رستگار شدن
لغتنامه دهخدا
رستگار شدن . [ رَ ت َ / رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ). فوز. (دهار). فلاح پیدا کردن . نجاح یافتن . فائز شدن . نجات یافتن . آزاد گشتن . خلاص شدن . (یادداشت مؤلف ). رها گشتن . خلاصی یافتن :
اندر این رسته راستکاری کن
تا در آن رسته رستگار شوی .
یکی از شما دو شود رستگار
خورد باده از دست وی شهریار.
راستی آور که شوی رستگار
راستی از تو ظفر از کردگار.
خزینه که با تست بر تست بار
چو دادی به دادن شوی رستگار.
خواهی که رستگار شوی راستکار باش
تا عیبجوی را نرسد بر تو مدخلی .
اندر این رسته راستکاری کن
تا در آن رسته رستگار شوی .
یکی از شما دو شود رستگار
خورد باده از دست وی شهریار.
راستی آور که شوی رستگار
راستی از تو ظفر از کردگار.
خزینه که با تست بر تست بار
چو دادی به دادن شوی رستگار.
خواهی که رستگار شوی راستکار باش
تا عیبجوی را نرسد بر تو مدخلی .