه دار. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر). خدمتکار نزدیک . (فرهنگ اوبهی ).
- به رسم بودن ؛ پیشکار بودن . جزو عمال امیر یا بزرگی قرار داشتن . (فرهنگ فارسی معین ).
|| وظیفه و مشاهره . (ناظم الاطباء). وظیفه و مواجب . (فرهنگ نظام ). مجازاً، بمعنی راتبه و وظیفه . (آنندراج ). مقرری . مستمری . (یادداشت مؤلف ). بمجاز، به معنی وظیفه و مشاهره . (غیاث اللغات از سراج اللغات ).وظیفه و مواجب که به نوکران دهند، و در این معنی نیز عربیست . (از فرهنگ رشیدی ). عوارض . حق العمل . (فرهنگ فارسی معین ) :
رسم شعرا از تو هزار و دوهزار است
آخر ده هزاری شوی و بیست هزاری .
ناخوانده شعرهای دو جشن از پی دو جشن
کس کرد نزد من که بیا رسمها ببر.
گرانی آمدش از من بدل مگر که چنین
بکاست رسم من و سوی من نکرد نظر.
امیر گفت خلیفه را چه باید فرستاد احمد گفت بیست هزار من نیل رسم رفته است . (تاریخ بیهقی ). و نه حد بود آنرا که نوشتکین بازگذاشت و نه اندازه از اصناف نعمت و ولایت مرو که به رسم وی بود سالار غلامان سرایی حاجب بکتغدی را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543).
رنجها را برسم دربستی
عرصه ها را به وجه بگشادی .
و هر کسی را رسمی و معیشتی فرمودندی و هر سال بدو رساندندی بی تقاضا. (نوروزنامه ).
گفتی از رسم سی هزار درم
کم ز سی نیزه گیر نتوان یافت .
از رعیت بجای رسم و خراج
گه کمر خواستی و گاهی تاج .
- رسم الاستیفاء؛ مرسوم و مقرری دیوان مستوفیان . مستمری متصدی دفترمحاسبات و امور مالی در قدیم . مؤلف تذکرة الملوک گوید : مستوفی الممالک بشرح جزو رسم الاستیفاء و غیره داشته : رسم الاستیفاء. از محال سیصدودو تومان ونه هزاروپنجاه وهشت دینار بابت ... (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص 59).
- رسم الحساب ؛ مرسوم دیوان شمار وحساب و محاسبات . مقرری محاسبه . وظیفه ٔ مرسوم حسابداری . مؤلف تذکرة الملوک در شرح رسم استیفاء مستوفی الممالک گوید : رسم الحساب از محاسبات از قرارتومانی سی دینار... (ص 59).
- رسم الوزارة ؛ مقرری و مرسوم شغل وزارت . مؤلف تذکرةالملوک گوید : وزیر دیوان اعلی که مواجبی ندارد و بشرح جزورسم الوزارة و غیره و انعام و رسومات در وجه ... او مقرر است . رسم الوزارة و غیره که از محال معین بوده ...(ص 52).
|| نبشته . (ناظم الاطباء). || فرمان . (دهار). || خطوط نقاشی و کشیدن آنها. (فرهنگ نظام ). || شکل .پیکر. صورت . (یادداشت مؤلف ). || بازیی است که کودکان مکتبی در کشتها و باغ روی شوخی و ذهن آزمایی کنند بدان سان که همگی گرد هم نشینند و یکی از اول گیرد و از هر یک بپرسد که چه خورده ای او می باید چیزی بگوید که یا در آن حروف رسم ، یعنی «ر، س ، م » نباشد مانند پلو و نان و غیره و یا همه ٔ حرف آنرا داشته باشد مانند «سر ماهی » و امثال آن ، اگر درست گفت ازاو بگذرد و اگر غلط گفت همه ٔ حضار بر او گویند: گه خورده ای ، و همچنین بدور گردد. (لغت محلی شوشتر). || (اصطلاح صوفیه ) صفت است که در ابد جریان می یابد بوسیله ٔ آنچه در ازل جاری شده است یا در علم خدای تعالی گذشته است . (از تعریفات جرجانی ). در اصطلاحات صوفیه عادت را گویند رسم و هرچه بی نیت بود آن رسم وعادت باشد و بعضی گویند رسم عبارت از خلق و صفات آنهاست که ماسوی اﷲ باشد و بالجمله ظواهر خلق و ظواهر شریعت را رسم گویند. (از مصطلحات عرفانی تألیف سجادی ). نزد صوفیه رسم مرادف عادت می باشد... رسم عادت را گویند عادتی که بی نیت بود. پس مرد باید که اول نیت خود را از شائبه ٔ نفسانی و داعیه ٔ شیطانی خالص گرداندو این به قوت علم می شود. مصراع : هرکه را علم نیست نیت نیست . و یا رسم عبارت از خلق و صفات اوست ، چه رسوم آثار و نشانه هاست و هرچه جز خدای باشد نشانه های الهی است که ناشی از افعال اوست . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به کتاب اخیر ذیل ص 196 و مآخذ مندرج آن شود. || (اصطلاح منطق ) تعریف شی ٔ به عرضیات مانند تعریف انسان به ماشی و ضاحک ، به خلاف حد که تعریف شی ٔ به ذاتیات باشد چون تعریف انسان به حیوان ناطق . (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات ). در عرف منطقیان عبارت از ممیز عرضی است ... و یا مجموع چند عرضی است که فی الجمله موجب امتیاز معرف از ماعدا باشد. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سجادی ). در عرف علمای منطق قسمی از معرف در مقابل حد باشد و آن بر دوگونه است : رسم تام ... و رسم ناقص ... و در نزد علمای اصول رسم اخص از حد می باشد زیرا قسمتی از حد باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). آنچه از عرضیات تنها بود یا آمیخته با ذاتیات آنرا رسم خوانند پس اگر افادت تمیز کلی کند تام بود والاّ ناقص . (اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص 341) :
اسم تو ز حد و رسم بیزار
ذات تو ز نوع و جسم برتر.
چنین است رسم سپنجی سرای
نخواهد که مانی بدو در بجای .
چنین است رسم سرای جهان
همی راز خویش ازتو دارد نهان .
چنین است رسم سرای فریب
گهی بر فراز و گهی بر نشیب .
چنین است رسم سرای سپنج
گهی ناز ونوش و گهی درد و رنج .
زبهر رسم همی نیزه را سنان سازد
وگرنه نیزه ٔ او را به کار نیست سنان .
آیین جهان رسم جهاندار فریدون
بر شاه جهاندار فری باد و همایون .
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز و بیداری تنه .
و هرچند سلطان در این باب فرمانی نداده است از شرط و رسم در نتوان گذشت . (تاریخ بیهقی ). چند کار سلطان مسعود برگذارد همه بانام آنها را نیز بباید نبشت که شرط و رسم تاریخ این است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344). چه چاره داشتم که دوستی همگان به جای نیاوردمی که این از رسم تاریخ دور نیست . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255).
چون بدین اندر محمد را بباشی دوستدار
رسمها بوجهل وار اندر جهالت چیست پس .
ز حجت پند بشنو کآگهست او
ز رسم چرخ دوار ستمکار.
این بود همیشه رسم گیتی
شادیش غم است و شکّرش سم .
چون این رسمها را ببینی بدان
که این بیشتر بهر روی و ریاست .
و آن دختر را برسم غلامان کلاه برنهادند و برفتند. (اسکندرنامه ).
به رسم رفته چو رامشگران و خوش دستان
یکی بساخت کمانگه یکی نواخت رباب .
هرگاه این رسم مستمر گشت ،همگان در سر این غفلت شوند. (کلیله و دمنه ).
پس به نیکان کجا بد اندیشم
رسم و سنت چگونه گردانم .
هست طریق غریب نظم من از رسم وسان
هست شعار بدیع شعر من از پود و تار.
مهر بریدن ز دوست مذهب ما نیست
لیک چنین هم طریق و رسم ترا بود.
و نظام مملکت و رونق دولت بقرار معهود و رسم مألوف بازگشت و بر قواعد سداد و اساس احکام استقرار و استمرار یافت . (سندبادنامه ص 10).
در توحید زن کآوازه داری
چرا رسم مغان را تازه داری .
رسم ستم نیست جهان یافتن
ملک به انصاف توان یافتن .
رسم ضعیفان به تو نازش بود
رسم تو باید که نوازش بود.
حالی از آن خطه قلم برگرفت
رسم بدو راه ستم برگرفت .
مرغ خانه اشتری را بی خرد
رسم مهمانش به خانه می برد.
خوشدلی در کوی عالم روی نیست
زآنکه رسم خوشدلی یک موی نیست .
عجب مدار که رسمی است در زمانه قدیم
که سایلان نتوانند سایلان را دید.
شنیدم که شاپور دم درکشید
چو خسرو به رسمش قلم درکشید.
قصه ٔ لیلی مخوان و غصه ٔ مجنون
عشق تو منسوخ کرد رسم اوایل .
روز وصلم هست کوتاه و شب هجرم دراز
کز دم سردم جهان رسم زمستان یافته ست .
وگر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی
بیفشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت .
بر من جفا ز بخت من آمد وگرنه یار
حاشا که رسم جور و طریق ستم نداشت .
وآنکه گیسوی ترا رسم تطاول آموخت
هم تواند کرمش داد من مسکین داد.
پرسیدن یاران کهن رسم قدیم است
چونست که این رسم به عهد تو برافتاد.
ای قاعده ٔمهر و وفا کرده فراموش
این رسم چه رسم است و چه آیین که تو داری .
بیش ازین رسم میانداری نمی آید ز من
در دکان خودفروشی چند دلالی کنم .
درآن مکان که تو از راه قدر بنشینی
زمانه رسم گسستن از آن مکان برداشت .
آمد شرف براه مکان تو جان سپرد
رسم وفا به مردم عالم نمود و رفت .
رسم عاشق نیست با یک دل دو دلبر داشتن
یا ز جانان یا ز جان بایست دل برداشتن .
- اسم و رسم ؛ مراد مشخصات ظاهری و حد رسم منطقی است و اصطلاحاً شهرت و خاندان و شرف و بزرگی و جلال . نام و نشان . آوازه واثر. تشخص و سرشناسی : هفتادواند تن را به بخارا آوردند که اسمی و رسمی و خاندانی داشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102).
- با اسم و رسم ؛ مشهور و دارای بزرگی و جلال . مشخص و سرشناس و نامور.
- برسم ؛ برطبق قاعده . از روی آیین و شیوه ٔ معمول . رسمی . بر قرار و طریق مقرر : بامدادان در صفه ٔ بزرگ بار داد [ مسعود ] و حاجبان برسم می رفتند پیش . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 138). بازگشت بدانکه مواضعه نویسد برسم . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 281). در تاریخ محابا نیست آنانکه با ما به آمل بودند اگر این فصول بخوانند داد خواهند داد و بگویند که من آنچه نبشتم برسم است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 470). رسول را به جایگاه نیکو فرودآوردند و پیش تخت بردند سخت برسم پیش آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 43).
- بی اسم و رسم ؛ گمنام .
- رسم پرداز ؛ پردازنده به آیین و سنت . مراعات کننده ٔ قواعد ورسوم . آنکه به انجام شیوه و سنت و رسم بپردازد. آنکه رعایت سنت و آیین بکند. که مرسوم و معمول بین مردم را رعایت کند :
به رنگ رسم پردازان تکلف می کنم بیدل
وگرنه معنی الفت عبارت را نمی تابد.
- رسم کسی را گرفتن ؛ به سنت وی عمل کردن . طریقه و آیین و شیوه ٔ او را بکار بستن . به رسم و سنت وی رفتن . بر پی او رفتن :
آفتاب دین پیغمبر محمدبِن ْ حسین
آن خداوندی که در دین رسم پیغمبر گرفت .
- || مرسوم او را گرفتن . مرسوم او را در قبض و در اختیار گرفتن .
- رسم و آیین ؛ شیوه و طریق . طریقه و آیین و سنت :
چه از رسم و آیین نوروز و مهر
زاسبان و از بنده ٔ خوب چهر.
مر او را به آیین پیشین بخواست
که آن رسم و آیین بد آنگاه راست .
ای جهان را تازه کرده رسم و آیین پدر
ای برون آورده ماه مملکت را از محاق .
- رسم و راه ؛ آداب و سنن . (یادداشت مؤلف ) :
چنین داد پاسخ که ای شهریار
همه رسم و راه از در کارزار.
و رجوع به رسم و ره شود.
- رسم و رای ؛ رسم و راه . (آنندراج از غوامض سخن ) :
همه زنگیان پیش خسرو بپای
فرومانده عاجز در آن رسم و رای .
- رسم و ره ؛ رسم و راه :
داری از رسم و ره و سان ملوک نیکنام
حصه و حظ و نصیب و قسم و بخش و بهر و تیر.
شکستن سپه و دستگیر کردن خصم
نهاد و رسم و ره و سنت و شعار تو باد.
و رجوع به رسم و راه شود.
- رسم و نهاد ؛ قاعده و قانون . (یادداشت مؤلف ) :
بگویم ترا من نشان قباد
که او را چگونه ست رسم و نهاد.
زمانش همینست رسم و نهاد
به یک دست بستد بدیگر بداد.
- راه و رسم ؛ رسم و راه . آداب و سنن . (یادداشت مؤلف ). طریقه و شیوه :
که دانید کَاکنون ببندد میان
بجای آورد راه و رسم کیان .
همه راه و رسم پلنگ آورم
سر سرکشان زیر چنگ آورم .
که سعدی راه و رسم عشقبازی
چنان داند که در بغداد تازی .
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بی خبر نبود ز راه و رسم منزلها.
- با رسم و فر ؛ باقاعده و باشکوه . بآیین و بشکوه :
ای شه و شاهی ز تو با رسم و فر
وی ملک و ملک ز تو بانهاد.
- به رسم کاری بودن ؛ برای آن کار معین بودن . (یادداشت مؤلف ) : از این مطبخ [ اسدآباد ] تا آنجا که وی بودی خوردنیها دست بدست غلامان مطبخ بدادندی از بسیاری بندگان که به رسم این کار بود. (مجمل التواریخ و القصص ).
|| ترتیب وانتظام . دستور. وضع. (ناظم الاطباء). قواعد و مقررات : بنده غریب است میان این قوم و رسم این خدمت نمی شناسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 380). || عادت و خوی . (ناظم الاطباء). دأب . (یادداشت مؤلف ). عادات . (لغات ولف ). معمول و متعارف . (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف ). روشی که قانون آن را در روابط افراد معتبر می داند. حقوق عادی . عرف و عادت . (فرهنگ فارسی معین ) :
به هر سال یک بار کردی چنان
برفتی بدان رسم در سیستان .
آنچه رسم است که اولیای عهود دهند از غلام و تجمل و آلت و کدخدایی ... هرچه تمامتر ما را فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 214). گفت صواب باشد که مسعدی را فرموده آید تا نامه ای نویسد هم اکنون به خوارزمشاه چنانکه رسم است که وکیل درنویسد و بازنماید.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 331). رسم بود که روز آدینه احمد پگاه تر بازگردد همگان به سلام وی روند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327). آنچه می یافتند می ستدند و اندک چیزی به خزانه می رسید که بیشتر می ربودند چنین که رسم است و در چنین حال باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 459). عبدالجبار پسر وزیر آنجا برسولی فرستاده آید با دانشمندی و خدمتکارانی که رسم است . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
عادت و رسم این گروه ظلوم
نیک ماند چو بنگری به ظلیم .
خوی نیکو و داد را بلفنج
کاین دو سیرت ز رسم احرار است .
گر رسم و خوی دیو گرفتند لاجرم
همواره پیش دیو بداندیش چاکرند.
مرداسنگ ... و هنج از هر یکی نیم درمسنگ و نیم مرهم سازند چنانکه رسم است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). همه را بکوبند و به انگبین بسرشند چنانکه رسم است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ).
رسم ترکانست خون خوردن ز روی دوستی
خون من خورد و ندید از دوستی در روی من .
خمیده بیدش از سودای خورشید
بلی رسم است چوگان کردن از بید.
اگر شما را انصاف بودی و ما را قناعت رسم سؤال از جهان برخاستی . (گلستان ).
رسم است که مالکان تحریر
آزاد کنند بنده ٔ پیر.
دانمت آستین چرا پیش جمال می بری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری .
نمی دانم به هر جایی که هستی
خلاف رسم و عادت کن که رستی .
بکلی دور شو از رسم و عادت
بگو از جان و دل قوت شهادت .
هر دهی رسم و عادتی دارد.
مکتوب گاهی رسم بود از کلک گوهربار تو
منسوخ کرد آن رسم هم کم لطفی بسیار تو.
نی اضطراب کرده بدل جای نه سکون
کز زلف بیقرار تو رسم قرار بود.
- بی رسمی ؛ رفتار و عمل خارج از اصول متعارف .حرکت خلاف عرف و قاعده و قانون . ظلم . (یادداشت مؤلف ) : این زن پیش رسول ملک روم بنالید و گفت مرا شوی بود و از بزرگان مصر بود بمرد و این خانه ٔ مرا بی رسمی کردند و رسول او را گفته بود که تو و خانه ٔ تو از این ملک برهانم . (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی ).
- رسم رفتن ؛ معمول شدن . متداول گشتن : رسم رفته است که چون وزارت به محتشمی دهند آن وزیر مواضعه نویسد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 207).
|| رواج . || معامله . (ناظم الاطباء). || خدمتکار نزدیک مانند آبدار و جامه دار. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (از لغت محلی شوشتر). خدمتکار نزدیک . (فرهنگ اوبهی ).
- به رسم بودن ؛ پیشکار بودن . جزو عمال امیر یا بزرگی قرار داشتن . (فرهنگ فارسی معین ).
|| وظیفه و مشاهره . (ناظم الاطباء). وظیفه و مواجب . (فرهنگ نظام ). مجازاً، بمعنی راتبه و وظیفه . (آنندراج ). مقرری . مستمری . (یادداشت مؤلف ). بمجاز، به معنی وظیفه و مشاهره . (غیاث اللغات از سراج اللغات ).وظیفه و مواجب که به نوکران دهند، و در این معنی نیز عربیست . (از فرهنگ رشیدی ). عوارض . حق العمل . (فرهنگ فارسی معین ) :
رسم شعرا از تو هزار و دوهزار است
آخر ده هزاری شوی و بیست هزاری .
ناخوانده شعرهای دو جشن از پی دو جشن
کس کرد نزد من که بیا رسمها ببر.
گرانی آمدش از من بدل مگر که چنین
بکاست رسم من و سوی من نکرد نظر.
امیر گفت خلیفه را چه باید فرستاد احمد گفت بیست هزار من نیل رسم رفته است . (تاریخ بیهقی ). و نه حد بود آنرا که نوشتکین بازگذاشت و نه اندازه از اصناف نعمت و ولایت مرو که به رسم وی بود سالار غلامان سرایی حاجب بکتغدی را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543).
رنجها را برسم دربستی
عرصه ها را به وجه بگشادی .
و هر کسی را رسمی و معیشتی فرمودندی و هر سال بدو رساندندی بی تقاضا. (نوروزنامه ).
گفتی از رسم سی هزار درم
کم ز سی نیزه گیر نتوان یافت .
از رعیت بجای رسم و خراج
گه کمر خواستی و گاهی تاج .
- رسم الاستیفاء؛ مرسوم و مقرری دیوان مستوفیان . مستمری متصدی دفترمحاسبات و امور مالی در قدیم . مؤلف تذکرة الملوک گوید : مستوفی الممالک بشرح جزو رسم الاستیفاء و غیره داشته : رسم الاستیفاء. از محال سیصدودو تومان ونه هزاروپنجاه وهشت دینار بابت ... (تذکرة الملوک چ دبیرسیاقی ص 59).
- رسم الحساب ؛ مرسوم دیوان شمار وحساب و محاسبات . مقرری محاسبه . وظیفه ٔ مرسوم حسابداری . مؤلف تذکرة الملوک در شرح رسم استیفاء مستوفی الممالک گوید : رسم الحساب از محاسبات از قرارتومانی سی دینار... (ص 59).
- رسم الوزارة ؛ مقرری و مرسوم شغل وزارت . مؤلف تذکرةالملوک گوید : وزیر دیوان اعلی که مواجبی ندارد و بشرح جزورسم الوزارة و غیره و انعام و رسومات در وجه ... او مقرر است . رسم الوزارة و غیره که از محال معین بوده ...(ص 52).
|| نبشته . (ناظم الاطباء). || فرمان . (دهار). || خطوط نقاشی و کشیدن آنها. (فرهنگ نظام ). || شکل .پیکر. صورت . (یادداشت مؤلف ). || بازیی است که کودکان مکتبی در کشتها و باغ روی شوخی و ذهن آزمایی کنند بدان سان که همگی گرد هم نشینند و یکی از اول گیرد و از هر یک بپرسد که چه خورده ای او می باید چیزی بگوید که یا در آن حروف رسم ، یعنی «ر، س ، م » نباشد مانند پلو و نان و غیره و یا همه ٔ حرف آنرا داشته باشد مانند «سر ماهی » و امثال آن ، اگر درست گفت ازاو بگذرد و اگر غلط گفت همه ٔ حضار بر او گویند: گه خورده ای ، و همچنین بدور گردد. (لغت محلی شوشتر). || (اصطلاح صوفیه ) صفت است که در ابد جریان می یابد بوسیله ٔ آنچه در ازل جاری شده است یا در علم خدای تعالی گذشته است . (از تعریفات جرجانی ). در اصطلاحات صوفیه عادت را گویند رسم و هرچه بی نیت بود آن رسم وعادت باشد و بعضی گویند رسم عبارت از خلق و صفات آنهاست که ماسوی اﷲ باشد و بالجمله ظواهر خلق و ظواهر شریعت را رسم گویند. (از مصطلحات عرفانی تألیف سجادی ). نزد صوفیه رسم مرادف عادت می باشد... رسم عادت را گویند عادتی که بی نیت بود. پس مرد باید که اول نیت خود را از شائبه ٔ نفسانی و داعیه ٔ شیطانی خالص گرداندو این به قوت علم می شود. مصراع : هرکه را علم نیست نیت نیست . و یا رسم عبارت از خلق و صفات اوست ، چه رسوم آثار و نشانه هاست و هرچه جز خدای باشد نشانه های الهی است که ناشی از افعال اوست . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به کتاب اخیر ذیل ص 196 و مآخذ مندرج آن شود. || (اصطلاح منطق ) تعریف شی ٔ به عرضیات مانند تعریف انسان به ماشی و ضاحک ، به خلاف حد که تعریف شی ٔ به ذاتیات باشد چون تعریف انسان به حیوان ناطق . (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات ). در عرف منطقیان عبارت از ممیز عرضی است ... و یا مجموع چند عرضی است که فی الجمله موجب امتیاز معرف از ماعدا باشد. (از فرهنگ لغات و اصطلاحات فلسفی تألیف سجادی ). در عرف علمای منطق قسمی از معرف در مقابل حد باشد و آن بر دوگونه است : رسم تام ... و رسم ناقص ... و در نزد علمای اصول رسم اخص از حد می باشد زیرا قسمتی از حد باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). آنچه از عرضیات تنها بود یا آمیخته با ذاتیات آنرا رسم خوانند پس اگر افادت تمیز کلی کند تام بود والاّ ناقص . (اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص 341) :
اسم تو ز حد و رسم بیزار
ذات تو ز نوع و جسم برتر.